عقيده شيعه درباره امام زمان


نام مبارک امام زمان عليه السلام محمدبن حسن عسکري است، القاب مشهور حضرت عبارت است از: مهدي موعود و قائم و صاحب الزمان عليه السلام و...

ايشان بنا بر مشهور در سال (255) هجري قمري [1] در شهر سامرا متولد شد و در سال (260) يعني در سن پنج سالگي به مقام خلافت عظمي و امامت کبري نائل گرديد. از آغاز تولد از ديدگاه اغيار مخفي است و تا سال (329) افرادي به عنوان سفير يا نائب خاص بين ايشان و مردم وساطت داشته اند که معروفين آنها در بغداد چهار نفر بودند: عثمان بن سعيد، محمدبن عثمان، حسين بن روح و علي محمد سمري. اين فاصله زماني را غيبت صغرا مي نامند و از سال (329) تا به امروز باب سفارت و نيابت خاص حضرت مسدود شده و تا بحال ادامه دارد و زمان ظهور ايشان نامعلوم است.

دليل اين عقيده روايات متواتر و ادله قطعي عقلي و نقلي است، مرحوم آية اللَّه حائري رحمةاللَّه مي فرمود: من ده هزار دليل بر اين عقيده دارم؛ و در نوشته هاي ايشان به خط خودشان آمار اجمالي پانصد حکايتِ [2] ديدار، در خواب و بيداري بيان شده، که در کتابهاي ديگر نقل نشده است.

بسياري از علماي خاصه و عامه در رابطه با امام زمان عليه السلام کتاب هاي مستقلي نوشته اند. حاج ميرزا حسين نوري رحمةاللَّه آمار اين کتاب ها را در نجم الثاقب به تفصيل آورده است که به چهل کتاب مي رسد و بيست شخصيت اهل سنت را که عقيده آنان درباره امام زمان عليه السلام با ما يکي است به تفصيل معرفي نموده و گفتار آنان را در آن کتاب نقل کرده است.

علامه مجلسي رحمةاللَّه جلد سيزده بحار الانوار را به معرفي حضرت امام زمان عليه السلام اختصاص داده که توسط جناب آقاي دواني ترجمه و به چاپ رسيده است و نام اين ترجمه مهدي موعود است.

سيد محمد صادق خاتون آبادي در اين باره کتابي به نام کشف الحق نوشته که معروف به اربعين خاتون آبادي است، در اين کتاب چهل حديث مستند درباره حضرت مهدي عليه السلام را ترجمه و شرح کرده است.

مرحوم سيد هاشم بحراني در خاتمه کتاب غاية المرام درباره حضرت مهدي عليه السلام به (120) آيه قرآن و (192) حديث از عامه و خاصه استدلال نموده است.

در اين مقام شايسته است بخشي از آنچه را که استاد معظم حضرت آية اللَّه العظمي شيخ حسين وحيد خراساني، در مقدمه توضيح المسائل خود ذکر نموده اند بياورم.

شيخ صدوق (اعلي اللَّه مقامه) به دو واسطه از احمدبن اسحاق بن سعد الاشعري که از اکابر ثقات است نقل مي کند، که گفت: داخل شدم بر حسن بن علي عليهما السلام و اراده داشتم که از او سؤال کنم از جانشين بعد از خودش.

ابتداءا آن حضرت فرمود: يا احمدبن اسحاق! خداوند تبارک و تعالي از زماني که آدم را آفريد زمين را از حجتي براي خدا بر خلق خودش خالي نگذاشته و خالي نخواهد گذاشت تا قيامت، به او بلا را از اهل زمين دفع مي کند، و به او باران را نازل مي کند، و به او برکات زمين را بيرون مي آورد.

گفت: پس گفتم: يابن رسول اللّه! بعد از تو امام و خليفه کيست؟

پس آن حضرت بر خاست شتابان داخل خانه شد، بعد بيرون آمد و بر شانه آن حضرت پسري سه ساله بود که گويا صورت او ماه شب بدر بود، پس فرمود:

يا احمدبن اسحاق! اگر بزرگواري تو بر خداي عزوجلّ و بر حجج او نبود پسرم را به تو نشان نمي دادم، اين پسر همنام و هم کنيه پيغمبر خداست، کسي است که زمين را پر از قسط و عدل مي کند همچنان که از جور و ظلم پر شده است.

يا احمدبن اسحاق! مَثَل او در اين امت مَثَل خضر و مَثَل ذي القرنين است، و اللّه! هر آينه غيبتي خواهد کرد که از هلاکت نجات پيدا نمي کند مگر کسي که خدا او را بر قول به امامت اين پسر ثابت کرده، و به او توفيق دعاي به تعجيل فرج او را داده است.

پس احمدبن اسحاق گفت: گفتم: اي مولاي من! آيا علامتي هست که قلب من به آن مطمئن شود؟

آن پسر به عربي فصيح فرمود: انا بقيّة اللّه في ارضه و المنتقم من اعدائه؛ من بقية اللّه هستم در زمين خدا و انتقام گيرنده ام از دشمنان خدا اي احمدبن اسحاق! بعد از ديدن، طلب اثر مکن.

پس احمدبن اسحاق گفت: بيرون آمدم مسرور و شادمان، فرداي آن روز برگشتم نزد آن حضرت گفتم: يابن رسول اللّه، خشنودي من به منّتي که بر من نهادي بزرگ شد، پس چيست سنّتي که در اين پسر از خضر و ذي القرنين جريان دارد؟

فرمود: طولاني شدن غيبت، يا احمد.

گفتم: يابن رسول اللَّه! هر آينه غيبت اين پسر طولاني مي شود؟

فرمود: بلي به پروردگارم قسم! تا زماني که بيشتر قائلين به اين امر، از اين امر برگردند، و باقي نماند مگر کسي که خداوند عزّوجلّ از او عهد گرفته براي ولايت ما، و ايمان را در دل او نوشته، و او را به روحي از جانب خودش مؤيد کرده است.

يا احمدبن اسحاق! اين امري است از امر خدا، و سرّي است از سرّ خدا، و غيبي است از غيب خدا، پس [3] بگير آنچه دادم به تو و آن را کتمان کن و از شاکرين باش که فردا در علّيين با ما خواهي بود.

ظهور آن حضرت به روايتي که عامّه و خاصّه نقل کرده اند از کنار خانه خداست، و جبرائيل از يمين او و ميکائيل از يسار اوست، و چون ملکي که واسطه افاضه علوم و معارف الهيه که حوايج معنوي انسان است جبرائيل است، و ملکي که واسطه افاضه ارزاق و حوايج مادي آدمي است ميکائيل است، کليد خزينه علوم و ارزاق در اختيار آن حضرت است، [4] و با صورتي ظهور مي کند که در روايات عامه و خاصه، آن رخساره به کوکب درّي [5] تشبيه شده است، و له هيبة موسي و بهاء عيسي و حکم داود و صبر ايوب [6] و با پوششي که به تعبير امام هشتم عليه السلام عليه جيوب النور تتوقّد من شعاع ضياء القدس. [7] .

ظهور آن حضرت -به روايتي که شيخ طوسي در الغيبة و صاحب عقد الدرر ذکر کرده اند- روز عاشورا است، [8] تا تفسير (يُريِدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللّهِ بِاَفْوَهِهِمْ وَ اللّهُ مُتِمُّ نُورِه وَ لَوْکَرِهَ الْکافِرُونَ) [9] ظاهر شود، و شجره طيبه اسلام که به آن خون پاک آبياري شده، به دست آن حضرت به ثمر رسد، و آيه کريمه (وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوما فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطانا) [10] بر مصداق اعلاي خود تطبيق شود.

آنچه ممکن است موجب شبهه در ذهن ساده انديشان شود طول عمر آن حضرت است، ولي بايد دانست که طول عمر يک انسان -حتي تا چندين هزار سال- نه محال عقلي است و نه محال عادي، زيرا محال عقلي آن است که به اجتماع يا ارتفاع دو نقيض منتهي شود، مثل آن که مي گوييم: هر چيزي يا هست يا نيست، يا هر عددي يا زوج است يا فرد، که اجتماع و ارتفاع هر دو عقلا محال است، و محال عادي آن است که به نظر عقل ممکن است ولي مخالف قوانين طبيعت است، مانند آن که انساني در آتش بيفتد و نسوزد.

و طول عمر انسان قرن ها و بقاي سلول هاي بدن به حال نشاط جواني نه از قسم اول است و نه از قسم دوم، بنابر اين اگر حيات انساني مانند نوح (علي نبيّنا و عليه السلام) نهصد و پنجاه سال واقع شد، زياده بر آن هم ممکن است، به اين جهت دانشمندان در جستجوي يافتن راز بقاي حيات و نشاط جواني بوده و هستند، همچنان که با قواعد علمي به وسيله اختلاف ترکيب اتمهاي فلزات مي توان آنها را در مقابل آفت مرگ و زوال بيمه کرد، و آهني که زنگار مي گيرد و تيزاب آن را مي خورد به طلاي نابي آفت ناپذير تبديل کرد.

بنابر اين طول عمر يک انسان از نظر عقلي و علمي ممکن است، هر چند راز آن براي بشر کشف نشده باشد.

گذشته از اين که اعتقاد به امام زمان عليه السلام در مرتبه بعد از اعتقاد به قدرت مطلقه خداوند متعال، و اعتقاد به نبوت انبياء و تحقق معجزات است، به اين جهت قدرتي که آتش را بر ابراهيم سرد و سلامت مي کند و سحر ساحران را در کام عصاي موسي نابود مي نمايد، و مرده را به دم عيسي زنده مي کند، و اصحاب کهف را قرن ها در خواب بدون مدد غذا نگه مي دارد، براي او نگه داشتن انساني هزاران سال با نشاط جواني، به جهت حکمت بقاي حجت در زمين و نفوذ مشيّت به غلبه حق بر باطل، سهل و آسان است [11] (إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرادَ شَيْئا أَنْ يَقُولَ لَهُ، کُنْ فَيَکُونُ).

دير زماني نيست که قبر شيخ صدوق در ري باز شد و بدن تازه او نمايان گشت، و روشن شد که قانون طبيعت در مورد پيکر او استثنا خورده، و عوامل فساد از تأثير در اندراس بدن او عقيم گشته است. اگر عموم قانون طبيعت در مورد شخصي که به دعاي امام زمان عليه السلام به دنيا آمده و کتابي با عنوان کمال الدين و تمام النعمة به نام آن حضرت نوشته تخصيص بخورد، تخصيص آن در مورد خليفه خدا و وارث جميع انبياء و اوصياء تعجب ندارد.

شيخ الطايفه در کتاب الغيبة مي گويد: و اما ظهور معجزاتي که دلالت بر صحت امامت او در زمان غيبت دارد بيشتر از آن است که احصا شود، [12] اگر عدد معجزات تا زمان شيخ -که در سنه (460) هجري وفات نموده است- بيش از حد احصا باشد، تا زمان ما چه اندازه خواهد بود؟

ولي در اين مختصر به دو آيت که از مشهورات است اکتفا مي شود، و خلاصه آن به نقل علي بن عيسي إربلي [13] که عندالفريقين ثقه مي باشد اين است که مردمان براي امام مهدي قصص و اخباري را در خوارق عادات نقل مي کنند که شرح آنها طولاني است و من دو قصّه که قريب به عهد زمان خودم اتفاق افتاده و جماعتي از ثقات اخوانم نقل کرده اند ذکر مي کنم:

1 - در شهر حله بين فرات و دجله مردي به نام اسماعيل بن حسن بود که بر ران چپ او جراحتي به مقدار قبضه انساني بيرون آمده بود که اطباي حله و بغداد او را ديدند و گفتند علاج و چاره ندارد، پس به سامرا رفت، و دو امام علي الهادي و حسن عسکري عليهما السلام را زيارت کرد و به سرداب رفت، و دعا و تضرع به درگاه خدا، و استغاثه به امام مهدي کرد، پس به دجله رفت و غسل کرد، و جامه خود را پوشيد، ديد چهار اسب سوار از دروازه شهر بيرون آمدند، يکي پيرمردي بود نيزه به دست، و جوان ديگري که بر او قباي رنگين بود، و پيرمرد طرف راست راه، و دو جوان طرف چپ راه، و جواني که با قباي رنگين بود بر راه بود.

صاحب قباي رنگين گفت: تو فردا روانه اهلت مي شوي؟ گفت: بلي، گفت: جلو بيا، تا ببينم درد تو چيست؟ پس جلو رفت و جوان، آن زخم و جراحت را با دستش فشرد و بر زين سوار شد، پير مرد گفت: رستگار شدي اي اسماعيل، اين امام بود.

آنها روانه شدند و اسماعيل هم با آنها مي رفت، امام فرمود: برگرد!

اسماعيل گفت: هرگز از تو جدا نخواهم شد. امام فرمود: مصلحت در برگشتن تو است. باز گفت: از تو هرگز جدا نمي شوم. پير مرد گفت: اسماعيل حيا نمي کني؟! امام دو مرتبه به تو فرمود برگرد، مخالفت مي کني؟!

ايستاد و امام چند قدم جلو رفت، بعد به جانب او التفات کرد و فرمود: اي اسماعيل، وقتي به بغداد رسيدي، ابو جعفر -يعني خليفه مستنصر باللّه- تو را طلب مي کند، وقتي نزد او رفتي و چيزي به تو داد، عطاي او را نگير، و بگو به فرزند ما رضي نامه اي به علي بن عوض بنويسد، من به او مي رسانم که آنچه مي خواهي به تو عطا کند.

بعد با اصحابش به راه افتاد، و اسماعيل ايستاده، نظاره گر آنان بود تا غايب شدند، ساعتي بر زمين نشست متأسف و محزون، و از مفارقت آنها گريه مي کرد، بعد به سامرا آمد، مردم دور او را گرفتند، گفتند: چرا چهره ات متغير است؟ گفت: شما سواره هايي را که از شهر خارج شدند شناختيد که بودند؟ گفتند: آنان افراد شريفي هستند که گوسفند دارند، گفت: آنها امام و اصحاب او بودند، و امام دست بر مرض من کشيد.

چون جاي زخم را ديدند که اثري از آن نمانده، جامه هايش را پاره کردند، خبر به خليفه رسيد، ناظري فرستاد که از حال او تحقيق کند.

اسماعيل شب را در خزانه گذراند، و بعد از نماز صبح با مردم از سامرا بيرون رفت، مردم با او وداع کردند و او حرکت کرد تا رسيد به قنطره عتيقه، ديد مردم ازدحام کردند و از هر کس که وارد مي شود، اسم و نسبش را مي پرسند، و چون او را شناختند به نشانه هايي که داشتند، جامه هايش را پاره کردند و به تبرک بردند.

ناظر به بغداد قضيه را نوشت، وزير يکي از رفقاي اسماعيل را به نام رضي الدين طلب کرد تا از صحت خبر تحقيق کند، چون آن شخص به اسماعيل رسيد و پاي او را ديد و اثري از آن زخم نديد غش کرد، چون به خود آمد اسماعيل را نزد وزير برد، وزير اطبايي را که معالج او بودند خواست، و چون او را معاينه کردند و اثري نديدند گفتند، اين کار مسيح است، وزير گفت: ما مي دانيم کار کيست.

وزير او را نزد خليفه برد، خليفه از او قصه را سؤال کرد، وقتي ماجرا را حکايت کرد، خليفه هزار دينار به او داد، اسماعيل گفت: من جسارت آن را ندارم که يک ذره از آن بگيرم، خليفه گفت: از که مي ترسي؟ گفت از آن که اين رفتار را با من کرد، او به من گفت: از ابي جعفر چيزي نگير. پس خليفه گريه کرد.

علي بن عيسي گفت که: من اين قصه را براي جماعتي نقل مي کردم، و شمس الدين پسر اسماعيل در مجلس حاضر بود و من او را نمي شناختم، گفت: من پسر او هستم، پس از او پرسيدم که ران پدرت را در حالي که مجروح بود ديدي؟ گفت: من در آن وقت بچه بودم، ولکن قصه را از پدر و مادرم و خويشاوندان و همسايگان شنيدم، و ديدم ران پدرم را که در موضع آن جراحت، موي روييده بود.

و علي بن عيسي مي گويد: پسر اسماعيل حکايت کرد که پدرم بعد از صحت،چهل مرتبه به سامرا رفت به اميد اينکه شايد دوباره او را ببيند.

2 - علي بن عيسي مي گويد: سيد باقي بن عطوه علوي حسني حکايت کرد براي من که: پدرش عطوه به وجود امام مهدي عليه السلام ايمان نداشت و مي گفت: اگر بيايد و مرا از اين مرض خوب کند، من تصديق مي کنم، و مکرر اين مطلب را مي گفت. هنگامي که وقت نماز عشا جمع بوديم، صيحه پدر را شنيديم، با سرعت نزد او رفتيم، گفت: امام را دريابيد، که همين ساعت از نزد من بيرون رفت.

بيرون آمديم کسي را نديديم، برگشتيم نزد پدر، گفت: شخصي بر من وارد شد و گفت: يا عطوه! گفتم: لبيک. گفت: منم مهدي، آمده ام تو را از مرضت شفا بدهم. بعد دست مبارکش را کشيد و ران مرا فشرد و رفت و از آن وقت به بعد عطوه مانند غزال راه مي رفت.


پاورقي

[1] مرآت العقول، ج 6 ص 170.

[2] رجوع شود به ص 72.

[3] کمال الدين و تمام النعمة، ص 384 ينابيع المودة، ص 458.

[4] عقد الدرر، الباب الخامس و فصل اول، الباب الرابع، ص 65.

[5] بحار الانوار، ج 36 ص 222 217 و ج 51 ص 80 و موارد ديگر.

[6] بحار الانوار، ج 36 ص 303.

[7] بحار الانوار، ج 51 ص 152 (بر اوست جامه هاي نور که روشن مي شود به ضياي قدس).

[8] الغيبة، ص 452و 453 عقد الدرر الباب الرابع، فصل اول، ص 65.

[9] سوره صف، آيه 8 (اراده مي کنند که خاموش کنند نور خدا را به دهانهايشان، و خداوند تمام کننده نور خود است، اگر چه کراهت داشته باشند کافران).

[10] سوره اسراء، آيه 33 (کسي که مظلوم کشته شد پس به تحقيق براي وليّ او سلطنت قرار داديم).

[11] سوره يس، آيه 82 (اين است و جز اين نيست امر او هر گاه اراده کند چيزي را، که بگويد براي او باش پس مي باشد).

[12] الغيبة، شيخ طوسي، ص 281.

[13] کشف الغمه، ج 3صفحه 287 - 283.