حکايت 087


و نيز ايده الله نقل کره که: من ديدم در روايتي که دلالت داشت بر اين که اگر خواستي بشناسي شب قدر را. بس در هر شب ماه مبارک صد مرتبه سوره مبارکه حم دخان را بخوان. تا شب بيست و سوم. پس مشغول شدم به خواندن آن و در شب بيست و سوم از حفظ مي خواندم. پس بعد از افطار رفتم به حرم اميرالمومنين عليه السلام. پس مکاني نيافتم که درآن مستقر شوم. چون در جهت پيش رو پشت به قبله در زير چهل چراغ به جهت کثرت ازدحام مردم در آن شب جايي نبود. مربع نشستم و رو به قبر منور کردم و مشغول خواندن حم شدم. پس در اين اثنا بودم که مردي اعرابي را ديدم که در پهلوي من مربع نشسته با قامت معتدل و رنگش گندم گون و چشمها و بيني و رخسار نيکويي داشت و به غايت مهابت داشت مانند شيوخ اعراب الا آن که جوان بود و به خاطر ندارم که محاسني خفيفي داشت يا نه و گمانم آن که داشت پس در نفس خود مي گفتم چه شده که اين بدوي به اينجا آمده و چنين نشسته چون نشستن عجمي؟ و چه حاجت دارد؟ در حرم و کجاست منزل او؟ در اين شب يا او از شيوخ خزاعل است که کليددار يا غير او، او را ضيافت کردند و من مطلع نشدم. آن گاه در نفسم گفتم: شايد او مهدي عليه السلام باشد. و به صورتش نگاه مي کردم و او از طرف راست و چپ ملتفت زوار بود نه به سرعتي که منافي وقار باشد پس در نفس خود گفتم که از او سوال مي کنم. که منزل او کجاست؟ يا از خودش که کيست چون اين اراده را کردم قلبم منقبض شد به شدتي که مرا رنجانيد و گمان کردم که رويم از آن درد زرد شد و درد در دلم بود تا آن که در نفسم گفتم خداوندا من از او سوال نمي کنم دلم را به حال خود واگذار و از اين درد نجاتم ده که من اعراض کردم



[ صفحه 629]



از مقصدي که داشتم. پس قلبم ساکن شد باز برگشتم و تفکر مي کردم در امر و عزم کردم دو باره که از او سوال کنم و مستقر شوم. گفتم چه ضرري دارد چون اين قصد را کردم دوباره دلم به درد آمد و به همان درد بودم تا از آن عزم منصرف شدم و عهد کردم چيزي از او نپرسم. پس دلم ساکن شد و مشغول قرائت بودم به زبان و نظر کردن در رخسار و جمال و هيبت او تفکر در امر او تا آن که شوق مرا واداشت که عزم کردم مرتبه سوم که از حالش جويا شوم، پس دلم به شدت درد گرفت و مرا آزار داد تا صادقانه عازم شدم بر ترک سوال. براي خود راهي براي شناختن او معين نمودم. بدون آن که بپرسم به اينکه از او مفارقت نکنم و به هر جا مي رود با او باشم تا منزلش معلوم شد. اگر از متعارف مردم است و يا از نظر غايب شود اگر امام عليه السلام است. پس نشستن را به همان هيات طول داد. ميان من و او فاصله اي نبود. بلکه گويا جامه من ملاصق جامه او بود. پس خواستم وقتي را بدانم و صداي ساعات حرم را نمي شنيدم به جهت ازدحام خلق شخصي در پيش روي من بود که ساعت داشت. پس گامي برداشتم که از او بپرسم به جهت کثرت مزاحمت خلق از من دور شد. پس به سرعت به جاي خود برگشتم و گويا يک پا را از جاي خود بر نداشته بودم پس آن شخص را نيافتم و از حرکت خود پشيمان شدم و نفس خود را ملامت کردم.