حکايت 067


شيخ فاضل جليل محمد بن علي بن حسن عودتي تلميذ شهيد ثاني در رساله بغية المريد در کشف ازاحوال شهيد استاد خود نقل کرده در ضمن وقايع سفر شهيد از دمشق تا مصر که اتفاق افتاد براي او در آن راه الطاف الهيه و کرامات جليه که حکايت نموده بعضي از آنها را براي ما يکي از آنها کرامتي است که خبر داد ما را به آن شب چهار شنبه دهم ربيع الاول سنه نهصد و شش. که او در منزل رمله رفت به مسجد آن که معروف است به جامع ابيض از براي زيارت کردن انبيائي که در غار آنجاست تنها. پس ديد که در مقفل است و در مسجد احدي نيست. پس دست خود را بر قفل گذاشت و کشيد پس در باز شد. پايين رفت در غار و مشغول شد به نماز و دعا و روي داد براي اواقبال به سوي خداوند تاحدي که فراموش کرد از انتقال قافله و وقت سير ايشان. آنگاه مدتي نشست و داخل شهر شد پس از آن و رفت به سوي مکان قافله پس يافت آنها را که رفته اند.و احدي از ايشان نمانده پس در امر خويش متحير ماند و متفکر در ملحق شدن به ايشان با عجز از پياده رفتن و اسباب او را با هودج بي قبه که داشت به همراه بردند. پس شروع کرد به رفتن در اثر ايشان تنها تا آن که از پيادگي خسته شد و به آنها نرسيد و ازدور نيز ايشان را نديد. پس در اين حال که دراين تنگي و مشقت افتاده بود. ناگاه مردي را ديد که رو به او



[ صفحه 599]



کرده و ملحق شده به او و آن مرد بر استري سوار بود چون رسيد به او فرمود که سوار شو در عقب من و او را به رديف خود سوار کرد و چون برق گذشت اندکي نکشيد که او را به قافله ملحق کرد و از استر او را به زير آورد و فرمود به او برو به نزد رفقاي خود و او داخل قافله شد. شهيد فرمود در تجسس شدم در بين راه او را ببينم. پس اصلا او را نديدم و قبل از آن نيزنديده بودم.