اگر آينه نبود...


بارها ديده بودمت

آنچنان که آب را در آب

و آسمان را در آبي

و سبز را در عشق.

غبار، آينه را تهمت بست

وگرنه

زمانِ ما بي امام نيست.

اي سکوت بلند

گوشهايمان کر باد

اگر خاموشي ات را نشنويم.

کجائي که ديدارت محض است

پاهايمان خشت است و دستهايمان بي تکليف.

اگر مي دانستم از کدام سمت مي رويي

پيامبر گلها را وحي مي دادم

تا گلها را به مقدّس ترين خاک بشارت دهد.

درختان برگ ريزان دوري تواند

و قرنهاست که ايستاده اند

تا جمالت را زانو زنند

شاخه ها سلامتي ات را هر لحظه در قنوت اند

بيابانها فراق ترا ترک خورده اند

و خروش مي کنند درياها اضطراب دوري ات را.

زمين آينه دار حضور توست

تا عظمت را بر کهکشانها ناز بَرَد.



چشمهايمان را فرشي ساخته ايم

تا هر چشمي گلي باشد بر قالي قدمهايت،

اگر که نيائي

گلها را آفت مي گيرد

و زالوها به تخت مي نشينند

شب ماه را مي بلعد

و نور واژه اي مي شود بي نور

پنجره ها ديوار مي شوند

و بصيرت را اسيري مي برند

زنجيرها طويل مي شوند و رودخانه ها پر سنگ.

اگر که نيائي

من گريه مي کنم اي بزرگوار

من هرگز کودکي ام را نفروخته ام

من در غربت

چون طفلي بازي مي کنم خيال ترا در کوچه هاي شهر،

اي نور مرا با توست گفتگو

که زالوها به تخت مي نشينند

و شب ماه را مي بلعد.



بلند نيست شب بي تو بودن

عمر ما کوتاه است

زبانمان چربِ شيطان است

وگرنه دوست، نشاني ات را به ما مي داد.

اگرچه کفشهايمان آلوده ست

و ابليس خشنود

امّا بي نصيب باد، قلبي که بي تو آب خورد.



فراموشي هديه دشمنان توست

تا بشريّت را به خنده فريب دهند.

ما چراغاني مي کنيم يادت را

تا پادشاه شهر کوران بداند

که چشمهايمان را فرشي ساخته ايم

تا هر چشمي چراغي باشد بر مقدم ظهور تو

و در چراغاني ات مي زدائيم ياد خويش را.

هر روز روزِ تولد توست

و هر که بي تو قدم زند

کوچه اش بن بست است

و مسيرش تب آلود.

اگر کسي نيست ميان غلامانت که شعر بدوزد بر بلنداي قامتت

من فداي تو مي شوم،

هرچند، غلام تو خود معشوق شعر ماست.



کدام سقف

آسمان را سقفي نيست

معمار تمنّايت چنين خواسته است

تا فرشتگان هر روز

زمين را خيره شوند

تا ذکرشان قبول گردد.

اگر که دير کني

پرستوها بال مي ريزند

و کرکس ها درختها را فتح مي کنند

مارها تخم ريزي مي کنند

زمستان طولاني مي شود

و يتيمان بي پناه

اگر که دير کني

فرصت نمي دهند هواي صاف را

دود جاي ابرها را مي گيرد

و ديگر بغضي نمي ترکد

آب را مي بندند

و زخم مي شود احساس

درد زياد مي شود و بي دردي زيادتر.



اي سکوت بلند

کلاغها هرگز، صدايشان رسا نخواهد بود

قناري ها هرچند در قفس

امّا قناري اند

و کلاغها هرچند قشنگ تر

سياه تر.

سکوتت رساترين فرياد

و غيبتت ازل را به ابد پيوند مي دهد

ما در اين ميان

شمشيرت را به انتظار نشسته ايم

که حکم کني

که دشمنانت را تيغ

و دوستانت را عشق.



محرابت کجاست

تا پيامبران اشارت کنند بشريت را به راستي.

منظومه ها قافيه باز نام تواند

کتابها نام ترا ورق مي زنند و قلمها نام ترا در نوبتند.

در کدام مسجد نماز مي گذاري

که ديريست کبوتران بي دانه مانده اند

و زيبا نشستن را تجربه نکرده اند.



عصمت خالِ خاندان توست

و تو، خالِ خاندان عصمتي،

پيچ زلف تو صراط المستقيم ماست

تو پيداترين گنج پنهان مائي

اگر آينه نبود فهم تو غيرممکن بود

غبار آينه را تهمت بست

وگرنه زمانِ ما بي امام نيست.

اگر حيا نبود

مي شکستند آينه ها هرچه زشت را.



تو روزه دار قرنهايي

و تنها کسي که بيشترين نماز را اقامه کرده است.

تو تنها شب نشين غم تنهائي خويشي

که غصه ات باران را آفريد

اگر که اشک ما گرانبهاست، به حرمت باران توست

وگرنه شوري اشکهايمان را دليلي نيست.



اي بلند قامت

ظهورت قيامتي است

که خفاشها هرگز

تصور اينهمه روشني را نخواهند داشت.

اگر که دير کني

چراغها اميدشان تاريک مي شود

و دستها گره مي خورد بر زانوانِ غم

خورشيد به اميد تو روشن است

و ماه به اميد تو مي چرخد

که شايد ديگر خوف را از ياد برده باشد.





ما بزرگتر از قلبمان مي تپيم

چون تو، وارث آن ظهري که لاله ها

مشقِ عشق کردند

و آغاز شد خشم ستارگان با سياه چاله ها.





نگاه مي کني و مي گذري

و ما همچنان

فرو مي رويم گريبانِ غفلت خويش را

تو کشفِ حقيقتي

تو آتش بس آشوبي

اشاره مي کني و تاريخ تمام مي شود

سلام مي دهي و مي روي.



فرج اللَّه (فردين) فکوري