نمونه اي از يک ترجيع بند مهدوي






آن دوست که دارمش چو جان دوست

هر جا نگرم، تجلي اوست



امروز به عشق، کس چو من نيست

از خويش تهي شده، پر از اوست



سرو است قدش، ولي خرامان

ماه است رخش، ولي سخنگوست



ماهي است که در دل منش، جاست

سروي است که ديده ي منش جوست



اي کوي تو کعبه ي محبان!

محراب من آن دو طاق ابروست



حيف است به صيد اگر زني تير

از بس که تو را لطيف بازوست



عمري است که مايل توام من

از بس که شمايل تو نيکوست



تا آن که تواش زني به چوگان

در پات سرم فتاده چون گوست



باريکي آن ميان نوشتم

ديدم به سر قلم، مرا موست!



در کوي تو ز انتظار امروز

هر گوشه ز عاشقان هياهوست



بازآ که ز ديدنت نگنجم

اي نو گل من! چو غنچه در پوست



از غصه فکارم آخر اي يار!

با غصه دچارم آخر اي دوست!



تا کي به وصل تو، «تجلي»

بدهد دل خويشتن تسلي؟



يک روز گر از درم درآيي

بر رخ، در دولتم گشايي



چشمم به ره است و گوش بر در

تا کي بود از درم درآيي؟



جان، برخي [1] تو که به ز جاني

دل، فديه ي تو که دلربايي



در عالم جان، تو شهرياري

در کشور دل، تو پادشايي





[ صفحه 353]





شاهي کنم ار دهد مرا دست

از خوان عطاي تو گدايي



بيگانه نييم، آخر از چيست

با ما نکني تو آشنايي؟!



امروز دگر مرا يقين شد

فردا کشدم غم جدايي



ما را غم دوست، بينوا کرد

فرياد ز دست بينوايي!



يک روز بپرس حال ما را

بي مهر چنين به ما چرايي؟



بخ بخ که خداي در وجودت

بنموده چه خوب خودنمايي



مابين تو و خدا نباشد

اي خالق ماسوا، سوايي



مرديم در انتظار، تا چند

گويي که بيايم و نيايي؟!



تا کي به وصال تو «تجلي»

بدهد دل خويشتن تسلي؟



با آن که نديده ام رويت

مرديم همه در آرزويت



تا در تو خداي را ببينيم

بردار نقاب را ز رويت



روي تو ز خوي توست بهتر

هم به ز رخ تو هست خويت



سرها، همه پر بود ز شورت

دلها همه پر ز هاي و هويت



با آن که کست خبر ندارد

هستيم همه به جستجويت



اي گل! تو مزن ز روي او دم

ترسم که بريزد آبرويت



ديشب که سخن ز موي تو رفت

آشفته شدم به سان مويت



بوي تو من از صبا شنيدم

او راست مگر گذر به کويت؟



وز بوي خوش تو زنده ماندم

اي زنده جهانيان به بويت



اندر عرب و عجم بيفکند

آشوب، دو چشم فتنه جويت



گر داشتمي خبر کجايي

از شوق بيامدم به سويت



ترسم که بميرم و نبينم

اي راحت جان! رخ نکويت



تا کي به وصال تو «تجلي»

بدهد دل خويشتن تسلي؟



اي مايه ي عمر جاوداني

اي ميوه ي باغ زندگاني!





[ صفحه 354]





دل بي تو رهين ناصبوري

تن بي تو قرين ناتواني



رحمي نکني چرا به حالم؟

اي دوست! کنون که مي تواني



افزون تري از جهان، نگارا!

گنجيده چگونه در جهاني؟!



در چشمي و همچو مردم چشم

از ديده ي روشنم نهاني



تو پير نمي شوي که بينم

پير است جهان و تو جواني



امروز، تو نايب رسولي

بر خلق، که صاحب الزماني



ني در بر خلق و نزد خلقي

هستي تو نهان، ولي عياني



امروز، تو راست عيد مولود

ما راست نشاط و شادماني



اندر دل ما، تو را مکان است

گويند اگر چه لامکاني



اندر دل ما، تو را مکان است

گويند اگر چه لامکاني



اي شاه! نشانت از که جويم؟

کاندر دو جهان تو بي نشاني



مرديم ز غصه و مپندار

ما راست حيات جاوداني



تا کي به وصال تو «تجلي» [2] .

بده دل خويشتن تسلي؟ [3] .




پاورقي

[1] قربان، فديه، قرباني، فدا.

[2] اين ترجيع بند داراي هشت بند و هر بند، به استثناي بيت ترجيع، داراي دوازده بيت مي باشد که نمايانگر ارادت زايدالوصف سراينده ي آن به پيشگاه حضرت مهدي عليه السلام است. ما به نقل چهار بند آن بسنده کرديم.

[3] ميرزاجواد تجلي شاعر پرآوازه ي آييني در عهد ناصري.