غيبت حضرت يوسف


شيخ صدوق مي گويد که غيبت يوسف عليه السلام بيست سال طول کشيد که در آن روغن و عطر بخود نزند سرمه بچشم نکشد وبا زنان اميزش نکرد تا اينکه خداوند فراق رابه وصال بدل ساخت و او را به پدر و برادران ودائيش رساند. از اين مدت سه روز در چاه بود و چند سالي در زندان و بقيه را نيز در سمت پادشاهي مصر حکمراني مي کرد. او در مصر بود و يعقوب در فلسطين و بين اين دوسرزمين نه روز راه فاصله بود. او دراين دوران غيبت احوال مختلفي داشت: مدتي برادرانش



[ صفحه 74]



جملگي، او را به قصد نابودي در چاه انداختند. بعد از آن او را بابهاي اندکي به کارواني فروختند. در مصر نيز به دام فتنه زن عزيز مصر افتاد و چند سالي را در زندان گذارند. اما سر انجام خداوند او را زمامدار مصر ساخت و چشم او را به ديدار پدر روشن ساخت، و تاويل رويايش را آشکار نمود. پس شيخ صدوق به اسناد خود از امام جعفر صادق عليه السلام روايتي مي آورد که در آن، حضرت فرموده است: [الي ان قال] فکان يعقوب عليه السلام يعلم ان يوسف حي لم يمت و ان الله سيظهره له بعد غيبته و کان يقول لنبيه: اني اعلم من الله ما لا تعلمون. و کان بنوه [اهله و اقره باوه] يفندونه علي ذکره ليوسف: يعقوب مي دانست که يوسف زنده است و از دنيا نرفته، و مي دانست که خداوند بعد از مدتي غيبت و نهاني، ظاهرش خواهد ساخت از همين رو بود که به فرزندانش مي گفت: من از (جانب) خدا چيزهائي را مي دانم که شما نمي دانيد. اما پسرانش او را مورد ملامت و سرزنش قرار مي دادند. شيخ صدوق مي گويد که مثل کساني که در زمان ما عارف به حضرت صاحب الامر عليه السلام هستند، مثل يعقوب است که به يوسف و حيات وي در طول دوران غيبتش، اطمينان داشت. و به همين ترتيب مثل کساني که نسبت به وجود مقدس حضرت صاحب سلام الله عليه و غيبت ايشان جاهل اند و وي را انکار مي ورزند، مثل برادران يوسف است که به پدرشان گفتند: تالله انک لفي ضلالک القديم: به خدا قسم تو هنوز در همان گمراهي سابق قرار داري.



[ صفحه 75]



و اين سخن يعقوب، بعد از ديدار يوسف، که گفت: الم اقل لکم اني اعلم من الله ما لا تعلمون: آيا به شما نگفتم که من از جانب خداوند چيزهائي مي دانم که شما نمي دانيد. اين سخن مي رساند که او به حيات يوسف آگاه بود و مي دانست که پنهاني او براي امتحان و آزمون است. شيخ صدوق به سند خود از امام جعفر صادق عليه السلام روايت مي کند که فرمود: ان في القائم عليه السلام سنه من يوسف عليه السلام (الي ان قال:) ان اخوه يوسف کانوا اسباطا اولاد انبياء تاجروا يوسف و بايعوه و هم اخوته و هم اخوهم و لم يعرفوه حتي قال لهم: انا يوسف و هذا اخي فما تنکر هذه الامه ان يکون الله عزوجل في وقت من الاوقات يريد ان يستر حجته عنهم لقد کان يوسف اليه [يوما] ملک مصر کان بينه و بين والده مسير [مسيره] ثمانيه عشر يوما فلو اراد الله تبارک و تعالي ان يعرفه مکانه لقدر علي ذلک و الله لقد سار يعقوب و ولده عند البشاره في تسعه ايام الي مصر فما تنکر هذه الامه ان يکون الله تبارک و تعالي يفعل بحجته ما فعل بيوسف ان يکون يسير فيما بينهم و يمشي في اسواقهم و يطا بسطهم و هم لا يعرفونه حتي ياذن الله عزوجل له بان يعرفهم نفسه کما اذن ليوسف عليه السلام حين قال [لهم]: هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون قالوا: أنک لانت يوسف قال: انا يوسف و هذا اخي



[ صفحه 76]



همانا در قائم سلام الله عليه سنتي از يوسف است. (تا آنجا که فرمود:) برادران يوسف پيامبرزاده بودند و با يوسف داد وستد کردند. و با وجود آنکه آنان برادر او بودند و وي برادر ايشان، او را (در مصر) نشناختند، تا زماني که گفت: من يوسف هستم و اين برادر من. پس اين امت چگونه مي توانند انکار ورزند که خداوند عزوجل در وقتي از اوقات، حجت خود را به حکمت و مشيت خويش از آنان پنهان دارد. يوسف سلطنت مصر را در اختيار داشت و بين او و پدرش هيجده روز راه بود. پس اگر خداوند تبارک و تعالي مي خواست که مکان يوسف را بشناساند، بر اين امر قدرت داشت. به خدا قسم، يعقوب و پسرانش در پي شنيدن بشارت پيدا شدن يوسف، آن راه را در نه روز پيمودند. پس اين امت چگونه مي توانند انکار نمايند که خداوند تبارک و تعالي همان شيوه را که در مورد يوسف معمول داشت، در باره حجت خود نيز اجرا نمايد، به اين که در ميان آنان رفت و آمد کند، در بازارهايشان گام نهد و بر فرشهايشان قدم گذارد، در حالي که او را نشناسند. تا اين که خداوند صاحب عزت و جلال او را اجازه فرمايد که خود را بشناساند، همان گونه که به يوسف اجازه فرموده، آنجا گفت: آيا مي دانيد درباره يوسف و برادرش چه نموديد، آن هنگام که جاهل بوديد؟ گفتند: آيا يوسف هستي؟ گفت: منم يوسف و اين هم برادرم مي باشد.