جهاني شدن و چشم انداز فرج(1)





چکيده مقاله

آموزه فرج يکي از آموزه­هاي مشترک ديني در طول تاريخ بوده است. مومنان همواره با اميد به فرج و آينده­اي بهتر سختيها را تحمل نموده­اند. اما فرج چه زماني محقق خواهد شد؟ هرچند انسان مومن بر اساس آموزه­هاي ديني ايمان قطعي به تحقق فرج دارد، اما ظهور برخي علائم و نشانه­ها موجب تقويت ايمان وي مي­گردد. يکي از زمينه­هايي که در زمانه ما موجب توجه بيشتري به آموزه فرج شده است، پديده جهاني شدن مي­باشد. به رغم تفسيرها و گاه فرايندهاي ناسازگاري که در مواردي جهاني شدن با آموزه مهدويت مي­يابد، اما نگرش کلان اين مقاله آن است که جهاني شدن در کل زمينه­هاي باور به آموزه فرج اسلامي را تسهيل و تقويت مي­کند.

 مدخل

جهاني شدن پديده اي است که در چند دهه اخير فراتر از عرصه تحولات اقتصادي، سياسي ، اجتماعي و فرهنگي توجه مجامع علمي را نيز بر انگيخته است. جهاني شدن از اين جهت مورد توجه پژوهشگران و صاحب نظران عرصه مطالعات دين پژوهي نيز قرار گرفته است. برگزاري همايشها، سمنيارها و ميزگردهاي مختلف به همراه صدها اثر تحقيقاتي در اين زمينه خود گوياي جدي بودن پديده جهاني شدن در نزد دين پژوهان کشور ما نيز مي­باشد. فراتر از مسأله چيستي و ماهيت جهاني شدن، يکي از محورهاي مهمي که مي تواند مورد توجه دين پژوهان قرار گيرد، توانايي و ظرفيت مفاهيم جديد و بويژه جهاني شدن در فهم آموزه هاي ديني مي باشد. در حوزه مطالعات اسلامي نزديک­ترين بحث در باره جهاني شدن آموزه حکومت جهاني اسلامي مي باشد که عصر موعود را محقق مي سازد. از اين رو مباحث مهدويت در پرتو مباحث جهاني شدن مورد بررسي قرار گرفته اند و زمينه هاي تناسب و سازگاري و ناسازگاري بين آنها مورد بررسي قرار گرفته است. دراين زمينه نيز به نظر مي­رسد آموزه فلسفه فرج که رويه ديگري از حکومت جهاني اسلامي مي باشد، در ارتباط مستقيم با پديده جهاني شدن قرار مي گيرد. به رغم وجود قرائتهاي مختلف و گاه متعارض از جهاني شدن، از ديدگاه نوشتار حاضر پديده جهاني شدن مي تواند با قرائت خاصي که از آن به عنوان «ظرف تحول تاريخي» ارائه مي شود، از جهاتي در فهم پذيري و تبيين آموزه فرج موثر واقع شود. از اين رو در نوشتار حاضر سعي خواهيم نمود ابعادي از جهاني شدن را که مي تواند در فهم آموزه ديني- اسلامي فلسفه فرج موثر واقع شود، مورد کنکاش قرار دهيم. همچنين به بررسي ابعادي از جهاني شدن که ناسازگار با آموزه فرج مي باشد، نيز خواهيم پرداخت.

 

جهاني شدن به مثابه ظرف انديشه ها و ايدئولوژيها

جهاني شدن چيست و چگونه مي توان آن را تبيين نمود؟ چنين پرسشي در طول سه دهه از مطالعات گسترده و فراگير هنوز در هاله­اي از ابهام قرار دارد و اجماع مشخصي در باب تبيين آن شکل نگرفته است. جهاني شدن پديده اي است که در چند دهه گذشته در عرصه جهاني مورد توجه قرار گرفته و تحليلها و ديدگاههاي مختلفي نيز در باره آن مطرح شده است. مباحث مبسوط و بحث انگيزي در ريشه يابي جهاني شدن مطرح شده است. در بحث حاضر مسأله مهم تحليل ماهيت و چيستي پديده جهاني شدن مي­باشد. جهاني شدن در عرصه هاي مختلف اقتصادي، اجتماعي- فرهنگي و سياسي و انديشه اي- نظري مورد مطالعه قرار گرفته است. در طبقه بندي نگرشهاي موجود در باب جهاني شدن معمولا بر خصلتهاي سه گانه فرايندي بودن(as a process) ، طرح واره بودن(as a project) يا در نهايت پديده محور بودن (as a phenomenon) آن توجه شده است. يان شولت به شش معناي مختلف از جهاني شدن در نزد محققان جهاني شدن اشاره کرده است: بين المللي شدن، آزادسازي، جهان گستري، غربي کردن يا آمريکايي کردن، قلمروزدايي يا گسترش فوق قلمرو گرايي(شولت، 1382: 7-8). از منظري ديگر برخي بر ارتباط جهاني شدن با مفاهيمي چون مدرنيسم و پسامدرنيسم تمرکز کرده اند(نش،1380 :71- 114؛ شولت، 1382: 19-21). در نهايت از منظر گفتماني نيز به جهاني شدن نگريسته شده است(تاجيک، 1381؛ Fairclough, 2001: 206). از اين منظر جهاني شدن خود به مثابه يک گفتمان عمل مي کند. نورمن فرکلاف ضمن اشاره به گفتمان جهاني شدن اظهار مي دارد «آنچه در عمل مطرح است يک گفتمان خاصي از جهاني شدن در ميان گفتمانهاي موجود است. اين تنها [گونه] جهاني شدن نيست که بعنوان يک واقعيت لايتغير زندگي مطرح شده است، [بلکه] فرايندي از جهاني شدن به شيوه نئوليبرالي بر مباني سياستهاي نهادها و سازمانهايي چون گات، بانک جهاني و صندوق بين المللي پول اعمال شده است»(Fairclough, 2001: 207). بر اين اساس جهاني شدن بر اساس نوع مفصل بندي دروني آن که خود ناشي از چگونگي تعامل گفتمانهاي موجود و متخاصم مي باشد، گونه هاي متفاوتي مي يابد. در عمل ما به جاي يک جهاني شدن با ائدئولوژي هاي مختلف جهاني شدن مواجه هستيم(برگر و هانتينگتون، 2002؛ Rupert,2001)

بدين سان جهاني شدن در مطالعات صورت گرفته امر واحدي تلقي نشده است. هر کسي از منظر و ذهنيت خويش به بررسي آن پرداخته است و از اين حيث تعريف واحدي از آن امکان پذير نيست. اما با اين حال مي توان ويژگي مشترکي را در بين قرائتهاي مختلف از آن يافت. جهاني شدن در هر قرائت و ديدگاهي از آن حاوي وضعيتي است که انسانها بر اثر رشد تکنولوژي­هاي ارتباطي شرايط جديدي را تجربه مي­کنند که متمايز و متفاوت از تجربه زندگي گذشته است. تکنولوژيهاي ارتباطي سبب شده است که آگاهي فشرده­اي پيشاروي انسانها از وضعيت خويش، محيط و کليت زندگي انسانها و انباشتي از داده­ها و اطلاعات قرار گيرد. انساني که در طول قرنها تلاش کرده است تا بر همه امور مطلع شود اينک با کمتر شدن موانع با انبوه داده­ها مواجه گشته است. اگر زماني شرق و غرب مثالي از کرانه­ها و افقهاي دور دست بودند، اينک فاصله معناي خود را از دست داده است و انسان به مدد تکنولوژيهاي ساخته فکر و مهارت خويش بر آنها تسلط يافته است. همراه با اين آگاهيها از محيط خويش آگاهي­هاي او از کليت جهان هستي نيز فزوني يافته است. اگر او روزگاري از فهم وقايع اطراف خويش عاجز بود و دست به دامان امور ماورايي و عوامل فراطبيعي مي­شد اينک در عصر گسترش ارتباطات و اطلاعات توانسته است مکانيسم و علل پديده­ها را کشف کند و ناشناخته­ها را در قلمرو دانش و آگاهي خويش بياورد. در چنين شرايطي انسانها داعيه تسلط بر جهان هستي را دارند و فراتر از زمين که اينک دهکده­اي بيش جلوه نمي کند، در صدد تسخير کرات و سيارات ديگر برآمده است.

 الف) جهاني شدن بازتاب مدرنيته

نگرشي غالب انديشمندان و نظريه پردازان غربي از جهاني شدن، نگرشي مبتني بر اصول مدرنيسم است. از اين منظر جهاني شدن اوج مدرنيته تلقي ميشود. در واقع جهاني شدن توانسته است بازتاب تحقق کاملتر آرمانهاي مدرنيته باشد. چنانکه در شرح الاسم جهاني شدن بر عنصر آگاهي فزاينده در فرايند جهاني شدن اشاره کرديم، اين ديدگاه آگاهي جديد را بر اساس اصول خويش تفسير مي­کند. آگاهي فزاينده در جهاني شدن از اين جهت همان عطش دانستن است که انسان مدرن از عصر روشنگري به دنبال آن بوده است. مهمترين انديشمند و فيلسوف عصر مدرن امانوئل کانت در مقاله­اي کلاسيک و تأثيرگذار اعلام نمود که روشنگري عبارتست از "...خروج آدمي از نابالغي به تقصير خويشتن خود. و نابالغي ناتواني در به کار گرفتن فهم خويش است بدون هدايت ديگري." و درجاي ديگر تصريح مي کند که" براي اين روشنگري به هيچ چيز نيازي نيست مگر آزادي؛ تازه آن هم به کم زيان بارترين نوع آن، يعني آزادي کاربرد عقل خويش در امور همگاني به تمام و کمال..." و کلام آخر کانت آنکه "... من در روشن گري بيش از هر جاي ديگر بر خروج آدمي از نابالغي به تقصير خود خويش در امور قلمرو مسائل مذهبي پاي فشرده ام."(کانت، 1376: 15-26؛ هم چنين نک: کاسيرر، 1372)

 نتيجه چنين فرايندي آن است که انسان خود، امور را با ظرفيت عقل خويش محک زند و در نهايت راز آن را کشف نمايد. بدون ترديد ايده پيشرفت progress نيز امتداد همان عصر روشنگري است. انسان مدرن با محور قرار دادن امور انساني بر اساس آموزه اومانيسم ونيز با تفکيک کردن حوزه عمومي از حوزه خصوصي و مقدم داشتن امر سکولار در عرصه زندگي اين جهاني، عقل خود بنياد خود را در عصر روشنگري مبنا قرار داد که در نتيجه آن افق پيشرفت براي آدمي کاملا دست يافتني مي­نمود. از اين رو به فکر تسخير ناکجاآبادها بر مي­آيد. سرانجام ايده پيشرفت همين دسترسي به جايي است که روزگاري ناکجاآباد تلقي مي­شد. اما اينک به مدد تکنولوژي هاي بشر ساخته ديگر ناکجاآباد براي انسان معني خود را از دست داده و از نظر وي از آرمان به واقعيت تبديل گشته است.

بر اين اساس صبغه ديگر چنين وضعيتي را که جهاني شدن موجود در حال شکل دادن به آن است مي­توان همان آموزه افسون زدايي از عالم دانست. اگر جهان به سمتي در حال حرکت است که آگاهي­هاي فزون يافته جايگزين مجهولات انسان مي گردد در چنين صورتي بناگزير از جهان افزون­زدايي مي­شود. آموزه افسون­زدايي در بطن تفکر اومانيستي عصر مدرن قرار داشته است. انديشمندان مدرن چون دورکيم و ماکس وبر اين ايده را مطرح کرده­اند. اومانيسم در غرب با کنار گذاشتن مرحله به مرحله خدا از زندگي اين جهاني بشر، انسان را جايگزين خدا مي سازد. دورکيم صريحا اعلام مي دارد:" ...کم کم مسائل سياسي و اقتصادي و علمي قلمرو خود را از قلمرو دين جدا کردند...خدا قبلا در تمام روابط بشر حاضر بود اما در طول زمان از آن باز پس مي کشد. و به تدريج جهان را به انسان و درگيري هايش وامي گذارد. حتي اگر بخواهد هم مسلط باشد تسلطي از راه دور و از بالا است..."(Durkheim, 1964) سيموندز در قرن نوزدهم با اشاره به اين بعد اومانيسم است که آن را چنين تعريف مي کند: "جوهر اومانيسم دريافت تازه و مهمي از شأن انسان به عنوان موجودي معقول و جدا از مقدرات الهياتي است و دريافت عميق تر از اين مطلب که تنها ادبيات کلاسيک ماهيت بشر را در آزادي کامل فکري و اخلاقي نشان داده است. اومانيسم تا اندازه اي واکنش در مقابل استبداد کليسايي و تا اندازه اي تلاش به منظور يافت نقطه وحدت براي کليه افکار وکردار انسان در چارچوبي ذهني بود که به آگاهي از قوه فائقه خود رجوع مي کرد" (ديويس،1378: 31). از اين روست که اوج جدايي اومانيسم را از کليسا و آموزه هاي ديني مي توان در سخن معروف، صريح و متهورانه نيچه يافت. نيچه نتيجه انسان محوري غرب را مرگ خدا اعلام مي کند. از نظر او با نشستن انسان در مقام خدايي ديگر مجالي براي خداي کليسا باقي نمانده است.

از اين منظر انسان مدرن افسون­ها و افسانه­ها را کنار گذاشته و اينک در اوج افسون زدايي قرار گرفته است. عرصه جهاني شدن عرصه تکميل فرايند افسون زدايي نيز تلقي مي­شود. بر اين اساس طبق قرائت مدرن از جهان افسون­زدايي پروسه­اي است که در ذات مدرنيته نهفته بوده و اينک تکنولوژيهاي جديد به مدد آن شتافته و به تکميل آن پرداخته­اند. طبيعي است سرانجام چنين قرائتي از جهان و به تبع آن از جهاني شدن بازتوليد مدرنيته خواهد بود و متفکري ژاپني­تبار آمريکايي چون فوکوياما را بر آن خواهد داشت که از پايان تاريخ در عصر جهاني شدن سخن بگويد. چنين پاياني نيز جز تکميل مدرنيته در قرائت ليبرال دموکراسي آن نخواهد بود.

با تمسک به آموزه­هايي چون اومانيسم، عقلانيت، پيشرفت و افسون زدايي که در بطن مدرنيته نهفته است، جهاني شدن معنايي خاص مي­يابد. از اين روست که گروهي از تحقيقات ِ مبتني بر آموزه­هاي مدرن جهاني شدن را به گونه­اي تفسير کرده­اند که نتيجه آن همان مدرنيسم فربه شده مي­باشد. مدرنيسمي که تاکنون نتوانسته بود آرمان پيشرفت خويش را کاملا به منصه ظهور برساند اينک در عصري که مملو از آگاهي و تکنولوژيهاي ارتباطي است، مي­تواند به خوبي و به نحو شايسته­اي آرمان خود را محقق سازد. برخي با تلقي جهاني شدن به مثابه فرايند تکامل طبيعي رشد دانش بشري، انسانها را در وضعيت جديدي فرض مي کنند که کاملا عقلاني عمل نموده و کاستيهاي زندگي گذشته را پس مي نهند. چنين ديدگاهي را مي توان در فوکوياما، هانتينگتون و در نهايت در گيدنز مشاهده کرد. اين نظريه پردازان که بر مشرب ليبرال دموکراسي پايبندند، با افول نظام هاي سوياليستي- کمونيست بلوک شرق معتقدند ليبرال دموکراسي به عنوان مبناي زندگي بشر قرار خواهد گرفت. افراطي ترين ديدگاه در اين مجموعه را مي بايست از آن فوکوياما دانست که با طرح ايده پايان تاريخ فرهنگ دموکراسي دهه هاي 50 و 60 آمريکايي را در قرن بيستم نمونه بارز آن دانسته و خواهان ترويج آن در عرصه جهاني بر آمده است. چنين ديدگاهي را هانتيگتون نيز به صورتي ملايم مطرح کرده است. آنتوني گيدنز نيز پيوندي عميق بين مدرنيته و جهاني شدن برقرار مي کند. از ديدگاه وي جهاني شدن از پيامدهاي مدرنيته يا به تعبير ديگر توسعه و امتداد آن است.(Giddens, 1990:284)گيدنز چهار رکن مدرنيته را که عبارتند از نظام سرمايه داري، صنعت گرايي، نظارت و کنترل (به طور خاص کنترل سياسي دولت- ملت) و قدرت نظامي را به چهار مقوله متجانس ديگر که ابعاد جهاني شدن را تشکيل مي دهند، مرتبط مي سازد. اين چهار بعد عبارتند از اقتصاد سرمايه داري جهاني، تقسيم کار بين المللي، سيستم دولت ملت، نظم جهاني، نظامي که در واقع نظر گيدنز را در خصوص «مدرنيته بزرگ شده» يا جهاني شدن مدرنيته توضيح مي دهد ( Giddens,2001:245، به نقل از عاملي، 1382:ج 2، 285(. رابرتسون نيز جهاني شدن را مدرنيته بزرگ شده اي مي داند که از سطح جامعه محدود گذشته به سطح جهاني گسترش يافته است. و اين همان مدرنيته است با مقياسي جهاني(Robertson, 1992: 142). وجه اشتراک ديدگاه هاي فوق را مي توان در پيوند بين جهاني شدن با مدرنيسم دانست. از اين جهت جهاني شدن چيزي جز بازتوليد مدرنيته درعرصه جهاني نيست که موجب تحولاتي نيز در آن شده است.

البته محققان ديگري نيز هستند که با مناقشه در جزئيات از نظر مباني انديشگي ونظري راهي چون گروه نخست را در پيش گرفته­اند و تنها مناقشه آنها بر سر آن است که جهاني شدن با غلبه سرمايه­داري از اهداف مدرن خويش دچار انحراف شده و جهاني شدن فعلي آرمان مدرنيسم را نمي­تواند بخوبي تأمين نمايد. اين گروه که به متفکران نئومارکسيست معروف گشته­اند معتقدند جهاني شدن موجود جز ادامه سلطه طبقاتي با بهره­گيري از تکنولوژيهاي جديد نيست. از اين منظر جهاني شدن تداوم استعمار به شکل جديد آن است. البته بايد توجه داشت که اين نحله نيز در مباني مدرن با گروه نخست هم عقيده هستند و محوريت انسان، ايده پيشرفت و عقلانيت خود بنياد مدرن را قبول دارند و انديشه و ايده خود را بر آنها استوار کرده­اند. اما تمايز آنها در آنست که شيوه تحقق اين آرمانها را متفاوت مي­بينند. در اين نگرش با محدود سازي مالکيت خصوصي و اهميت دادن به جامعه است که آزادي، پيشرفت و زندگي عقلاني تأمين مي­شود. والرستين، يکي از مهم­ترين نظريه پردازان اين نحله، ريشه هاي جهاني شدن را با ظهور نظام سرمايه دراي توأم دانسته است. از نظر او جهاني شدن قدمتي پانصد ساله دارد. اما آنچه جديد محسوب مي شود آغاز مرحله گذار از وضعيت بحراني مدرن به و ضعيت جديدي است که ماهيت آن هنوز مشخص نشده است(Wallerstein,2000). ديگر نظريه پردازان نئومارکسيست نيز جهاني شدن را طرح و برنامه سرمايه داري غربي براي گسترش نفوذ و سيطره خود به تمامي جهان قلمداد نموده اند(سوئيزي و همکاران، 1380). يعني وضعيت تثبيت يافته­اي نبوده و سرانجام بشري امري متفاوت خواهد بود. طبيعي است که جهاني شدن به مثابه وضعيتي جديد منظر اين انديشمندان مي­تواند ماهيتي متفاوت از جهاني شدن سرمايه داري باشد و انسانها با مباني سوسياليستي در جامعه بهتر و مطلوبتري زندگي نمايند.

 

ب) جهاني شدن و قرائتهاي پسامدرن

فراتر از نظريه­هاي مدرن از جهاني شدن مي­توان از گروه ديگري از نظريات ياد نمود که جهاني شدن را با پسامدرنيسم پيوند مي­زنند. کيت نش معتقد است «جهاني شدن با پسامدرنيته پيوند خورده و در رشته جامعه شناسي در چارچوب چرخش پسامدرن تئوريزه گرديده است (نش، 1380: 96). از نظر او نگرشهاي پسامدرن به جهاني شدن از دو منظر مارکسيستي- اقتصادي و پسامدرنيسم فکري- فرهنگي مطرح شده اند. در گروه نخست ديدگاههاي کساني همانند ديويد هاروي و اسکات لش و جان يوري قرار مي گيرند. هاروي در کتاب وضعيت پسامدرن (1989) بين جهاني شدن، پسامدرنيسم و اقتصاد پسافورديسم ارتباط برقرار مي کند. از نظر او چنين وضعيتي يک پديده تبعي و محصول فرعي مرحله جديدي از شيوه توليد سرمايه داري است که نه بر کالاهاي توليد شده بلکه بر مصرف سريع نشانه ها و خدمات متکي مي باشد. در سرمايه داري پسافوردي سرمايه مالي به ضرر دولت و نيروي کار سازمان يافته اهميت و اولويت يافته است(نش، 1380: 85). لش و يوري نيز در سرمايه داري پسامدرن به همراه اقتصاد پسافوردي، سرمايه داري غيرسازمان يافته اين دوران را مورد توجه قرار مي دهند و بر اولويت يافتن مقوله مصرف و صنايع خدماتي در اين دوره تأکيد مي کنند (همان).

نگرشهاي پسامدرن نئومارکسيستي در عرصه اقتصاد بيش از حد بر بعد اقتصادي جهاني شدن تأکيد نموده و از ابعاد فکري-فرهنگي وسياسي آن غفلت مي­کنند. بدون ترديد مدرنيته بيش از صرف اقتصاد است و نمي توان آن را به عرصه اقتصادي تقليل داد.

مهم ترين ويژگي عصر پسامدرن را از منظر ليوتار مي توان در خصلت نفي روايتهاي کلان درکل و بخصوص مخالفت با خصلت هژمونيک و کلان قرائت مدرن از انسان و جهان دانست. از اين حيث بايد بر خصلتهاي شالوده شکنانه پسامدرنيسم و مرکززدايي نهفته در آن توجه نمود. پسامدرنيسم از اين حيث اصول مدرنيسم را به چالش مي­کشد. هر چند مدرنيته گاه تعبيري سلبي و مبهم تلقي شده است، اما مي­توان اصول اساسي آن را در چهار آموزه اصلي انسان محوري(اومانيسم)، سکولاريسم، عقلانيت حسابگر، و آموزه پيشرفت که خود در بر دارنده تجويز کلان در پيروي از الگوي غربي براي پيشرفت و تکامل مي باشد، مطرح کرد. به بيان ديگر پسامدرنيسم با خصلت شالوده شکنانه خود سوژه محوري را نفي مي کند و با نفي سوژه يا انسان محوري، ديگر اصول مدرنيسم نيز فرو مي ريزد(نک: سولومون، 1378: ).

مهم ترين نمود گفتمان جهاني شدن را به مثابه يک وضعيت پسامدرن از جهت فکري- فرهنگي مي توان در مرکزيت زدايي از هژموني مدرنيسم غربي دانست. بر اين اساس مهم ترين نمود خصلت پسامدرن جهاني شدن، پيدايش سياست هويت و امکان عرضه و ظهور قرائتهاي ديگر در عرصه جهاني است. اين امر محصول نفي روايت کلان است. به تعبير ليوتار ما اينک در يک برهه تاريخي زندگي مي کنيم که ويژگي آن فقدان ايمان به فراروايت مدرن پيشرفت عقل به سوي يک جامعه بهتر است(Lyotard, 1984). با مرکزيت زدايي از فراروايت مدرن عملا زمينه براي فرهنگها و روايتهاي ديگر فراهم مي شود. پسامدرنيسم از طريق نفي روايت کلان مدرنيسم غربي و نسبي قلمداد کردن گفتمان غربي امکان گفتمانهاي ديگر را در عرصه جهاني فراهم مي کند. از اين حيث بايد بر خصلت پساساختارگرايي در پسامدرنيسم توجه نمود. پساساختارگرايي هر پديده اجتماعي را تحت تأثير سيال ساختارهاي اجتماعي مي داند. برخلاف نگرشهاي تعيين کنندگي ساختاري و نيز مبناگرايانه موجود در نظريه مدرن، هيچ مبنايي براي معرفت و نيز حيات سياسي اجتماعي انسانها وجود ندارد و از اين رو هويت انسانها نه بر اساس معيارهاي از پيش تعيين شده بلکه بر اساس شرايط خاص اجتماعي موجود که خود محصول روابط قدرت مي باشند، تعيين مي گردد (دريفوس، 1376: 130). از اين جهت هيچ مبناي ذاتي براي برتري گفتمان خاصي بر ديگر گفتمانها وجود ندارد و صرفا روابط قدرت و هژمونيک بين آنها تعيين کننده جريان مسلط مي باشد. جهاني شدن از اين جهت در شرايط خاصي بازتوليد گفتمان مدرنيسم را بر عهده داشته است اما چون هيچ منطق ذاتي براي تداوم يگ گفتمان وجود ندارد و گفتمانها امري سيال، محتمل و زوال پذير تلقي مي شوند ( :(Laclau, 2001، جهاني شدن در شرايط جديد با افول مدرنيسم خصلتي متفاوت مي يابد و زمينه هويتها و گفتمانهاي ديگر را فراهم مي سازد. از اين حيث جهاني شدن با فعال شدن هويت هاي متفاوت و متکثر همراه مي شود که از آن به ظهور سياست هويت در عصر جهاني شدن تعبير مي شود(Scott, 1995: 4-12). فعال شدن هويتهاي به حاشيه رانده شده در دو دهه اخير همانند رنگين پوستان، جنبشهاي فمينيستي (هويت مبتني بر جنسيت)، و بنيادگرايان ديني( هويت هاي مبتني بر مذهب) نمود بارزي از چنين وضعيتي مي باشد (نک: کاستلز، 1382).