سردار محمدعلم خان



سردار محمدعلم خان ابوالقاسم قندهارى قندهار عبقرى الحسان، ج 2، ص 76.

ابوالقاسم قندهارى مى گويد: در سال 1266 ه در شهر قندهار نزد ملاعبدالرحيم
رفتم. در منزل او جمعى از علما و قضات و خوانين افغانى نشسته بودند. سردار محمد علم
خان و يك عالم عرب مصرى نيز بودند، من و پزشك اختصاصى سردار محمدعلم خان هم كه شيعه
بوديم در آن مجلس بوديم. سخن در مذمّت و نكوهش مذهب تشيع بود و اين مذمّت تا به اين
حد ادامه پيدا كرد كه قاضى القضات گفت: از خرافات شيعه آن است كه مى گويند:
مهدى«عليه السّلام» فرزند (امام) حسن عسكرى«عليه السّلام» در سال 255 هجرى در سامرا
متولد شده و در سال 260 هجرى در سرداب خانه خود غايب گرديده و تا زمان ما هنوز زنده
است و نظام عالم بسته به وجود اوست. سپس همه ى اهل مجلس در سرزنش و ناسزاگفتن به
عقايد شيعه هم زبان شدند مگر عالم مصرى كه قبل از اين سخن قاضى القضات از همه
بيشتر، شيعه را سرزنش مى كرد. فقط او ساكت بود. وقتى سخن قاضى القضات تمام شد، آن
عالم مصرى گفت: چند سال پيش در مسجد جامع طولون به كلاس حديث مى رفتم. فلان فقيه،
حديث مى گفت. سخن از شمائل (حضرت) مهدى«عليه السّلام» به ميان آمد. بحث و اختلاف
نظر بالا گرفت. ناگهان همه ساكت شدند. زيرا جوانى را به همان شكل و شمايل در حال
ايستاده ديدند در حالى كه قدرت نگاه كردن به او را نداشتند.

وقتى سخن آن عالم عرب مصرى به اينجا رسيد، ساكت شد. من ديدم اهل مجلس همگى ساكت
شده اند و چشم ها به زمين دوخته شده و عرق از پيشانى ها جارى است. ازديدن اين وضع
تعجب كردم. ناگهان جوانى را ديدم كه رو به قبله در ميان مجلس نشسته است. به مجرد
ديدن ايشان حالم دگرگون شد. توان ديدن چهره مبارك ايشان را نداشتم. مانند ديگر
حاضرين در جلسه بى حس و بى حركت شدم. حدود پانزده دقيقه همه در همين حال بوديم و
بعد كم كم به خود آمديم. هر كس زودتر به حال طبيعى برمى گشت بلند مى شد و مى رفت.
تا آنكه همه ى جمعيت به تدريج و بدون خداحافظى رفتند. من آن شب تا صبح هم شاد بودم
و هم غمگين، شاد بودم براى آنكه امام زمانم را ملاقات كرده بودم و غمگين بودم به
خاطر آنكه نتوانستم يك بار ديگر بر آن جمال نورانى نگاه كنم و چهره مباركش را دقيق
به ذهن بسپارم. فرداى آن روز به كلاس درس رفتم. ملاعبدالرحيم مرا به كتابخانه خود
خواست و در آنجا تنها نشستيم. ايشان گفت ديدى ديروز چه شد؟ حضرت قائم آل محمد«صلى
اللَّه عليه و آله» تشريف آوردند و چنان تصرفى در اهل مجلس نمودند كه قدرت سخن گفتن
و نگاه كردن را از آنها گرفته و همگى شرمنده و پريشان شدند و بدون خداحافظى رفتند.


روز بعد پزشك مخصوص سردار محمدعلم خان را ديدم. او نيز گفت: چشم ما از اين كرامت
روشن باد! سردار محمدعلم خان هم از مذهب خود سست شده و چيزى نمانده كه او را شيعه
كنم!

چند روز بعد پسر قاضى القضات را ديدم. او به من گفت كه پدرم تو را مى خواهد. هر چه
عذر آوردم كه نروم، نپذيرفت ناچار با او نزد قاضى القضات رفتم. در مجلس او جمعى از
علماى اهل سنت و همان عالم مصرى و افرادى ديگر حضور داشتند. بعد از سلام
واحوال پرسى با قاضى القضات او در باره مجلس چند روز پيش از من پرسيد . من تقيه
كردم و گفتم: من چيزى نديده ام. غير از سكوت اهل مجلس و پراكنده شدن بدون خداحافظى
اهل مجلس متوجه مطلب ديگرى نشدم. آنهايى كه در آنجا بودند گفتند: اين مرد دروغ
مى گويد چطور مى شود كه در يك مجلس در روز روشن همه حاضرين ببينند و اين آقا نبيند؟
قاضى القضات گفت: دروغ نمى گويد، شايد آن حضرت فقط خود را براى منكرين وجودش
جلوه گر ساخته باشد تا موجب رفع انكار آنها شود و چون مردم فارسى زبان اين نواحى
(از جمله اين مرد) پدرانشان شيعه بوده اند و از عقايد شيعه اعتقاد كمى به وجود امام
عصر«عليه السّلام» براى آنها باقى مانده است، اين مرد هم نديده باشد. اهل مجلس نيز
با اكراه و سختى و بعضى بدون اكراه سخن قاضى القضات را تصديق كردند و حتى بعضى مطلب
او را تحسين نمودند.(1)




..............................................................




1) اقتباس از بركات حضرت ولى عصر (ع)، ص 73، به نقل از عبقرى الحسان، ج 2،
ص 76