تشرف سيد عزيزاللّه تهراني


حاج سيد عزيزاللّه تهرانى براى فرزندش فرمود: ايـامـى كـه در نجف اشرف مشرف بودم , مشغول به جهاد اكبر و رياضتهاى شرعى ازقبيل روزه و
نـماز و ادعيه و غيره بودم .
يك بار چند روزى براى زيارت مخصوصه امام حسين (ع ) در عيد فطر,
به كربلاى معلى مشرف شدم و در مدرسه صدر درحجره بعضى از رفقا منزل نمودم .

غـالـبا در كربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضى از اوقات براى استراحت به حجره مى آمدم .
در
آن حـجـره بعضى از رفقا و زوار هم بودند.
آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف اشرف سؤال
نمودند.

گفتم : من قصد مراجعت ندارم و امسال مى خواهم پياده به حج مشرف شوم و اين مطلب را در زير
گـنـبد مقدس سالار شهيدان حضرت اباعبداللّه الحسين (ع ) از خداخواسته ام و اميد اجابت آن را
دارم .

همه رفقا و زوار حاضر در حجره از روى تمسخر و استهزاء گفتند: از بس رياضت كشيده اى مغزت
عـيـب كـرده اسـت .
چطور پياده به حج رفتن براى تو بى زاد و توشه ومركب و وجود ضعف مزاج ,
مـمكن است ؟ و خلاصه مرا بسيار استهزاء نمودندبحدى كه سينه ام تنگ شد و از حجره محزون و
انـدوهـناك خارج شدم به طورى كه شعورى برايم باقى نمانده بود.
با همان حال وارد حرم مطهر
شـده , زيـارت مـخـتـصرى كردم و متوجه سمت بالاى سر مقدس شدم و در آن جايى كه هميشه
مـى نـشـسـتـم ,نـشـسـتـم و با حزن تمام متوسل به سيدالشهداء (ع ) شدم .
ناگاه دستى بر كتف
من گذاشته شد, وقتى رو برگرداندم , ديدم مردى است و به نظر مى رسيد كه از اعراب باشد, اما با
مـن بـه فـارسـى تـكلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت : مى خواهى پياده به حج مشرف شوى ؟
گفتم : بلى .

گفت : من هم اراده حج دارم آيا با من مى آيى ؟ گفتم : بلى .

گـفـت : پـس مـقـدارى نـان خـشك كه يك هفته ات را كفايت كند, مهيا كن و آفتابه آبى بياور و
احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همين جا بيا و زيارت وداع كن تا حج براه بيفتيم .

گـفـتم : سمعا و طاعة .
از حرم مطهر خارج شدم و مقدار كمى گندم گرفتم و به يكى اززنهاى
فاميل دادم كه نان بپزد.
رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت كردند.

چون روز موعود شد, وسائلم را برداشته به حرم مطهر مشرف شدم و زيارت وداع نمودم .

آن مرد در همان وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحن مقدس و از شهر كربلابيرون رفتيم
و تـقـريـبـا يـك سـاعت راه پيموديم .
در بين راه نه او با من صحبت مى كرد, ونه من به او چيزى
مى گفتم تا به بركه آبى رسيديم .
ايشان خطى كشيد و گفت : اين خط,قبله است و اين هم كه آب
است اين جا بمان , غذا بخور و نماز بخوان همين كه عصرشد, مى آيم .
بعد از من جدا شد و ديگر او را
نديدم .

غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم .
عصر, ايشان عصرآمد وگفت : برخيز برويم .

برخاستم و ساعتى با او رفتم باز به آب ديگرى رسيديم دوباره خطى كشيد و گفت :اين خط قبله
اسـت و ايـن آب اسـت شـب را اين جا مى مانى و من صبح نزد تو مى آيم .
اوبه من بعضى از اوراد را
تعليم داد و خود برگشت .
شب را به آرامش در آن جا ماندم .
صبح كه شد و آفتاب طلوع كرد, آمد و
گـفـت : برخيز برويم .
به مقدار روز اول رفتيم بازبه آب ديگرى رسيديم و باز خط قبله را كشيد و
گـفـت : من عصر مى آيم .
عصر كه شد,مثل روز اول آمد و به همان شكل رفتيم و به همين ترتيب
هـر صـبح و عصر مى آمد ومسير را طى مى نموديم اما طورى بود كه احساس خستگى از راه رفتن
نمى كرديم چون خيلى راه نمى رفتيم تا خسته شويم .
هفت روز به اين منوال گذشت .

صـبـح روز هفتم گفت : اين جا براى احرام , مثل من غسل كن و احرامت را بپوش و مثل من تلبيه
(جمله لبيك اللهم لبيك ) بگو.
من هم حسب الامر ايشان اعمال را بجا آوردم .
آنگاه كمى كه رفتيم ,
ناگاه صدايى شنيديم مثل صدايى كه در بين كوهها ايجاد مى شود.
سؤال كردم : اين صدا چيست ؟
گـفـت : از ايـن كـوه كه بالا رفتى , شهرى را مى بينى داخل آن شهر شو.
اين را گفت و ازنزد من
رفت .
من هم تنها بالاى كوه رفتم و شهر عظيمى را ديدم .
از كوه فرود آمده وداخل آن شهر شدم و
از اهل آن پرسيدم : اين جا كجا است ؟
گـفـتـند: اين جا مكه معظمه است .
آن وقت متوجه حال خود شده و از خواب غفلت بيدار شدم و
دانـستم كه به خاطر نشناختن آن مرد, فيض عظيمى از من فوت شده است , لذا پشيمان شدم , اما
پشيمانى سودى نداشت .

دهـه دوم و سوم شوال و تمام ماه ذى القعده و ايامى از ذى الحجه را در مكه بودم , تا اين كه حجاج
رسيدند.
همراه آنها عموزاده من , حاج سيد خليل پسر حاج سيد اسداللّه تهرانى بود, كه با عده اى از
حـجـاج تـهـران از راه شـام آمـده بودند و ايشان تشرفم را به حج خبر نداشت همين كه يكديگر را
ديـديـم , مرا با خود نگه داشت و مخارجم را هم داد و در راه مراجعت كجاوه اى براى من گرفت و
بـعـد از حـج مـرا از راه جـبل (مسيرى در آن حوالى ) تا نجف اشرف و از نجف تا تهران همراه خود
برد