واقعه 07


مکاشفه آخوند ملا عبد الحميد قزويني است رحم الله که نام او در عداد اشخاصي که شرفيات خدمت حضرت حجت عجل الله فرجه شده اند مذکور گرديد و آن واقعه اينست که در مسجد کوفه در طاق بزرگ نزد محراب شهادت امير المومنين عليه السلام با او و بعض کرام نشسته بوديم و آن دو حکايت گذشته را که از او نقل کرديم ذکر نمود بعد از آن از او خواستيم که اگر واقعه ديگر هم ديده ذکر نمايد پس از اصرار مذکور نمود که واقعه ديگر دارم عجب از اين دو واقعه و چون نزديک بتصديق و قبول نبود انکار از اظهار آن داشتم و آن اينست که از اول اوقات مجاورت تا حال زيارات مخصوصه حسينيه را مداومت نموده ام و ترک نکرده ام مگر آن شب را که مصمم بيتوته اربعين مسجد سهله گرديدم و جميع آنها را پياده رفته ام و غالب آنها را هم با زوار نبوده ام بلکه بي راهه رفته ام و در شب آخر وقت عصر بيرون ميرفتم و فردا را



[ صفحه 449]



در کربلا بوده ام و در ورود آنجا هم غالبا منزل درست معيني نداشتم بلکه در ايوان حجرات صحن مطهر يا در خود صحن يا در توابع آن منزل نمودم چون بضاعتي نداشتم و متمکن از مخارج و کرايه منزل نبوده ام اتفاقا روزي باراده کربلا بيرون رفتم چون ببلندي وادي السلام رسيدم جمعي از اعزه و اعيان را ديدم که از براي مشايعت آقازاده بيرون آمده اند پس او را با کمال احترام سوار کجاوه کردند و دعاي سفر در گوش او خواندند و قدري با او همراه شدند پس وداع کردند و اذان در عقب او گفتند و ساير آداب آقائي را با او بجا آوردند و او هم با نوکر و بنه و ساير لوازم سفر روانه گرديد چون اين عرت را ديدم و ذلت خود را هم مشاهده کردم ملول و خجل شدم و با خود گفتم که اين دفعه هم که بيرون آمده ام ميروم لکن بعد از اين اگر اسباب مساعدت کرد که بر وجه ذلت نباشد ميروم و الا نميروم و آنکه تا بحال رفته ام کفايت ميکند پس اين دفعه را رفتم و برگرديدم و بعد از آن عازم شدم که ديگر بطريق مذلت نروم و بر همان اراده بودم تا آنکه وقت زيارت مخصوصه ديگر رسيد و چند نفر از طلاب آمده پرسيدند که چه روز اراده زيارت داري که ما هم با تو بيائيم گفتم من اراده ندارم زيرا که خرج و منزل و کرايه ندارم و پياده هم نميروم گفتند که تو هميشه پياده ميرفتي گفتم ديگر نميروم گفتند اين دفعه را که ما اراده پياده رفتن داريم برو که ما هم از راه باز نمانيم بعد را خود ميداني بالاخره پس از اصرار و انکار رفتند واز براي توشه راه خريداري کردند و مرا باصرار براه داشتند و بيرون آمده با ايشان روانه شديم و چون وقت رفتن تنگ شده و فرداي آن روز روز زيارت بود صبح را بيرون رفتيم که ظهر را در کاروان سراي شور بخوابيم و شب را بکربلا برسيم پس با همراهان که دو نفر بودند روانه شده وارد کاروان سرا گرديديم در وقتي که زوار شب صبح بار کرده بودند و چون شب زيارتي بود و از زوار کسي نبود و چونکه آن اوقات کاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم بود و خانواري هم در کاروانسرا نبود کسي نميماند بعلاوه آنکه کاروان سرا هم از خوف طراران عرب مامون نبود بلکه گاه گاه در داخل کاروان سرا مردم را برهنه ميکردند و اگر احيانا از طلاب و مجاورين وارد ميشدند و استعدادي نداشتند از خوف عرب اسباب و لباس خود را در زير جله و زباله مستور ميکردند و ما بعد از ورود چون اسباب قايلي نداشتيم در داخله طويله صفه بزرگ مسقفي بود در آن منزل کرديم و پس از صرف غذا خوابيدم

اتفاقا من از همراهان زودتر بيدار شدم و ابريق را برداشته از براي وضوء گرديدم ناگاه بيرون آمده و بعد از مقدمات وضوء بر خفه که در وسط کاروان سرا بود بالا رفتم و برلت آن صفه رو بدر کاروان سرا نشسته مشغول وضو در اثناي وضوء که مشغول مسح پاها بودم شخصي را ديدم که در زي لباس اعراب پياده از در کاروانسرا داخل گرديد و با سرعت تمام نزد من آمد که گمان آن کردم که او از اعراب بيابان



[ صفحه 450]



است و اراده آن کرده که مرا برهنه کند لکن چون چيز قابلي با خود نداشتم چندان خوف نکردم و مسح پا را تمام نمودم چون نزديک آمد متوجه من گرديد و گفت ملا عبدالحميد قزويني تو هستي چون بدون سابقه آشنائي نام مرا ذکر نمود تعجب کردم و گفتم آري منم آنکه گوئي گفت توئي که ميگفتي که من باين ذلت و خواري ديگر بکربلا نميروم مگر آنکه بطريق عزت متمکن و قادر شوم قدري تامل کردم که اين شخص اين واقعه را از کجا دانست باز در جواب گفتم آري گفت اينک آماده شو که مولاي تو ابوالفضل العباس و آقاي تو علي بن الحسين عليهما السلام باستقبال تو آمده اند که قدر خود را بداني و باعتبارات بي اعتبار دنيا افسرده و مهموم نکردي چون اين سخن شنيدم متحير ماندم و مبهوت گرديدم که اين شخص چه ميگويد ناگاه ديدم که دو نفر سواره با شمايل آن دو بزرگوار که شنيده و در کتب اخبار و مصيبت ديده بوديم با آلات و اسلحه حرب ابوالفضل در جلو و علي اکبر از دنبال از باب کاروانسرا داخل صحن آن گرديدند چون اين واقعه را ديدم بي اختيار خود را از بالاي آن صفه پائين انداخته دويدم و بپاي اسبهاي ايشان خود را انداخته بوسيدم و بدور اسبهاي ايشان گرديدم و زانو و رکاب و پايشان را

بوسيدم بعد از آن ناخود خيال کردم که خوبست که رفقا را هم اعلام کنم و از خواب بيدار نمايم که بخدمت آن دو فرزند حيدر کرار برسند پس با سرعت بنزد ايشان رفتم و بر بالين يکي از آنها که ملا محمد جعفر نام داشت نشستم و با دست او را حرکت دادم و گفتم ملا محمد جعفر برخيز که حضرت عباس و علي اکبر باستقبال آمده اند بيا بخدمت ايشان شرفياب شو ملا محمد جعفر چون اين سخن بشنيد و گفت آخوند چه ميگوئي مزاح و شوخي ميکني گفت نه و الله راست ميگويم بيا ببين هر دو تشريف دارند چون اين حالت و اصرار از من ديد دانست که چيزي هست بر خواست و بزودي دويد چون رفتيم کس را نديديم و از در کاروانسرا هم بيرون رفته و اطراف صحرا را که هموار و راه رو تا مسافت بسيار ديده ميشود مشاهده کرديم و اثري يا غباري از آن پياده و دو سوار نديديم پس متاسف و متحير برگرديديم و از عزم و اراده سابق برگرديده تائب و نادم شده و عازم بر آن گرديدم که زيارت آن مظلوم را ترک نکنم اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعي عارض شود تدارک و قضا کنم و الي الان ترک نشده و مادام الحياه هم ترک نخواهد شد ان شاء الله تعالي.