تشرف پيرزني از كنيزان حضرت


يعقوب بن يوسف اصفهانى مى گويد: در سال 281, با گروهى از اهل اصفهان , كه از اهل سنت بودند, به حج بيت اللّه الحرام مشرف شدم .

وقـتـى وارد مـكـه شـديم , بعضى از رفقا خانه اى را كه در كوچه سوق الليل و به نام دار خديجه و
دارالرضا (ع ) معروف بود, كرايه كردند.
در آن خانه پيرزنى زندگى مى كرد.

هنگامى كه وارد خانه شديم , از آن پيرزن پرسيدم : چرا اين خانه را دارالرضا (ع )مى گويند؟ و تو با
اين خانه چه ارتباط و مناسبتى دارى ؟
گفت : اين خانه , ملك حضرت رضا (ع ) بوده و من هم از كنيزان اين خانواده مى باشم .
در گذشته
حضرت عسكرى (ع ) را خدمت كرده ام و ايشان مرا در اين جا منزل داده اند.

ايـن مطلب را كه شنيدم با او انس گرفتم , اما موضوع را از رفقاى خود كه غير شيعه بودند, پنهان
كردم .
برنامه من اين بود كه شبها هر وقت از طواف بر مى گشتم , با ايشان در ايوان خانه خوابيده و
در را مى بستيم و سنگ بزرگى را براى اطمينان پشت درمى گذاشتيم .

در همان مدت , شبها روشنى چراغى را در ايوان مى ديدم كه شبيه به روشنى مشعل بود و مشاهده
مـى كردم كه در منزل بدون آن كه كسى از اهل خانه آن را باز كند, گشوده مى شد.
و باز مى ديدم
كـه مـردى بـا قد متوسط, گندمگون , مايل به زردى كه درپيشانى اش آثار سجود بود و پيراهن و
لـبـاس نـازكى پوشيده و در پايش نعلين بود, باصورتهاى مختلف وارد مى شد و به اتاقى كه محل
سكونت پيرزن بود, بالا مى رفت .
از طرفى پيرزن به من مى گفت : در اين اتاق دخترى دارم , لذا به
كسى اجازه نمى دهم بالا بيايد.

من آن روشنى را كه شبها در ايوان مى ديدم , در وقتى كه آن مرد از پله بالا مى رفت , درپله و چون
داخـل اتـاق مـى شـد در غـرفـه مـى ديدم , بدون آن كه چراغى ديده شود.
رفقاهم اين جريانات را
مى ديدند, ولى گمان داشتند كه اين مرد, عجوزه را متعه كرده و به همين جهت رفت و آمد دارد.

و بـا خـود مـى گـفـتـنـد: اين جمع , شيعه هستند و متعه راحلال مى دانند, در حالى كه ما جايز
نمى دانيم .

و بـاز مـى ديـديـم , آن مـرد با اين كه از خانه خارج و يا داخل منزل مى گردد, سنگ در جاى خود
مى باشد.
در خانه هم در وقت خروج و ورود آن مرد باز و بسته مى گردد, اماكسى كه آن را بگشايد
و ببندد ديده نمى شد.

وقتى من اين امور را مشاهده كردم , دلم از جا كنده شد و عظمت اين قضايا در روحم اثر گذاشت ,
لذا با آن پيرزن بناى ملاطفت را گذاشتم , تا شايد خصوصيات آن مرد رابدانم .
روزى به او گفتم :
فلانى , من از تو سؤالى دارم و مى خواهم آن را در وقتى كه رفقاى من نيستند, بپرسم و از تو تقاضا
دارم كه وقتى مرا تنها ديدى از غرفه خودپايين آمده به درخواست من گوش دهى .

پـيـرزن وقتى خواهش مرا شنيد, گفت : من هم خواستم به تو چيزى بگويم , ولى حضور همراهان
مانع شده بود.

گفتم : چه مطلبى ؟
گـفـت : به تو مى فرمايد, (نام كسى را ذكر نكرد و فقط به همين صورت پيغام رساند) باآن جمعى
كه با تو رفيق و شريك هستند, مخلوط نشو, و در كارهايشان مداخله نكن .
با آنها مدارا نما و برحذر
باش , زيرا دشمنان تو هستند.

گفتم : چه كسى اين مطلب را مى گويد؟
گفت : من مى گويم