كرانه غيبت


همراه با نخستين فوج پرستوها که از فلات پيامبران مي آيند و نخستين دسته کبوتران که زادگاهشان ييلاق هاي زيتون است ، آمده ام محبوب من ! و بالهايم شکستگانند ...

پرهاي قفس ديده ديدارم محبوبم ، از اسارت ميله هاي غربت گريخته است و شتابندگان نگاهم نازنين ! آيينه هاي فرو ريخته آرزوست !

هاي ! هاي ! زخمم در شولاي مغول پيچيده است و آهنگ زنجيرهايم ره رنگ ترانه بوميان خشکسالي است ...

درفش گريخته از پنجه کاويانم که دهليزهاي تيسفون را به فاتحان نوين تسليم مي کند . يا شايد نواده اي از نسل آسيابان هاي دور افتاده ام که دست پينه هاشان به تلافي مزدک ، گلوگاه يزدگردان را مي فشرد .

پدرم پينه دوزي از اهالي استخر بود و آرزوي طبابت مرا با خود به خاک هاي تيره برد ، مادرم به همراه شبنم زادگان آذر ميدخت در نديمه گي شهربانو به اسارت خورشيد در آمد...

من در سالي که بادهاي سرخ مي وزيد ، در آبادي خسوف ، کنار مشتي سفالينه به دنيا آمدم ، مادرم از پستان آهوان شيرم نوشانيد و پدرم گاهواره مرا در دره کتيبه ها آويخت ...

گويا پرنده اي بازمانده از قافله اساطيرم ، يا آبگينه اي که در آستانه اسکندر فرو ريخته است ، يا شايد انگشتر پيروزه اي هستم که در نبرد خندق سلمان را ياد نياکان انداخت...







اما من در خاکبازي غربت ، در کوچه هاي جذام خيز تنهايي ، با همبازيان سرگرداني ام بزرگ شدم ، اندک اندک خصائص باستاني ام گل مي کرد و شفيره اساطير بر سر شاخه هاي تاملم شکوفه مي گرفت ، پدرم از نهر وبا گرفته عفونت ، قوطي هاي خالي کنسرو صيد مي کرد و مادرم از نيستان تنهايي ، جاجيم شکايت مي بافت و من همچنان از برکت خشکسالي قد مي کشيدم .

چه دره هاي سوخته اي که بر گوسفندان قحطي مان آغوش نگشود و چه شخم زاران بيهوده اي که بستر بي دانگي اسف هايمان نگرديد...

ما فرزندان قبيله نابينايان ، ما بازماندگان سلسله منقرض نگاهه ، ما زنگ زدگان مرزهاي آيينه ، ما ني سواران سالخورده تقدير که هنوز کنگره هاي ويراني مان از شيهه شمشيرها پ بود به دنبال مردي که از شبستان مشعل بر مي خاست و آوازهاي عاشقانه درويشان ، در برزن هاي تنهاي اش طنين مي انداخت ، مدي که خود را قيصر نمي دانست و از تبختر امپراطو نفرت داشت ، مردي که با تمام خاطرات از ستم باستاني ما مي ناليد و سينه اش بر خلاف سر نيزه هاي جهان حرکت مي کرد . مردي که در مسيري غير از چکاچک چکمه ها گام بر مي داشت به جانب منتهي اليه خورشيدهاي زمين حرکت کرديم ...

محبوب من ! فرياد سکوت مرا مي شنيدي که چگونه از حلقوم لکنت ها بر مي خاست و خيابان هاي خلوت را از زندگاني مرگ ها پر مي کرد ....؟

ديدي که چگونه دستفروشي رگ در چهارراه حوادث ، خونه مي فروخت و همسايگان خورشيدي مان بر بام هاي آيينه ، آواز ستارگان سر ميدادند ؟ نميدانم آن نيمروز گرفته را به ياد مي آوري که لاله زاران از طراوت ژاله ها پز بود و لبخندگاهان در سيرابي عطش آيينه مي نمود ؟ ما مرگ ميگفتيم و فرياد جوانه مي زد ، ما زمزمه مي کرديم و خروش انبوه مي شد....

محبوب من ! ديدي چگونه پروانه هاي آشتي از پيله هاي بيگانگي برخاستند و برکه هاي مهرباني از تلالو آهوان لبريز شد ؟ ديدي که مذاق ما چقدر به آب و هواي غيبي مي ساخت و تا چه اندازه جلگه هاي فطرت براي نشو و نماي اندوهمان مناسب بود ؟ ديدي که تاريخ تازيانه براي ابد به جغرافياي فراموشي سپرده شد و کارخانه شبنم سازي در صحن بنفشه گان به راه افتاد ؟ ديدي که تصوير ها درشن بازگشايي آيينه ها چه کردند سهامداران شرکت آواز با چقدر ترانه به تالار انديشه آمدند ؟

آن پيرمرد خلوتستاني را ديدي که از سايه هاي گمشده پيکره مي ساخت و آن نقاش جوان را نگريستي که تا چه اندازه به نگارخانه ملکوت نزديک مي شد ؟

ما در سرزمين پاييز ، کشت بهاره کرده ايم و خاک هاي سترونمان از نطفه سنبله ها آبستن اند ، محبوب من ! ما در جبهه هاي مياني تقدير پيش رفته ايم و نيوهاي نيايشمان بر تمامي کوهستانهاي قنوت مستقرند ، اکنون جزاير مجنون پر از ترانه ليلاهاست و مردابهاي هور از رقص فرود ديني نيلوفران لبريزست ...

ما با رمز خون در دشت خنجر گام بر مي داريم و قله هايمان در محاصره گردانهاي شقايق است .ما در ستيغ تيغ ها به ديده باني لاله ها ايستاده ايم و ستون هاي آهمان پي د پي از گذر گاه آيينه ها عبور مي کند ...

محبوب من ! بيا تا در آقتاب خيزان شکوفه ها ، روزه شبنم بگيريم و در نماز حاجت آهوان از خدا بخواهيم تا پرندگان ديار ما را به خيزشگاههاي آغازين بازگرداند ، تا در ختان نظر کرده مان زير ميوه هاي رستگاري خم شوند و دست هايمان به سر شاخه هاي تجلي برسد ...



برگرفته از کتاب : گزيده ادبيات معاصر


احمد عزيزي