گفتار شيخ صدوق درباره ابودنياي معمر


سپس صدوق عليه الرحمه ميگويد: ابو سعيد عبد الله بن محمد بن عبد الوهاب براي ما حديث کرد و گفت: ابوبکر محمد بن فتح مرکني و ابوالحسن علي بن حسن لائکي نقل کردند که چون خبر ابو الدنيا بحاکم مکه رسيد، بوي تعرض کرد و گفت: تو را ميفرستم بغداد نزد المقتدر خليفه عباسي چه اگر نفرستم مي ترسم خليفه مرا مورد مواخذه قرار دهد. ولي حاجيان مغرب و مصر و شام از حاکم خواهش کردند از ابو دنيا درگذرد و او را ببغداد نفرستد. چه وي پيرمردي ضعيف است. حاکم نيز از وي در گذشت. آنگاه شيخ صدوق ميفرمايد: ابو سعيد گفت: اگر آن سال من هم بحج رفته بودم او را ميديدم: زيرا ماجراي او شايع و در تمام شهرها مشهور گشت و مردم مصر و شام و بغداد که در آن موقع بحج آمده بودند، اخبار ياد شده را از وي شنيده و يادداشت کردند. مردم ساير بلاد که آن سال بحج آمده بودند، چون از ماجرا اطلاع يافتند دوست داشتند او را ببينند و از وي حديث بنويسند. و نيز ابو محمد حسن بن محمد بن يحيي بن حسن بن جعفر بن عبد الله بن حسن بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب عليه السلام ضمن رواياتي که بمن اجازه داده و صحت آنها نزد من ثابت گشته و از جمله اين حديث است که نزد من صحيح و آن را شريف ابو عبد الله محمد بن حسن بن اسحق بن حسين بن اسحاق بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام از وي روايت نموده است، براي من حديث کرد که ابو محمد حسن نامبرده گفت: من در سال سيصد و سيزده بحج بيت الله رفتم. در آن سال نصر قشوري وزير مقتدر خليفه عباسي با عبد الرحمن بن حمران



[ صفحه 499]



که او را ابو الهيجاء ميگفتند نيز بحج آمده بودند. من در ماه ذيقعده آمدم و بکاروان مصري که ابوبکر محمد بن علي مادراني با مردي از اهل مغرب در آن بود، برخورد کردم، پيرمردي مغري ميگفت اصحاب پيغمبر را ديده است مردم بدو روي ازدحام نموده و با او مصافحه ميکردند. بطوريکه نزديک بود از کثرت ازدحام هلاک شود. در اينموقع عموي من ابوالقاسم طاهر بن يحيي بجوانان و غلامان خود دستور داد که مردم را از دور پيرمرد دور کنند. آنها هم مردم را دور کردند و او را برداشته بخانه ابو سهل طفي که عمويم در آنجا منزل کرده بود آوردند. آنگاه بمردم اجازه دادند که هر کس ميخواهد او را به بيند بخانه مزبور درآيد مردم هم آمدند. پيرمرد پنج نفر همراه داشت که ميگفتند آنها نوادگان او هستند و در ميان آنها پيرمرد هشتاد و چند ساله اي بود. ما از پيرمرد پرسيديم اين کيست؟ گفت اين نوه من است يک نفر آنها هفتاد سال و دو نفر ديگر در حدود پنجاه يا شصت سال داشتند و ديگري هفده ساله بود. پيرمرد ميگفت اين نوه پسر من است و از آن پسر هفده ساله کوچکتر ميان آنها نبود. هر کس پيرمرد را ميديد او را مردي سي ساله يا چهل ساله ميدانست موي سر و صورتش سياه، لاغر اندام و متوسط القامه بود موي صورتش کم و کوتاه بود. ابو محمد علوي گفت: اين پيرمرد که نامش علي بن عثمان بن خطاب بن مره بن مويد بود، آنچه را ما از وي نوشتيم از زبان خود وي شنيديم و شخصا براي ما روايت کرد ما او را چنان ديديم که در موقع گرسنگي گوئي موي زير لبش سفيد ميگشت و هنگام سيري سياه ميگرديد ابو محمد علوي ميگويد: اگر جماعتي از اشراف و حاجيان اهل مدينه و غيرهم که از همه جا بحج آمده بودند حکايت پيرمرد را نقل نميکردند، من هم آنچه از او ميشنيدم از وي روايت نمي نمودم. من هم در مدينه و هم در مکه در خانه اي که معروف به مکتوبه و خانه علي بن عيسي جراح بود از وي حديث استماع کردم همچنين در



[ صفحه 500]



مني در خيمه قشوري و خيمه مادراني و خيمه ابوالهيجاء و هنگام مراجعت بمکه در خانه مادراني واقع در باب الصفا از وي حديث شنيدم. قشوري نامبرده ميخواست او و فرزندانش را نزد مقتدر عباسي به بغداد ببرد فقهاء مکه نزد وي آمده گفتند خداوند استاد را مويد بدارد، در اخبار از گذشتگان براي ما روايت کرده اند که چون معمر مغربي ببغداد درآيد، فتنه اي بوقوع پيوند دو شهر خراب شود و شوکت ملک از ميان برود، بنابراين او را ببغداد مبر و بمغرب برگردان. ابو محمد علوي ميگويد: ما احوال او را از پيرمردان مغرب و مصر پرسيديم گفتند: ما هميشه ميشنديم که پدران و پيران مام اين مرد و اسم شهر وي طنجه [1] را که در آن مقيم بود، ميبردند و ميگفتند وي رواياتي براي ما نقل ميکرد، که قسمتي از آنها را من در اين کتاب آورده ام. ابو محمد علوي ميگفت: همين پيرمرد يعني علي بن عثمان مغربي، موقع بيرون آمدنش از حضر موت [2] شهر خود را براي ما نقل کرد که پدر و عمويش بقصد حج و زيارت مرقد منور پيغمبر صلي الله عليه و آله حرکت نموده او را نيز با خود بردند. آنها از شهر خود حضرت موت خارج شده و چند روزي طي مسافت نمودند، سپس راه را گم کرده و سه شبانه روز حيران و از راه دور افتاده بودند در آنحالت بکوهي از رمل رسيدند که آنرا رمل عالج ميگفتند و بريگزاري ميرسند که داراي سنگلاخ بزرگ بود وي ميگفت: در آنميان جاي پاهاي طولاني مشاهده کرديم ما هم جاي پاها را گرفته ميرفتيم تا آنکه به بياباني رسيديم و ديديم که دو مرد بر سر چاه يا



[ صفحه 501]



چشمه اي نشسته اند. چون آن دو نفر ما را ديدند، يکي از آنها برخواست و دلوي برادشت و از آن چاه يا چشمه آب بيرون آورد و باستقبال ما شتافت و دلو پر آب را بپدرم داد. پدرم گفت ما امشب بر سر اين آب ميمانيم و موقع افطار بخواست خدا از آن مينوشيم. آنگه دلو را نزد عمويم برد و گفت بياشام. عمويم هم نياشاميد و مانند پدرم پس داد. سپس نزد من آمد و گفت تو بياشام. من نوشيدم گفت گوارايت باد، عنقريب علي بن ابيطالب را خواهي ديد. اي جوان چون او را ديدي خبر ما را باو برسان و بگو خضر و الياس بتو سلام رساندند. تو آنقدر عمر خواهي کرد که مهدي و عيسي عليهما السلام را مي بيني. چون آنها را ديدي سلام ما را نيز ابلاغ کن. آنگاه گفتند اين دو نفر چه نسبت با تو دارند؟ گفتم اينان پدر و عموي من ميباشند، گفتند: عمويت بمکه نميرسد، ولي تو و پدرت خواهيد رسيد، و از آن پس پدرت ميميرد و تو عمري طولاني ميکني. شما پيغمبر (ص) را نخواهيد ديد. زيرا مرگ او نزديک شده. سپس آن دو نفر از نظر ما ناپديد گشتند. و بخدا قسم نميدانيم باسمان عروج نمودند، يا بزمين فرو رفتند. هر چه نگاه کرديم هيچگونه اثري از آنها و از آن آب نيافتيم، و اين باعث تعجب ما گرديد. سپس براه خود ادامه داديم تا به نجران رسيديم. در آنجا عمويم بيمار شده فوت کرد، من و پدرم بحج رفتيم و از آنجا بمدينه رهسپار گشتيم پدر نيز در مدينه مريض شد و همانجا بدرود حيات گفت، و پيش از مرگ سفارش مرا بحضرت علي بن ابيطالب (ع) نمود از اينرو در زمان ابوبکر و عمر و عثمان خلافت خود حضرت با آن سرور بودم تا آنکه ابن ملجم آن حضرت را شهيد کرد. او ميگفت: موقعي که مردم عثمان بن عفان را در خانه اش محاصره کردند، عثمان مرا خواست و نامه اي و شر تندروي بمن داد و گفت: في الفور سوار شده بعلي ابن ابيطالب برسان. حضرت در محلي بنام ينبع سر ملک خود تشريف داشت. من



[ صفحه 502]



نامه را گرفتم و رفتم تا بجائي رسيدم که آنرا ديوار ابو عبايه ميگفتند. در آنجا صداي قرائت قرآن شنيدم. ديدم علي بن ابيطالب عليه السلام از ينبع بطرف من تشريف مي آورد و اين آيه را ميخواند: افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الينا لا ترجعون يعني آيا گمان کرديد شما را بيهوده خلق کرده ايم و شما بسوي ما بازگشت نميکنيد؟. چون حضرت مرا ديد فرمود: اي ابو دنيا عثمان چه امانتي بتو داده؟ عرضکردم اين نامه را بمن داده است. حضرت نامه را از من گرفت و خواند. ديد نوشته است: اگر من استحقاق کشته شدن دارم تو مرا بکش وگرنه پيش از آنکه پاره پاره شوم مرا درياب. چون حضرت از مطالعه نامه فارغ شد فرمود: برويم. چون بمدينه رسيديم هماندم عثمان را کشته بودند، حضرت هم به نخلستان بني نجار تشريف بردند. چون مردم از محل حضرت اطلاع پيدا کردند از هر سو بجانب وي شتافتند. مردم ميخواستند با طلحه بن عبيد الله بيعت کنند، ولي چون حضرت را ديدند بگرد وي ازدحام نمودند. مانند گله گوسفند که گرگ بان زده باشد. در آنميان نخست طلحه با حضرت بيعت کرد. بعد زبير و سپس مهاجرين و انصار بيعت نمودند من هم نزد حضرت ماندم و بخدمت وي پرداختم. در جنگ جمل و صفين نيز در خدمتش بودم. در جنگ صفين در پلهوي راست حضرت ايستاده بودم که تازيانه از دست مبارکش افتاد. من خم شدم تا آنرا بردارم و بحضرت بدهم. لگام اسب آن جناب از آهن تيز و نازک بود. در آنموقع اسب سربرداشت و لگامش بسر من اصابت نمود و زخمي که علامت آن اکنون ما بين گوش و چشم من باقي است، پديد آورد. حضرت مرا خواستند، قدي آب بر دهان بر آن ماليد و مقداري خاک روي آن ريخت، بخدا قسم درد آنرا حس نکردم. و همچنان ملازم حضرت بودم تا بشهادت رسيد. آنگاه در ساباط خدمت حضرت امام حسن عليه السلام بودم که ضربتي بانحضرت زدند سپس در مدينه بخدمتگذاري وي و امام حسين عليه السلام قيام نمودم تا آنکه امام حسن



[ صفحه 503]



بوسيله زهري که زن او دختر اشعث بن قيس با تحريک و دسيسه معاويه بانحضرت خورانيد، شهيد گرديد. سپس با حضرت امام حسين عليه السلام حرکت کردم تا امام بکربلا آمد و بدرجه رفيعه شهادت رسيد. من از بني اميه گريختم و امروز در مغرب بسر ميبرم و منتظر قيام مهدي و عيسي بن مريم عليهما السلام ميباشم. ابو محمد علوي ميگفت: چيز عجيبي که از اين پيرمرد موقعي که در خانه عمويم طاهر بن يحيي رض بود، ديدم اين بود که وي در وقتيکه اين وقايع عجيب را از هنگام بيرون آمدن از وطن نقل ميکرد، ميديدم موهاي زير لب او نخست سرخ و بعد سفيد ميشد. من مرتب بدان مينگريستم زيرا در تمام سر و صورت و زير لبش اصلا موي سفيد نبود. پيرمرد که متوجه شد من در وي خيره شده ام گفت: چه را نگاه ميکني؟ من هر وقت گرسنه باشم موي قسمت زير لب و چانه ام، سفيد و چون سير شوم مانند اول سياه ميشود عمويم دستور غذا داد، سه خوان طعام از منزل آوردند. يک خوان را پيش روي پيرمرد نهادند. من هم از همان خوان با پيمرد غذا خوردم. دو خوان ديگر را در وسط خانه گذاردند. عمويم بمردمي که حاضر بودند گفت: شما را بحقي که بر شما دارم سوگند ميدهم از غذاي من تناول کنيد و خود را از آن محروم مگردانيد عده اي خوردند و جمعي از خوردن امتناع ورزيدند. عمويم سمت راست پيرمرد نشسته بود و غذا ميخورد و هم غذا پيش پيرمرد مينهاد. پيرمرد مانند جوانان غذا ميخورد و عمويم بوي قسم ميداد که تا سير نشود دست نکشد. من به چانه و موهاي زير لبش نگاه ميکردم، ديدم اندک اندک اسياه ميشود تا آنکه بکلي سياه شد. چون از خوردن غذا فارغ گرديد گفت: علي بن ابيطالب عليه السلام بمن خبر داد که پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله فرمود: هر کس اهل يمين را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر کس آنها را دشمن بدارد داشته است.



[ صفحه 504]



شيخ طوسي در کتاب مجالس از استادش شيخ مفيد و او از ابراهيم بن حسن ابن جمهور نقل کرده [3] که ابن جمهور گفت: ابوبکر مفيد جرجاني در ماه رمضان سال سيصد و هفتاد و شش براي من حکايت نمود که: در سال سيصد و شانزده در مصر با ابو عمرو عثمان بن خطاب بن عبد الله بن عوام ملاقات نمودم. در آنروز مردم براي ديدار او چنان ازدحام نمودند که ناچار او را به پشت بام بزرگي که در آن ميزيست بردند. من با وي بمکه رفتم و چندان با او معاشرت نمودم تا توانستم پانزده حديث از وي بنويسم. وي ميگفت: من در ايام خلافت ابوبکر متولده شده ام. چون اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليه السلام بخلافت رسيد من و پدرم براي درک فيض ملاقات آن حضرت رفتيم وقتي نزديک کوفه رسيديم چندان ماه راه تشنه شده بوديم که مشرف بمرگ گرديديم پدرم پيرمردي سالخورده بود. من بوي گفتيم تو همينجا بنشين تا من در اين بيابان بجستجوي آب بپردازم يا کسي را پيدا کنم تا مرا بمحل آب برساند، هنوز چندان از پدرم دور نشده بودم که آبي در نظرم نمايان گشت. چون سر آب رسيدم ديدم چاهي شبيه گودال پر آبي است. من لباسم را کنده و در آن آبتني نمودم و چندان نوشيدم که سير شدم. سپس گفتم بروم پدرم را نيز بياورم چه وي نزديک باينجاست. نزد وي رفتم و گفتم برخيز که خداوند فروج نموده و آبي يافته ام که نزديک همين موضع است. ولي وقتي با پدرم آمدم اثري از آب نديدم از اين رو پدرم همانجا ميان بيابان نشست و من هم نزد وي نشستم و لحظه اي بعد وفات يافت. و با زحمت او را دفن کردم و از آنجا حرکت کرده تا در کوفه بحضور مولي اميرالمومنين عليه السلام رسيدم در حاليکه حضرت عازم جنگ صفين بود من قاطر را براي وي بيرون آوردم و رکاب خود را براي حضرت گرفتم. حضرت متوجه من گرديد خواستم رکاب را ببوسم، مرکب زخمي در صورتم بجاي گذارد.



[ صفحه 505]



ابوبکر مفيد گفته: اثر آن ضربت و زخم در صورت وي کاملا آشکار بود. پيرمرد گفت: سپس حضرت اميرمومنان از سر گذشت من جويا شدم و منهم ماجراي خود و پدرم و چشمه اي را که يافته بودم براي حضرتش نقل کردم. حضرت فرمود: آن چشمه اي است که هر کس از آن آشاميده باشد عمر طولاني خواهد کرد. بتو مژده ميدهم که عمرت دراز خواهد بود، ولي ديگر آنچشمه را نخواهي يافت. حضرت خودشان مرا معمر خواندند. ابوبکر مفيد گفته: وي رواياتي از حضرت اميرالمومنين عليه السلام براي من نقل کرد همراه او جماعتي از پيرمردان شهر وي طنجه نيز بودند ما از پيرمردان مزبور راجع به عثمان بن خطاب سوال کرديم، آنها گفتند ما همشهري او هستيم و نزد ما بطول عمر معروف است، و ميگفتند: پدران و اجداد ما نيز او را بعمر دراز ميشناختند، و معتقد بودند که وي توفيق ملاقات با حضرت امير عليه السلام را يافته است پيرمرد نامبرده در سال سيصد و بيست و هفت وفات يافت [4] .



[ صفحه 506]



مولف: عالم بزرگوار ابوالفتح کراجکي در کتاب کنز الفوائد اين روايت را با رواياتي که ابو دنيا از حضرت امير نقل کرده است، و ما پيشتر از شريف طاهر



[ صفحه 507]



ابن موسي حسيني روايت نموديم مفصلا، آورده است. سپس داستان مرد ديگري معروف به معمر مشرفي را ذکر ميکند و ميگويد: وي در يکي از شهرهاي ايران ميزيسته و مدعي بوده که اميرالمومنين عليه السلام را ديده است. مردم هم سالهاي دراز او را بدين معني ميشناخته اند. وي ميگفته زخمي مانند زخمي که بر صورت معمر مغربي بوده، نيز در زمان حضرت برداشته و از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام هم بشمار ميامده و خدمتگذار حضرت بوده است. جماعتي که پيرو مذاهب مختلف بوده اند داستان اين مرد معمر مشرقي را براي من نقل کردند که خودشان او را ديده و سخنان او را شنيده اند. از جمله ابوالعباس احمد بن نوح بن محمد حنبلي شافعي است که در شهر رمله [5] سال چهار صد و پانزده براي من نقل کرد و گفت: من در سال سيصد و پنجاه بمنظور تحصيل علم فقه، عازم عراق بودم و از شهري بنام سهرورد نزديک زنجان گذشتم. کسي بمن گفت مردي در اينجا هست که معتقد است اميرالمومنين عليه السلام را ديده است اگر او را ملاقات کني فايده بزرگي خواهد داشت. من هم نزد وي بخانه اش رفتم. ديدم پيرمردي است لاغر اندام و داراي ريشي بزرگ و مدور است، و بچه کوچک يکساله اي هم دارد. در اين وقت بوي گفتند: اينان جمعي از اهل علم ميباشند که عازم عراق هشتند و ميل داشتند آنچه از اميرالمومنين عليه السلام شنيده اي، از شما بشنوند. پيرمرد گفت: علت اينکه من بشرف ملاقات حضرت نائل گشتم اين بود که: وقتي در جائي ايستاده



[ صفحه 508]



بودم. ديدم سواري از آنجا گذشت. چون سر برداشتم مردي مشاهده کردم که دست خود را روي سر من حرکت داده و برايم دعا ميکند. وقتي سوار گذشت اطلاع يافتم که ولي علي بن ابيطالب عليه السلام است، پس بدنبال او دويدم تا آنکه بوي ملحق گشتم و ملازم حضورش گرديدم. پيرمرد گفت: سپس در تکريت [6] و موضعي ديگري از عراق بنام تل فلاذ در خدمت حضرت بودم و بعدها تا هنگاميکه وفات يافت افتخار خدمتگذاري حضرت را داشتم آنگاه بخدمتگذاري فرزندان امام پرداختم. احمد بن نوح ميگيفت: عده اي از مردم آن شهر را ديدم که ميگفتند: ما نيز اين قصه را از وي شنيده ايم و هم از پدران و اجدادمان شنيده ايم که از وضع اين پيرمرد و داستانش براي ما حکايت ميکردند، و ميگفتند: وي بعد از شهادت حضرت علي در اهواز اقامت گزيد، و بعد از آنکه طايفه ديلم بر آنجا دست يافتند و بازار مردم پرداختند، بسهرورد منتقل گرديد. و نيز ابو عبد الله حسين بن محمد قمي حکايت نمود که: جماعتي اين داستان را نقل ميکردند و ميگفتند که اين مرد معمر را ديده و اين ماجرا را از وي شنيده اند، همچنين عده اي از مردم سهرورد [7] او را با همين حکايت و جريان براي من توصيف نمودند.


پاورقي

[1] طنجه بندر قديمي شمال آفريقاست که بر بلندي کوهي قرار دارد؛ و امروز جزء کشور مراکش است.مراصد.

[2] حضرت موت - از دو اسم حضر و موت بفتح ميم ترکيب يافته و جمعا اسم ناحيه ي وسيعي واقع در شرق عدن نزديک درياست. حضر موت داراي شنزار بسياري است که معروف به احقاف مي باشد، و گفته اند که از شهرهاي يمن بوده است. مراصد.

[3] اين قسمت تا داستان عبد بن شريد جرهمي در حاشيه جلد 13 بحار چاپ امين الضرب آمده است و در چاپهاي ديگر نيست.

[4] داستان ابو دنياي معمر که در اين جا به تفصيل از او سخن مي رود، نه تنها در کتب علماي شيعه مانند شيخ صدوق و شيخ طوسي و ابو الفتح کراجکي، از وي نامبرده اند، بلکه نزد دانشمندان و مورخين بزرگ اهل تسنن مشهور تر است و داستان او را مفصلتر از آنچه در اين جا ذکر مي شود، نقل کرده اند.

خطيب بغدادي بسال 463 در تاريخ بغداد جلد 11 صفحه 297 مفصلا از وي نام برده و از مفيد ابو بکر جرجاني و ديگران، نقل مي کند که ابو دنيا در سال 300 هجري وارد بغداد شد، جماعتي از پير مردان همشهري وي با او بودند. چون داستان او را از آنها پرسيدند، گفتند: راست است و او ميان ما مشهور بطول عمر است. سپس خطيب مي گويد: بطوريکه بمن خبر داده اند، وي در 327 وفات يافته است.

ابن حجر عسقلاني هم در لسان الميزان جلد چهارم صفحه ي 134 از وي بنام عثمان بن الخطاب ابو عمر البلوي المغربي ابو الدنيا الاشج در شش صفحه مفصلا نام برده است، ابن حجر مي گويد: روايات ابو الدنيا از طريق ابو نعيم اصفهاني بمن رسيده، سپس مي گويد: ابن عتاب در فهرست خود از ابو عمروداني و او از عبد الرحمن بن عثمان مشيري از تميم بن محمد تميمي نقل کرده که گفت: در سال 311 علي بن عثمان بن الخطاب در شهر قيروان کشور ليبي براي ما حديث نقل کرد و گفت: من 350 سال دارم، و مي گفت: ابو بکر و عمر و عثمان و علي و بسياري از صحابه را ديدم.

ابوعمرودواني مي گفت: در کتاب يکي از علماي شرق خواندم که از ابو الدنيا نام برده و نام و نسب او را بعنوان ابو عمر عثمان بن الخطاب اشج ذکر کرده است.

و مي گويد: چون وي بقيروان آمد، حاکم آنجا عده اي را فرستاد تا درباره ي وي تحقيقات نموده صحت و سقم گفته او را گزارش دهند، آنها هم برگشتند و گفتند پدران ما از پدران خود داستان و روايات او را براي ما نقل کرده اند و قاضي قيروان هم گفت پير مردان ما او را مي شناختند و از وجود او و طول عمرش خبر مي دادند.

ابن عساکر هم در تاريخ خود بسلسله ي سند از احمد بن يحيي دينوري نقل کرده که گفت: در سال 355 که بحج رفتم ابو دنياي اشج را ديدم.. و هم ابن عساکر مي گويد: ابو القاسم بن يحيي بن علي طحال در ذيل تاريخ مصر نوشته است: در سال 310 ابو دنيا علي بن عثمان بن خطاب از مغرب شمال افريقا بمصر آمده و مي گفت که علي بن ابيطالب (ع) و معاويه و غير اينان را ديده است.

و از کتاب الانساب همداني نقل مي کند که: در اول سال 310 مردي از اهالي مغرب بمکه آمد که مي گفتند او 300 سال دارد و خادم علي بن ابيطالب بوده است...

ابن حجر در آغاز شرح حال ابو دنيا بنقل از تاريخ بغداد مي نويسد: چون وي به بغداد آمد و از علي بن ابيطالب حديث نقل کرد، ريشخندش کردند و دروغگويش دانستند!

بديهي است که اين ريشخند و دروغگو دانستن وي جز اين نبوده که او خود را خادم خاص امير امومنان مي دانسته و تمام رواياتش از آن حضرت و مشتمل بر فضائل و موضوعات مربوط به شيعه بوده، که خوشآيند مردم سني متعصب بغداد واقع نشده است و گرنه اين همه دانشمندان بزرگ سني بدينگونه از وي نام نمي بردند و درباره اش سخن نمي گفتند.

ضمنا اين را هم بايد دانست که موضوع آب زندگاني و ظلمات و يا دو نفري که بوي آب دادند، ممکن است در نقل آن مسامحاتي روي داده باشد، ولي اين قدر مسلم است که، وي بطور خارق العاده اي عمر طولاني يافته و دانشمندان دوست و دشمن اعتراف بآن نموده و رواياتش را نقل کرده اند، ولي علت و کيفيت و راز طول عمر او چه بوده و کدام داستان آن درست است، باصل موضوع که وجود چنين شخص معمري باشد، زياني نمي رساند.

[5] رمله شهري از فلسطين واقع در دوازده ميلي بيت المقدس بوده مراصد.

[6] تکريت - بفتح تاء و سکون کاف و کسر راء - شهري مشهور واقع در غرب دجله ميان بغداد و موصل است و تا بغداد 30 فرسخ فاصله دارد مراصد.

[7] سهر ورد- بضم ميم و سکون راء و فتح واو شهري نزديک زنجان بوده است مراصد.