ياقوته 11


مکاشفه مردي است که منزلش در کنار دريا بود سيد جليل جزائري در کتاب مقامات النجاه گفته که خبر داد مرا اوثق برادران من در شوشتر در خانه ماکه قريب بمسجد اعظم است گفت هنگاميکه در درياي هند بوديم گفتگو از عجائب دريا بود در ميان کشتي نشسته گان پس يکي از ثقات نقلکرد که روايت نمود براي من کسيکه بر او اعتماد داشتم که منزل او در بلدي بود از سواحل دريا وجزيره در ميان دريا بود که ميان اهل آنساحل و آنجزيره مسافت يکروز يا کمتر بود و آب و هيزم و ميوه ايشان از آنجزيره بود پس اتفاق افتاد که ايشان حسب عادت خود بر کشتي سوار شدند بقصد رفتن بانجزيره آبهاي گواراو ميوه هاي شيرين و انواع درختان بودپس روزي در آنجا ماندند آنگاه آنچه احتياج داشتند حمل نمودند و بر کشتي سوار شدند و کشتي را براه انداختند چونقدري از ساحل دور شدند نظر کردند بمردي از ايشان که در جزيره باقي مانده پس او را آواز کردند و ميسر نشد ايشانرا که برگردند پس ديدند آنشخص را که دسته از هيزم بسته و آنرا در زير سينه خود گذاشته و بان سير در آب دريا ميکند که خود را بکشتي برساند پس شب حائلشد ميان او وآنجماعت و در دريا ماند اما اهل کشتي پس نرسيدند بوطن مگر بعد از چند ماه پس چون باهالي خود رسيدند اهل قريه واهل آنمرد را خبر دادند پس عزاي او را گرفتند پس يکسال يا بيشتر بهمين حال بودند آنگاه ديدند که آنمرد برگشت باهلش پس بيکديگر بشارت دادند و رفقاي کشتي او جمع شدند پس قصه خودرا براي ايشان نقلکرد و گفت چونشب حائلشد ميان من و شما باقي ماندم بحال خود و موج دريا مرا از جائي بجائي ميبرد و دو روز من بر روي آندسته هيزم بودم تا آنکه موج مرا انداخت بکوهيکه در ساحل بود پس بسنگي چسبيدم و چون بلند بود نتوانستم که بالا روم بر آن پس در آب ماندم ناگاه افعي بسيار بزرگيرا ديدم که از مناري درازتر و کلفت تر بود پس بر آنکوه برآمد و سر خود را دراز کرد که از دريا ماهي صيد کند از بالاي سر من پس من يقين کردم بهلاکت و تضرع نمودم بسوي خداوند تبارک و تعالي پس عقربي را ديدم که از پشت افعي راه ميرود چون بالاي دماغش رسيد نيش خود را فروبرد پس گوشت او را از هم ريخت و باقي ماند استخوانهاي پشت و دندانهاي او مانند نردبان بزرگي که پلهاي بسيار داشت و آسان بود بالا رفتن بر آنها پس از دندانها بالا رفتم تا آنکه داخل جزيره شدم و خدايتعالي را شکر کردم بر اينموهبت عظيمه پس تا نزديک عصر در آنجزيره راه ميرفتم پس منازل نيکوئي ديدم که بنيانهاي مرتفعي داشت الا آنکه خالي بود و لکن آثار انسي در او بود پس در موضعي از آن پنهانشدم و چونعصر شد بندگان و خدمتکارانيرا ديدم که هر يک بر استري سوار بودند پس فرود آمدند و فرشهاي نيکو گسترانيدند و شروعکردند در تهيه طعام و طبخ آن چون فارغ شدند ديدم سوارهائيرا که ميايند و جامهاي سفيد و سبز پوشيده اند و از رخسارهاي ايشان نور ميدرخشيد پس فرود آمدند و طعام را در نزد ايشان حاضر نمودند چونشروع نمودند در خوردن آنکه در هيئت از همه نيکوتر و نورش از همه بيشتر بود فرمود حصه از اينطعام برداريد براي مرديکه غائب است چونفارغشدند مرا آواز داد که ايفلان پسر فلان بيا پس تعجبکردم و رفتم نزدايشان پس بمن مرحبا گفتند پس از آنطعام خوردم و محقق شد نزد من که آن از طعام بهشت است چونروز شد همه سوارشدند و بمن گفتند انتظار داشته باش پس در عصر مراجعت کردند پس چند روز با ايشان بودم پس روزي آنشخص که از همه نوراني تر بود بمن فرمود اگر ميخواهي بماني با ما در اينجزيره بمان در اينجا و اگر خواستي بروي نزداهل خود کسيرا با تو ميفرستم که تو را ببلدت برساند پس از شقاوتيکه داشتم اختيار نمودم بلد خود را پس چونشب شد امر فرمود براي من مرکبي و فرستاد با من بنده از بندگان خود و پس ساعتي از شب رفتيم و من ميدانم که ميان ما و اهل من مسافت چند ماه و چند روز است پس اندکي از شب بيش نگذشت که صداي سگانرا شنيدم پس آنغلام بمن گفت که اين آواز سگان شمااست پس ملتفت نشدم مگر آنکه خود را در خانه خود ديدم پس گفت اينخانه تو است فرود آي چون فرود آمدم گفت زيانکار شدي در دنيا و آخرت آنمرد صاحب الزمان بود پس ملتفت شدم بسوي غلام ديگر او را نديدم و من حال در



[ صفحه 122]



ميان شما هستم پشيمان از تقصيريکه کردم اين است حکايت من.