ضريح چشمان تو


از پرده اگر ماه پري چهره برآيد

با غمزه مستانه خود، جلوه گر آيد

ما را دگر از هجرت او شکوه سرآيد

از غيبت اگر ماه فروزنده درآيد

اي کعبه مقصود! قفل دل بر ضريح چشمان تو بسته ايم و مبتلاي درد عشق و جنون و عذابيم. از خُمار چشم تو بيماريم و در دام زلف تو گرفتار. از لهيب عشق تو بي قراريم و بر کمند مهر تو دچار.

امان از نرگس مست و فغان از دام گيسويت

که دايم در کمين اين دل شيدا و صحرايي است

دل من بسته مويت، اسير طاق ابرويت

دمادم در تب و تاب از چنان زلف چليپايي است

شبي مهمان قلبم شو، تو اي روح اهورايي

ببين ويرانه دل را، اسير درد تنهايي است

اي يوسف حسن و ملاحت! باز آي که چشم ما چون يعقوب در هجر تو سرشک غم به دامان مي ريزد. دل ما کربلاست، سينه ما بقيع و چشم ما فرات. اي دادخواه شهيدان عشق! اي زائر غريبانه گلزار بقيع! اي نگاه حسرت تو سوار بر امواج فرات! تا کي مقيم سکوتي و در انتظار »انتظار«!

زيبا بود آن چهره ماهش به تماشا

زيباتر از آن يوسف زيباي دل آرا

يک لحظه برون آر از آن پرده خدايا!

تنها نه منم جلوه او را به تمنّا

عالم بود حيراني آن نقطه خالش

اي پناه خستگان! ما به خون نشستگان تير مژگان توايم که ناوک مژگان تو، دل ما شکافته و خرمن هستي ما از آن خال جانسوز تو مي سوزد. قامت رعناي دل از بار سنگين فراق شکسته و مرغ نغمه خوان عشق، تنها به ياد روي تو سرود عشق مي خواند.

اي هستي من! عمريست در انتظارم و بي قرار. گاهي چون منصور در انديشه دارم و گاه چون پروانه در سر سوداي آتشم. از عشق تو چون لاله داغدارم و دل خون. تنها بهانه رويش من، تابش آفتاب جمال توست. اما از آن ترسم که بهار عمر رو به خزان نهد و وصال دست ندهد.

مونس من! عمري در سرا پرده عزلت در حسرت ديدارم و از هجر تو بيمار. در بستر بيماري جز ياد تو درمانم نيست و در گوشه تنهايي جز نام تو ياري. مهر عشق تو بر دلم نشانه اعتبار است و تاج عزّ بندگي بر سرم، نشانه افتخار. کوچه هاي شهر دل را به انتظار مقدمت آذين بسته و برآستان در نشسته ايم.

ما در غم هجر تو، با ديده خونباريم

در عشق و وفاداري، ما شهره بازاريم

تو يوسفي و ما هم، مشتاق خريداريم

در دايره قسمت، ما نقطه پرگاريم

جانان من! گاهي به سيه روزي خود مي انديشم که چقدر از آفتاب فيض تو محرومم و گاه بر تيره روزي خود افسوس مي خورم که چرا در محاق ظلمت فرو رفته و در کنج عزلت نشسته ام در حالي که انوار تجلّي خورشيد حقيقت، آفاق را منوّر ساخته است.

اي طاووس گلشن عقبي! بر ما خرابه نشينان گلخن دنيا نظري انداز که کشتي اميد ما در ساحل انتظار به گل نشسته است. ما به انتظار روزي نشسته ايم که تو بازآيي و واژه »انتظار« را از قاموس حيات پاک کني. به اميد آن روز...