مشاهده شيخ محمد كوفي شوشتري


حاج شيخ محمد كوفى شوشترى فرمود: حـدود سـال 1335, در شب هجدهم ماه مبارك رمضان قصد كردم به مسجد كوفه مشرف شوم و
شب نوزدهم , يعنى شب ضربت خوردن حضرت اميرالمؤمنين (ع ),و شب بيست و يكم كه شهادت
ايشان است , را در آن جا بيتوته كنم و در اين مساله وحادثه بزرگ تفكر نمايم و عزادارى كنم .

نـمـاز مـغـرب و عـشـاء را در مقام مشهور به مقام اميرالمؤمنين (ع ) به جا آوردم وبرخاستم تا به
گـوشـه اى از اطـراف مسجد رفته و افطار كنم .
افطارم در آن شب نان وخيار بود.
به طرف شرق
مـسجد به راه افتادم وقتى از طاق اول گذشتم و به طاق دوم رسيدم , ديدم بساطى فرش شده و
شـخـصى عبا به خود پيچيده , بر آن فرش خوابيده است و شخص معممى در لباس اهل علم نزد او
نشسته است .
به او سلام كردم .
جواب سلامم را داد و گفت : بنشين نشستم .
سپس از حال تك تك
علماء و فضلاء سؤال نمودو من در جواب مى گفتم : به خير و عافيت است .
شخصى كه خوابيده بود
كلمه اى به اوگفت كه من نفهميدم و او هم ديگر سؤالى نكرد.

پرسيدم : اين شخص كيست كه خوابيده است ؟ گفت :ايشان سيد عالم است .
(سرورتمام مخلوقات
است )
جمله او را سنگين دانستم و گمان كردم كه مى خواهد اين شخص را بدون جهت بزرگ شمارد.
با
خود گفتم سيد عالم , آن حجت منتظر (ع ) است , لذا گفتم : اين سيد,عالم است .
(اين آقا شخص
دانشمندى است )
گفت : نه , ايشان سيد عالم است .
ساكت شدم و از كلام او متحير گشتم و از اين كه مى ديدم در آن
شـب تاريك , نور بر ديوارها ساطع است , مثل اين كه چراغهايى روشن باشد, با اين كه اول شب بود,
در حـيـرت بودم ولى با وجود اين موضوع و همچنين باوجود كلام آن شخص كه مى گويد ايشان
سيد عالم است , باز ملتفت نشدم .

در اين هنگام شخصى كه خوابيده بود, آب خواست , ديدم مردى در حالى كه دردستش كاسه آبى
بـود, ظـاهـر شـد و بـه طـرف ما آمد ظرف آب را به او داد و ايشان آشاميدو بقيه اش را به من داد
گـفـتـم : تشنه نيستم .
آن شخص كاسه را گرفت و همين كه چندقدمى رفت , غايب شد.
من هم
بـراى نـمـازخـواندن در مقام , و تفكر در مصيبت عظماى اميرالمؤمنين (ع ) برخاستم كه بروم آن
شخص از قصد من سؤال كرد من هم جوابش را دادم .
او مرا تشويق و اكرام نمود و برايم دعا كرد.

بـه مـقام آمدم و چند ركعت نماز خواندم , اما كسالت و خواب بر من غالب شد, لذاخوابيدم و وقتى
بيدار شدم كه ديدم هوا روشن است .
خود را به خاطر فوت شدن عبادت و كسالتم سرزنش نمودم و
مى گفتم امشب كه بايد در مصيبت اميرالمؤمنين (ع ) محزون باشم , چرا خوابيدم آن هم در چنين
جايى و درحالى كه تمام بهره من , دربيدارى و در اين مقام بود.
ولى در آن جا ديدم جمعى دو صف
ترتيب داده و نمازمى خواندند و يك نفر هم امام جماعت ايشان بود.

يكى از آن جمع گفت : اين جوان را با خود ببريد.

امام جماعت فرمود: او دو امتحان در پيش دارد: يكى در سال چهل و ديگرى در سال هفتاد.

در ايـن جـا من براى گرفتن وضو به خارج مسجد رفتم و وقتى برگشتم , ديدم هواتاريك است و
اثـرى از آن جـمـاعت نيست .
تازه متوجه شدم كه آن سيدى كه خوابيده بود, همان حجت منتظر,
امام عصر روحى فداه , بوده است و نورى كه بر ديوارها ساطع مى شد, نور امامت بود و حضرت , امام
جماعت آن عده بوده اند و هوا هم به خاطر آن نور, روشن شده بود.
و باز معلوم شد كه آن جمعيت ,
خواص حضرت بوده اند و آب آوردن و برگشتن آن شخص , از معجزات حضرت بقية اللّه ارواحنافداه
بوده است