نجمه 02


در خرايج آورده که بعضي از طائفه انصار بزغاله داشت پس آنرا ذبح نموده و باهل خود گفت نصف از گوشت آنرا بپزيد و نصف ديگر کتاب نمائيد شايد آنکه رسولخدا در اينشب سرافراز فرموده و در نزد ما افطار نمايد پس در مسجد خدمه آنسرور مشرفشده که آن جناب را دعوت نمايد و اين انصاريرادو پسر بود که در وقت ذبح بزغاله حاضر بوده و تماشا ميکردند و چون او از منزل بيرونرفت يکي از آندو پسر بديگري گفت که بيا تا تو را سر ببرم چنانکه پدر ما آن بزغاله را سر بريد پس کارد برداشته و برادر خود را سر بريد چونمادر آنها آنکيفيت را ديد صيحه زده و در صدد گرفتن آن برادر ذابح برآمد پس آنپسر از غرفه که بود خود را بپائين انداخته و جان بداد مادر آنها نعش آندو پسر را پنهان نمود و مشغول پختن گوشت و مهيا نمودن طعام شد تا آنکه حضرت رسول وارد شد بر خانه انصاري پس جبرئيل نازلشده و بانبزرگوار عرض کرد که بگو باين انصاري که دو پسر خود را از براي صرف طعام حاضر نمايد چونحضرت اينرا بانصاري گفت آنمرد بيرون آمده و در طلب دو پسر خود درآمد مادر آنها گفت آنها حاضر نيستند پس انصاري خدمه آنسرور آمده و عرض کرد آنها غائبند حضرت فرمود چاره جز از حاضر نمودن آنها نيست مرد انصاري نزد زنش آمد و گفت بايد پسرها حاضر شوند تا حضرت غذا تناول نمايد پس نعش آندو پسر را در نزد آنسرور حاضر ساخته و آن بزرگوار دعا نمود و خداوند آنها رابدعاء آنسرور زنده گردانيد و سالها در دنيا زندگي نمودند و نظير اينمعجزه از آنسرور در باره ابو طلحه و دو پسرش وارد شده فتبصر.