ديدار جمال دل رباي محبوب


سعد گويد: من نمي توانم مولاي خودم، ابومحمد (امام حسن عسکري) (ع) را در آن لحظه که ديدار کردم و نور سيمايش ما را فرا گرفته بود، به چيزي جز ماه شب چهارده تشبيه کنم. بر زانوي راست اش، کودکي نشسته بود که در خلقت و منظر، مانند ستارهِ مشتري بود و موي سرش از دو سوي تا به گوش اش مي رسيد و ميان آن (فرق سرش) باز بود، همچون الفي که در بين دو واو قرار گيرد. در پيش روي مولاي ما، اناري طلايي، که نقش هاي بديع اش در ميان دانه هاي قيمتي آن مي درخشيد، بود. آن را يکي از روِ ساي بصره تقديم کرده بود.

در دست اش قلمي بود. تا مي خواست بر صفحهِ کاغذ، چيزي بنويسد، آن کودک، انگشتان حضرت را مي گرفت و مولاي ما، آن انار طلايي را در پيش او مي انداخت و او را به آوردن آن سرگرم مي کرد تا او را از نوشتن باز ندارد.

به حضرت سلام کرديم. امام هم با ملاطفت جواب سلام فرمود. اشاره کرد تا بنشينيم. هنگامي که حضرت از نوشتن نامه فارغ شد. احمد بن اسحاق، انبان اش را از زير عبايش بيرون آورد و در پيش حضرت گذاشت. حضرت، به آن کودک نگريست و فرمود: «فرزندم! مُهر از هداياي شيعيان و دوستان ات بردار.». او گفت: «اي مولاي من! آيا سزاوار و جايز است که دست طاهر و پاک، به هداياي نجس و اموال پليدي که حلال و حرام اش با هم مخلوط گشته، وارد شود؟».

مولايم به احمد بن اسحاق فرمود: «اي پسر اسحاق! آن چه در انبان است، بيرون بياور تا فرزندم حلال و حرام آن را از هم جدا کند. همين که احمد بن اسحاق نخستين کيسه را در آورد، آقا زاده فرمود: «اين، کيسهِ فلاني پسر فلان، از محلهِ فلان قم است. شصت و دو دينار در آن است که چهل و پنج دينار آن، مربوط به بهاي فروش بنايي است که صاحب اش آن را از پدر خود به ارث برده و چهارده دينار آن، مربوط به بهاي نُه طاق پارچه است و سه دينار آن، مربوط به اجارهِ دکان ها است.». آن گاه مولاي ما فرمود: «فرزندم! راست گفتي! اکنون حرام آن ها را به اين مرد نشان بده.». ايشان فرمود: «وارسي کن! يک دينار رازي که در فلان تاريخ ضرب شده و نقش يک روي آن محو شده و قطعه طلاي آملي که وزن آن رُبع دينار است! کجا است. آن را در آور... سبب حرمت اش اين است که صاحب اين دينارها، در فلان ماه، از فلان سال، يک من و يک چارک نخ به همسايهِ بافندهِ خود داد تا آن را ببافد و مدّتي بعد، دزدي، آن نخ ها را ربود. آن بافنده، به صاحب اش خبر داده که نخ ها را دزد ربوده است، امّا صاحب نخ ها، وي را تکذيب کرد و به جاي آن، يک من و نيم نخ باريک تر، از وي بازستانده و از آن، جامه اي بافت که اين دينار رازي و آن قطعه طلاي آملي، بهاي آن است.».

چون سرکيسه را باز کرد، در آن، نامه اي بود که بر آن، نام صاحب آن دينارها و مقدار آن نوشته شده بود و آن دينارها و آن قطعه طلا به همان نشانه در آن بود.

آن گاه احمد بن اسحاق، کيسهِ ديگري بيرون آورد و ايشان فرمود: «اين، از فلان فرزند فلان، ساکن فلان محلّهِ قم است و در آن، پنجاه دينار است که دست زدن به آن، بر ما حلال نيست.». آن حضرت فرمود: «براي چه؟». فرمود: «براي اين که آن، از بهاي گندمي است که صاحب اش بر زارع خود، در تقسيم آن، ستم کرده است؛ زيرا، سهم خود را با پيمانهِ تمام برداشته، امّا سهم زارع را با پيمانهِ ناقص داده است.». مولاي ما فرمود: «فرزندم! راست گفتي!».

سپس امام حسن عسکري (ع) فرمود: «اي احمد بن اسحاق! همهِ مال ها را بردار و به صاحبان شان برگردان و يا سفارش کن تا به صاحبان اش مسترد سازند که، احتياجي به آن ها نداريم و فقط پارچهِ آن پيرزن را بياور.».

احمد گويد: آن پارچه را در جامه دان و در خورجين گذاشته بودم و کُلّاً آن را فراموش کرده بودم.

وقتي احمد بن اسحاق رفت تا آن جامه را بياورد، ابومحمد (امام عسکري) (ع) به من نظر کرد و فرمود: «اي سعد! تو براي چه آمده اي؟». عرض کردم: «احمد بن اسحاق، مرا تشويق به زيارت و ديدار مولايمان کرد.». فرمود: «مسائلي را که خواستي بپرسي چه کردي؟». عرض کردم: «آقاي من! همچنان بلاجواب مانده است.». فرمود: «از نور چشم ام بپرس!»، و با دست مبارک، اشاره به همان آقا زاده کرد.

ايشان به من فرمود: «از هر چه مي خواهي، بپرس!».

سؤال نخست:

به حضرت عرض کردم: اي مولاي ما و اي فرزند مولاي ما! از ناحيهِ شما، براي ما روايت کرده اند که رسول خدا (ص) اختيار طلاق زنان خود را به دست امير المؤمنين (ع) قرار داده بود، حتّي روايت شده که علي (ع) در جنگ جمل، براي عايشه پيغام فرستاد که اسلام و پيروان آن را گرفتار فتنهِ خود کردي و فرزندان خود را از روي ناداني به پرتگاه نابودي افکندي. اگر از اين حدّت و شدّت دست برداشته و برگردي، که هيچ، و گرنه تو را طلاق مي دهم، در حالي که زنان رسول (ص) با وفات حضرت مطلّقه شده اند.».

فرمود: «طلاق چيست؟». عرض کردم «بازگذاشتن راه (اگر بخواهد شوهر کند، آزاد باشد).». فرمود: «اگر چنان چه طلاق آنان با وفات رسول خدا صورت مي گرفت، پس چرا بر آنان شوهر کردن حلال نبود؟». عرض کردم: «براي آن که خداوند تبارک و تعالي، ازدواج را بر آنان حرام کرده است.». فرمود: «چرا؟ در حالي که وفات رسول خدا راه را بر آنان باز گذاشته است؟». عرض کردم: «اي فرزند مولاي من! پس معناي طلاقي که رسول خدا حکم آن را به امير المؤمنين واگذار کرد، چيست؟». فرمود: «همانا، خداوند متعال، مقام و شأن زنان رسول خدا را تعظيم کرد و ايشان را به شرف مادري مؤمنان رساند. رسول خدا (ص) به اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «اي اباالحسن! اين شرافت تا وقتي براي آنان باقي است که به اطاعت خدا مشغول باشند. هر کدام از آنان، اگر پس از من، خدا را نافرماني کند، و عليه تو خروج کنند، از ميان زنان من او را جدا کن و او را از شرافت مادري مؤمنان ساقط گردان».

سؤال دوم:

عرض کردم: «معناي «فاحشه مبيّنه» که اگر زن در زمان عدّه مرتکب آن شود، مرد مي تواند او را از خانه اخراج کند، چيست؟»

فرمود: «مقصود از فاحشهِ مبيّنه، مساحقه است و نه زنا؛ زيرا، اگر زني زنا کند و حدّ بر وي جاري شود، مردي که مي خواسته با او ازدواج کند، نبايد به خاطر اجراي حدّ، از ازدواج با او امتناع ورزد، امّا اگر مساحقه کند، بايد او را سنگسار کرد و سنگسار کردن براي زن، ذلّت و خواري است و کسي را که خداوند دستور سنگسار کردن اش را دهد، او را خوار ساخته است و هر کس را خدا خوار سازد، او را از خود دور ساخته است. لذا کسي نمي تواند به او نزديک شود.».

سؤال سوم:

عرض کردم: «يا بن رسول اللّه! معناي فرمان خداوند به پيامبرش حضرت موسي (ع) که فرمود: «فَاخلَع نَعلَيکَ اِنّکَ بِالوادِ المُقدسِ طُوي» [1] چيست؟ فقهاي فريقين، مي پندارند که نعلين حضرت موسي، از پوست مردار بوده است».

حضرت فرمود: «هر کس اين چنين گويد، به موسي (ع) افترا بسته است و او را در نبوّت خود نادان شمرده است. چون، مطلب از دو حال بيرون نيست: يا نماز خواندن موسي با آن نعلين، جايز بوده يا جايز نبوده است اگر نمازش صحيح بوده، پوشيدن آن کفش در آن بقعه زمين هم براي او جايز بوده است؛ زيرا، هر قدر آن بقعه و زمين مقدّس پاک باشد، مقدّس تر و پاک تر از نماز نيست. اگر نماز خواندن موسي (ع) با آن نعلين جايز نبوده، ايراد به موسي (ع) وارد مي شود که حلال و حرام خدا را نمي دانسته است و از آن چه نماز با آن جايز است و آن چه جايز نيست، اطّلاع نداشته است. و اين نسبت به پيغمبر خدا، کفر است.».

عرض کردم: «آقاي من! پس تأويل آن چيست؟». فرمود: «موسي (ع) در وادي مقدّس، با پروردگار خود مناجات کرد و گفت: بارالها! من، خالصانه، تو را دوست دارم و از هر چه غير تو است، دل شسته ام، با آن که اهل خود را بسيار دوست مي داشت. خداي تعالي به او فرمود: نعلين خود را به در آر؛ يعني، اگر مرا خالصانه دوست داري و از هر چه غير من است، دل شسته اي، قلب ات را از محبّت اهل خود تهي ساز.».

سؤال چهارم:

عرض کردم: «يا بن رسول الله! تأويل «کهيعص» چيست؟».

حضرت فرمود: «اين حروف، از اخبار غيبي است که خداوند، بنده اش زکريّا را از آن مطلع کرد و بعد از آن، داستان آن را به حضرت محمد (ص) باز گفته است. داستان آن، به اين قرار است که زکريّا، از پروردگارش درخواست کرد که اسماي خمسه (پنج تن) را به او بياموزد، خداي تعالي، جبرييل را بر او فرو فرستاد و آن نام ها را به او تعليم داد. زکريّا، هر وقت محمد (ص) و علي (ع) و فاطمه (س) و حسن (ع) را ياد مي کرد، اندوه اش برطرف مي شد و گرفتاري اش زايل مي گشت، ولي همين که حسين را ياد مي کرد، بغض و غصّه، گلويش را مي گرفت و چندان مي گريست که گلويش مي گرفت و نفس اش قطع مي شد.

روزي گفت: بارالها! چرا وقتي آن چهار نفر را ياد مي کنم، غم و غصه هايم تسکين مي يابد، ولي وقتي حسين را ياد مي کنم، اشک ام جاري مي شود و ناله ام بلند مي شود؟ خداي تعالي، او را از اين داستان آگاه کرد و فرمود: کاف، اسم کربلا است و هاء، رمز هلاک عترت است، و ياء، نام يزيد ظالم بر حسين (ع) است، و عين، اشاره به عطش، و صاد، نشان صبر آن حضرت بر اين بلاها است..

چون زکريا، اين مطلب را شنيد، تا سه روز از مسجدش خارج نشد و مانع شد که مردم نزد او بيايند. در اين مدّت، مرتّب گريه و زاري مي کرد و نوحهِ او چنين بود: بارالها! از مصيبتي که براي فرزند بهترين خلايق خود تقدير کرده اي، دردمندم. خدايا! آيا اين مصيبت بر آستان اش فرو مي آيد؟ آيا جامهِ اين مصيبت را بر تن علي و فاطمه مي پوشاني؟ آيا غم و اندوه آن را به دل آنان مي اندازي؟.

بعد از آن مي گفت: «بارالها: فرزندي به من عطا کن تا در پيري، چشم ام به او روشن گردد و او را وارث و جانشين من کن و منزلت او را در نزد من، مانند منزلت حسين قرار بده و چون او را به من ارزاني داشتي، مرا شيفتهِ، او گردان. آن گاه مرا دردمند او کن، همچنان که حبيب ات محمد را دردمند فرزندش مي سازي.»

خداوند، يحيي را به او داد و او را دردمند وي ساخت. مدّت حمل يحيي، شش ماه بود. مدّت حمل حسين (ع) نيز چنين بود. اين، خود، داستاني طولاني دارد.

سؤال پنجم:

عرض کردم: «اي مولاي من! مردم، از برگزيدن امام براي خودشان، ممنوع شده اند. علّت منع چيست؟».

حضرت فرمود: «امام مصلح برگزينند و يا امام مفسد؟». عرض کردم: «امام مصلح.». فرمود: «آيا امکان دارد که مردم به نظر خود، امام مصلحي انتخاب کنند، ولي در واقع، مفسد باشد؟». عرض کردم: «آري؟». فرمود: «علّت، همين است و اکنون براي تو دليلي بياورم که عقل ات آن را بپذيرد.».

فرمود: «پيامبران الهي که خداوند متعال آنان را برگزيد و کتاب هاي آسماني بر آنان نازل کرد و ايشان را به وحي و عصمت مؤيّد ساخت تا پيشوايان امّت ها باشند و مانند موسي و عيسي که سرآمد مردم عصر خود بودند و در برگزيدن و انتخاب کردن، شايسته ترند، عقل شان بيش تر و علم شان کامل تر، آيا ممکن است منافق را به جاي مؤمن برگزينند؟». عرض کردم: «نه.». فرمود: «اين موسي کليم الله است که با وفور عقل و کمال علم و نزول وحي بر او، از اعيان قوم و بزرگان لشکر خود، براي ميقات پروردگارش، هفتاد مرد را برگزيد و در ايمان و اخلاص آنان هيچ گونه شک و ترديدي نداشت، امّا منافقان را برگزيده بود. خداوند متعال مي فرمايد (:وَاختارَ مُوسي قَومَهُ سَبعينَ رَجُلاً لِميقاتِنا [2] )تا آن جا که مي فرمايد (:لَن نَؤمِنَ لَکَ حَتّي نَرَي اللّهَ جَهرَهً) [3] (فَاَخَذَتهُمُ الصّاعِقَهُ بِظُلمِهِم [4] ) وقتي مي بينيم که خداوند، کسي را که براي پيامبري برگزيده، اشخاص مفسد را به گمان اين که افرادي صالح اند، انتخاب کرد، هر آينه، يقين پيدا مي کنيم که تعيين و اختيار امام، سزاوار کسي جز ذات اقدس الهي که از مخفيات دل ها و ضمائر و سرائر مردم آگاه است، نيست. وقتي پيغمبر برگزيدهِ خدا، در مقام انتخاب افراد، غير صالح را انتخاب مي کند، به اعتقاد اين که اهل صلاح اند، اختيار و تعيين مهاجران و انصار هم هيچ ارزشي ندارد.


پاورقي

[1] طه، 12.

[2] اعراف، 155.

[3] بقره، 55.

[4] نساء، 153.