داستان ابوراحج


در شهر تاريخي «حله» ستمکاري بنام «مرجان صغير» حکم مي راند که بطور آشکار به خاندان وحي و رسالت و پيروان آنان، دشمني مي ورزيد و در همان زمان، مردي بنام «ابوراحج» مي زيست که به خاندان وحي و رسالت مهر مي ورزيد و از دشمنان آنان بيزاري مي جست.

روزي جاسوسان و بدانديشان، به حاکم خودکامه خبر بردند که «ابوراحج» به برخي از صحابه پيامبر ناروا مي گويد و به خاندان پيامبر صلي الله عليه و اله و سلم مهر مي ورزد.

او، «ابوراحج» را احضار کرد و دستور شکنجه و شلاق او را صادر کرد.

مأمورانش آنقدر بر سر و صورت و بدن او زدند که دندانهايش ريخت، سپس جلادانش زبان آن بيچاره را از کام بيرون کشيدند و با سوزن بزرگي آن را سوراخ کردند و پس از سوراخ نمودن بيني او، ريسماني موئين از آن عبور دادند و او را در کوچه هاي حله گردانيدند و اشرار، پيکر رنجيده ي او را از هر سو هدف قرار دادند و تا مرز مرگ او را کتک زدند.



[ صفحه 418]



به حاکم گزارش دادند که: «ابوراحج، بخاطر ضربات وارده، از پا افتاده است و ديگر امکان گردانيدن او در کوچه هاي شهر نيست.»

دستور اعدام او را صادر کردند، اما برخي با اشاره به پيري و پيکر درهم شکسته ي او، يادآور شدند که: «اين زخمهاي بي شماري که بر او وارد آمده است، او را خواهد کشد و ديگر نيازي به اعدام او نيست.» و حاکم خودکامه نيز از اعدام او گذشت.

او را در همان حال رها کردند، خاندان و نزديکانش آمدند و او را به خانه بردند. اما بر اثر ضربات وحشيانه و شکنجه هاي هولناک، در چنان شرايط وخيمي بود که هيچ کس در مرگ او ترديد نمي کرد و همه بر اين عقيده بودند که او آخرين دقايق زندگي را سپري مي کند؛ اما فرداي آن روز، او را ديدند که سالم و پرنشاط، در بهترين حال و هوا به نماز ايستاده است. دندانهايش که همه فرو ريخته بود سالم و در جايش قرار گرفته و زخمهاي بي شمار پيکرش بهبود يافته و در بدن او اثري از شکنجه و آزار ديروز نيست.

مردم از اين رويداد شفگت انگيز بهت زده شدند و از او حقيقت جريان را خواستار شدند. او گفت که: در اوج درد و رنج و فشار به حضرت مهدي عليه السلام توسل جسته و از او طلب فريادرسي نموده و بوسيله ي او به بارگاه خدا شتافته و آنگاه حضرت مهدي عليه السلام به خانه او وارد شده و خانه اش را نورباران ساخته است.

آري! ابوراحج مي گويد: «امام عصر عليه السلام دست گره گشا و شفابخش خويش را بر چهره ام کشيد و فرمود:

«أخرج! و کد علي عيالک فقد عافاک الله تعالي!»

يعني: برخيز! و از خانه بيرون برو و براي اداره ي زندگي خود و خانواده تلاش کن. خداوند نعمت صحت و سلامت را دگربار، به تو ارزاني داشت.

و اينک ملاحظه مي کنيد که از سلامتي کامل برخوردارم.»

«شمس الدين محمدبن قارون» که اين روايت را آورده است، او را در حالي ديد



[ صفحه 419]



که طروات جواني بسوي او بازگشته و چهره اش گندمگون و دلنشين شده و قامتش برافراشته و معتدل گرديده است.

خبر عنايت امام عصر عليه السلام در شهر «حله» پخش شد و حاکم بيدادگر او را احضار کرد. او که ديروز ابوراحج را بر اثر ضربات وارده و شکنجه هاي هولناک مأمورانش با چهره اي ورم کرده و... ديده بود، هنگامي که او را صحيح و سالم و بانشاط و پرطراوت ديد و نگريست که هيچ اثري از زخمهاي عميق و بي شمار ديروز در پيکرش نيست، سخت به وحشت افتاد و راه و روش ظالمانه ي خويش را با پيروان اهل بيت عليهم السلام تغيير داد و رفت که ديگر با آنان به گونه اي عادلانه و انساني رفتار نمايد.

ابوراحج پس از افتخار ديدار حضرت مهدي عليه السلام گويي جواني 20 ساله بود و شگفت انگيز اين بود که تا پايان عمر همان طراوت و نشاط جواني را با خود داشت. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانورا، ج 52، ص 70.