نغمه هاي شوق


اي شوکت نماز! شکوه روزه! اصالت حج! کرامت زکات! شرافت دين و هيبت عدل! بار غيبت بر زمين بگذار و بال فرج بگشاي. ديگر نه وقت پنهان شدن از چشمان آبي آسمان است. زمين بي تو کشتزار ظلم شده است، و باران،اشک فرشتگان را همسفر.

آه، ديگر حوصله ما را ندارد ناله از ما مي نالد، و گريه پايان خود را نگران است.

اي صبح! شام ما را سينه بشکاف اي سپيده! سپاه سياهي را درهم شکن، اي شکوهمندي دين! تيرگي بخت ما را برمتاب اي شهسوار دشتهاي پي درپي غيبت! «تيزتک گام زن، منزل ما دور نيست.»

«شام تو اندر يمن، صبح تو اندر قرن، ريگ درشت وطن، پاي تو را ياسمن، اي چو غزال ختن! تيزترک گام زن. منزل ما دور نيست.» (1)

نماز، روي به قبله تو ايستاده است که قبله کعبه تويي.

روزه، لب تشنه ياد تو است که شادي افطار تويي.

حج، بيابانهاي غيبت را به شوق تو مي پيمايد که سعي او صفاي توست.

جهاد، انتظار ذوالفقار تو را مي کشد که تيزي شمشير وي، فرمان توست.

زکات، خرقه درويشي به تن کرده است سخاوت را به او بياموز!

امامت، عزادار غيبت است که بي تو کناره نشين گودها شده است.



حسن، ديگر به خود نمي بالد خواستار ديدار توست.

يادها از ياد رفته اند بي وفايي را از آنان بازگير!

با تو گلها، همه مي خندند بي تو هر گلي، دهانه زخمي چرکين است.

با تو باران، پيامبر طراوت و زندگي است بي تو باران، هق هق آسمان است.

با تو، هر بيگانه اي آشناست بي تو آشنايان، کينه وران بي رحمند.

با تو، هر روز، امروز است بي تو روزها همه ديروزند.

با تو، همه خويشان منند بي تو، برادرانم يوسف کشان کنعانند.

با تو، من مي خندم، مي گريم، مي بالم، مي شورم، مي نازم، مي تازم، و مي مانم

بي تو، من، ماندن را نيز از ياد برده ام.

با تو، من غم گنجشکان زمستاني را هم مي خورم.

بي تو مرا با خود نيز کاري نيست.

با تو، ز نو هر رازي گشوده است بي تو هر کلمه رازي است هر گردي، کوهي از پوشيدگي است هر قطره دريايي از حيرت و شگفتي است، و هر لحظه، يک تاريخ حسرت.

با تو «رفتگان » حسرت خورا ماندگانند بي تو «من » شرمسار بودن خويش است.

دريغا که اين دريغاها پايان نگرفته است.

حسرتا! که دمي بي حسرت نزيستيم.

دردا! که از درمان دوريم.

و افسوس که افسانه خود را افسون کرده ايم.

تو را به انتظاري که مي کشي سوگند که نگاه ما را چنين خيره مخواه و بخت ما را چنين تيره.

ديروز، روزهاي غيبت را مي شمردم ، روز بيگاه شد، و ماه اقبال در چاه.

در غم ما روزها بيگاه شد.

روزها با سوزها همراه شد.

روز گر رفت گو رو باک نيست.

تو بمان اي آنکه چون تو پاک نيست. (2)

ديروز، هزار جرثمه ياس، چنگ و دندان نشانم مي دادند، و من همه را به اشارت يک نويد روحاني از خود راندم.

اينک، کريمانه ترين وعده هاي خداي تو را، بر سينه دل نگاشته ايم، تا حرز جان از چشم زخم مايوسان باشد که هيچ زنده دلي، مژده هاي رباني را به پاي نغمه هاي شوم نوميدي نمي ريزد.

زان شبي که وعده کردي، روز وصل روز و شب را مي شمارم، روز و شب



پي نوشت ها

1 .ديوان اقبال، با مقدمه احمد سروش، «نغمه کاروان »، ص 227.

2 .مثنوي معنوي، ديباچه.

3 .ديوان شمس


رضا بابايي