حديث 17


عن کمال الدين، ريان بن الصلت قال: قلت للرضا عليه السلام: انت صاحب الامر فقال ع: انا صاحب الامر و لکني لست بالذي املأها عدلا کما ملئت جورا، و کيف اکون ذلک علي ما تري من ضعف بدني، و لکن القائم هو الذي اذا خرج کان في سن الشيوخ، و منظر الشباب قوي في بدنه حتي لومد يده الي اعظم الشجر علي وجه الارض لقلعها، و لو صاح بين الجبال لتدکدکت صخورها، يکون معه عصا موسي و خاتم سليمان عليهماالسلام، و ذاک الرابع من ولدي يغيبه الله في ستره ما شاء الله ثم يظهر فيملأ به الارض قسطا و عدلا کما ملئت جورا و ظلما.

حديث هفدهم - ربان بن الصلت گفت: گفتم به حضرت رضا عليه السلام شما صاحب الامريد، فرمود ع: من صاحب الامرم و لکن نيستم ان کسي که پر کند زمين را از عدل کما اين که پر شده باشد از ستم، چگونه توان من است بر آنچه مي بيني از ضعف بدن من، و لکن قائم آن کسي است که وقتي ظهور نمايد با سن بسيار و قيافه جوان قوي است از لحاظ بدن تا اين که اگر بکشد دستش را به سوي بزرگترين درختها مي خوابد بر روي زمين و از جاي کنده شود، و اگر صدا کند به اين کوهها هر آينه تکه تکه شود سنگهاي سختش، و با او عصاي موسي و انگشتر سليمان عليهماالسلام و او چهارمين فرزند منست پنهان مي نمايد خداوند در پوشيده بودن او هر اندازه بخواهد، سپس ظاهر شود و پر کند زمين را از عدل و داد همانطور که پر شده باشد از ظلم و ستم.



[ صفحه 53]



از پيروي

توسل به حضرت ولي عصر



دلبر سيم تنم، پا به رکاب است هنوز

بخت اين بنده بيچاره به خواب است هنوز



دلبرا گوشه چشمي بکن از بهر خدا

که مرا گوشه دل در تب و تاب است هنوز



دل ما را مشکن کن نظري از ره مهر

نظر لطف تو در پشت حجاب است هنوز



دارم اميد بگيري خبر از حال دلم

گرچه اين آرزويم هم چو سراب است هنوز



عکس تو در دل عشاق وفادار بود

عکس اين عاشق دل خسته به قاب است هنوز



کار تو کار درست است و ندارد حرفي

کار اين شاعر بيچاره خراب است هنوز



گرچه درها به رويم بسته و باشد پنهان

پيروي منتظر اخذ جواب است هنوز



از سيد محمد علي ميرفخرائي جندقي

ترجيعات مهدويه صلوات الله عليه

بند اول



مژده کز غيب زد قدم به شهود

حجة بن الحسن شه موعود



داشت نورش ظهور حق ز نخست

که نشاني ز کائنات نبود



مظهر ذوالجلال و الاکرام

جلوه ي حق به ملک غيب و شهود



بيند آن کس رخ دلارايش

که ز دل زنگ غير را به زدود





[ صفحه 54]





و الضحي وصف روي نيکويش

هم زو الليل موي او مفقود



صورت آئينه خداي نما

سيرتش سيرت خداي ودود



پرده برداشت چون ز رخسارش

دل خلقي ز حسن خويش ربود



خرما موکب شهي که بر او

از خدا و خلايق است درود



مقدم صاحب الزمان امروز

باد بر جمله دوستان مسعود



قدمش بر همه مبارک باد

حق نگهدار او ز چشم حسود



قدسيان بهر حفظ او سوزند

در بهشت برين به مجمر عود



حبذا عيد نيمه ي شعبان

خرما روز عيد اين مولود



کز قدوم مبارکش هستند

شيعيان شاد و خرم و خشنود



بهر تبريک مقدمش در باغ

بلبل از شاخ گل چنين به سرود



صاحب العصر و الزمان آمد

خلق آواره را امان آمد



بند دوم



اي که اندر تن جهان جاني

جان چه خوانم ترا که جاناني



دل فدايت که دبري جانا

جان نثارت که بهتر از جاني



درد عشقت بجان هر که فتاد

يافت درمان که عين درماني



ذره اي ز آتش محبت خود

بدل و جان ما کن ارزاني



تا چو پروانه هستي ما را

ز آتش عشق خود به سوزاني



پادشاها به زنده کردن خلق

نفخه ي صور و نفس رحماني



در ترازوي عدل شاهيني

درة التاج فرق شاهاني



مهر بطحائي و مه يثرب

در پس پرده چند پنهاني



گر به تخت ظهور بنشيني

فتنه هائي که خاست بنشاني



ظلمت ظلم مي شود نابود

گر ز رخ پرتوي بيفشاني





[ صفحه 55]





گر نگاهي ز الفتات کني

حل مشکل شود به آساني



بر فتد از زمانه رسم ستم

عدل را خانه گر شوي باني



خسروا بهر جشن ميلادت

شد بپا هر طرف چراغاني



از پي مدحتت همي خوانند

دوستان از ره ثناخواني



صاحب العصر و الزمان آمد

خلق آوارده را امان آمد



بند سوم



اي قدت سرو بوستان ولا

وي رخت شمع انجمن آرا



عکسي از طلعتت به گل افتاد

که چنين دلربا شد و زيبا



بلبل اندر چمن ز عشق رخت

سر دهد نغمه هاي روح افزا



شد سرافکنده در چمن نرگس

تا ز نرگس شدي چو عطر جدا



پرتوي از فروغ رخسارت

مهر و ماهند دام ظلمتها



صادر اولي و صنع نخست

حجت آخري به خلق خدا



در بسيط زمين و دور زمان

صاحب المسمعي و و المرئي



به خدا روي حق نشايد ديد

جز در اين صورت و ازين سيما



معدن حکمتي و کنز خفي

منبع رحمتي و غيب خفا



از وجود مبارکت هستند

سر و سامان گرفته ارض و سما



بر سر خوان رحمتت شب و روز

همه ي خلق مي خورند غذا



قائمت ز آن سبب خدا خوانده است

که بود امر او به تو برپا



جز سر کوي تو نمي باشد

دوستان را ملاذي و ملجا



دوش وقت سحر منادي غيب

دل خلقي گرفت و داد ندا



صاحب العصر و الزمان آمد

خلق آواره را امان آمد





[ صفحه 56]



بند چهارم



صاحب العصر و الزماني تو

همچو جان در تن جهاني تو



در جهاني چو جان و بيروني

در مکاني و لا مکاني تو



همه جا هستي و نه هر جائي

آفرينش چو جسم و جاني تو



چو رخت نيست در دل و ديده

گرچه در جسم ما نهاني تو



گرچه خود بي نشان و بي اثري

بي نشان را همين نشاني تو



وارث دانش نياکاني

از نيا بر علوم کاني تو



خرمي بهار از رويت

عطرگلهاي گلستاني تو



شمع جمع کمال عشاقي

گرمي بزم دوستاني تو



مظهر مهر و لطف يزداني

ماه من به چه مهرباني تو



خسروانند بندگان درت

شاه شاهاني و خسرواني تو



بنده ي سر بر آستانم من

خسرو عرش و آسماني تو



نشوم دور ز آستان درت

گر بخواني ورم به راني تو



هر چه خواهي صغير آنم من

هر چه خواهم کبير آني تو



صبحدم داد مرغ حق از شاخ

مژده اي را که نيک داني تو



صاحب العصر و الزمان آمد

خلق آوارده را امان آمد



بند پنجم



باز آمد بهار و شد گلزار

عطرافشان چو طبله ي عطار



چمن از جويبار و گل گرديد

رشگ جنات تحتها الانهار



مشک ريز است گلبن اندر باغ

مشک بيز است تا که باد بهار



رسته ي گوهري شده است چمن

بسکه ابر بهار شد دربار



قامت دوست مي نمايد سرو

گل حکايت کند ز طلعت يار



اندرين پرده هاي رنگارنگ

در تجلي است چهره ي دلدار





[ صفحه 57]





جلوه ي اولين حضرت حق

حجت آخرين هشت و چار



صاحب الامر آنکه در کف اوست

گردش سال و ماه و ليل و نهار



آنکه از امر او برون آيد

چشمه از سنگ خار و گل از خار



آنکه جز طلعت مبارک او

نيست حق را به حق حق رخسار



روي او فثم وجه الله

کوي او پوفتلک نعم الدار



کاش با چشم دل همي ديدي

همه جا رويش از يمين و يسار



چشمي از باطن ولايت گير

تا به بيني چو عارف هشيار



که جز او صاحبي به عالم نيست

ليس في الدار غيره ديار



سوخت فخرا ز آتش عشقش

همچو پروانه در محبت يار



گوش دل باز کن که تا شنوي

اين ندا را بالعشي و الابکار



صاحب العصر و الزمان آمد

خلق آوارده را امان آمد



مجاهدي پروانه

طور جنون



نشدي غايب از انديهش که پيدا کنمت

تو هويداتر از آني که هويدا کنمت



چشم دل روشني از مهر رخت مي گيرد

گم نکردست ترا ديده که پيدا کنمت



گرچه يک لحظه جدا از تو نبودم همه عمر

باز از شوق بهر لحظه تمنا کنمت



اشگ نگذاشت تماشائي رويت باشم

سببي ساز که بي پرده تماشا کنمت



بسکه با خلق ز حسن تو سخن مي گويم

ترسم آخر که مه انجمن آرا کنمت



اي دل از تيرگي آينه خويش منال

دامني اشگ بياور که مصفا کنمت



همچو آيينه اگر پاک و مصفا گردي

محو رخساره ي جانانه سراپا کنمت



در ره عشق مدد از خرد خام مگير

تا به تدبير جنون واله و شيدا کنمت



شعله ئي از قبس طور جنون گير و بسوز

تا به صحراي طلب باديه پيما کنمت



لن تراني شنوي گر ارني گوئي باز

پرده افکندم از اين راز که بينا کنمت



يک جهان درد اگر رو به تو آورد بيا

تا که رو سوي وي آورده مداوا کنمت



در غم مهدي موعود چو پروانه بسوز

تا چون او جرعه کش جام تولا کنمت



تتمه غزل اميد



هماي روح شهيدان حق ز ملسخ عشق

به عشق ديدن روي تو پر کشيد بيا



بهار و عيد طليعت گرفته رنگ عزا

چنانکه ملت ما را نمانده عيد بيا



ز بعد غيبت کبرايت اي امام زمان

زمانه روز خوشي را به خود نديد بيا



کنون که پنجه قدرت نماي حق ز ازل

بقامت تو قباي فرج بريد بيا



دو روز عمر اگر فرصت وصال نداد

به گاه دادن جان بر سر اميد بيا





[ صفحه 59]