غيبت حضرت موسي


شيخ صدوق به سند خود از سيد العابدين، و ايشان را از پدرشان سيد الشهداء، و ايشان از پدرشان سيد الوصيين و ايشان از نبي اکرم صلي الله عليه و آله نقل مي کند



[ صفحه 77]



که فرمود: ان يوسف لما حضرته الوفاه جمع شيعته و اهل بيته و اخبرهم بشده تنالهم تقتل فيها الرجال و تشق بطون الحبالي و تذبح الاطفال حتي يظهر الله الحق في القائم من ولد لاوي بن يعقوب و هو رجل اسمر طويل [طوال]:. يوسف در هنگام وفات خود، پيروان و خاندانش را جمع نموده و آگاهشان ساخت که بلائي در انتظارشان مي باشد، که در آن مردان کشته شده، شکم زنان پاره گشته و اطفال سر بريده مي شوند. تا اينکه خداوند آنان را توسط پيامبري از فرزندان لاوي بن يعقوب، رهائي بخشد. و او مردي گندمگون و بلند قامت است. در روايت ديگري از امام جعفر صادق عليه السلام آمده است (که حضرت يوسف بن يعقوب هنگامي که زمان مرگش نزديک شد خاندان يعقوب را که هشتاد مرد بودند، جمع کرد و بديشان گفت:) فقال ان هولاء القبط سيظهرون عليکم و يسمونکم سوء العذاب و انما ينجيکم الله من ايديهم برجل من ولد لاوي ابن يعقوب اسمه موسي بن عمران غلام طويل جعد آدم فجعل الرجل من بني اسرائيل يسمي ابنه عمران و يسمي عمران ابنه موسي: (يوسف) به آنان گفت: اين قبطان بر شما مسلط شده و شما را در سختي و عذاب مي اندازد، تا اين که خداوند توسط مردي بلند قامت و گندمگون و موي مجعد، از فرزندان لاوي بن يعقوب به نام موسي بن عمران نجاتتان بخشد. پس امر چنين شد که بني اسرائيليان پسران خود را عمران نام مي نهادند و عمران پسر خود را موسي نام مي گذارد.



[ صفحه 78]



و همچنين طي روايت طويلي از امام محمد باقر عليه السلام نقل شده که فرمود: انه ما خرج موسي حتي خرج قبله خمسون کذابا کلهم يدعي انه موسي بن عمران قبلغ فرعون انهم يرجفون به و يطلبون هذا الغلام و قال له کهنته [و سحرته ان] هلاک دينک و قومک علي يدي هذا الغلام الذي يولد العالم في بني اسرائيل فوضع القوابل علي النساء و قال لا يولد العام غلام [ولد] الا ذبح و وضع علي ام موسي قابله [الي ان قال] فلما حملت به [امه] وقعت عليها المحبه لها [الي ان قال] و قالت لها القابله مالک يا بنيه تصفرين و تذوبين؟ قالات لا تلوميني فاني اذا ولدت اخذت ولدي فذبح قالت لا تحزني فاني سوف اکتم عليک فلما ولدت حملته فادخلته المخدع و اصلحت امره ثم خرجت الي الحرس [فقالت: انصرفوا] و کانوا علي الباب فقالت: انصرفوا فانه خرج دم متقطع [منقطع] فانصرفوا فارضعته فلما خافت عليه اوحي الله اليها ان اعملي التابوت ثم اجعليه فيه ثم اخرجيه ليلا فاطرحيه في نيل مصر فوضعته في الماء فجعل يرجع اليها و هي تدفعه في الغمر فضربته الريح فهمت ان تصيح فربط الله علي قلبها [الي ان قال] و قالت امراه فرعون انها ايام الربيع فاضرب لي قبه علي شط النيل حتي اتنزه ففعل و اقبل التابوت يريدها [الي ان قال] فاخذته فاذا فيه غلام من اجمل الناس فوقعت عليه منها محبه [الي ان قال] و قالت هذا ابني و قالت لفرعون اني اصبت غلاما طيبا حلوا نتخذه ولدا فيکون قره عين لي و لک فلا تقتله [الي ان قال] فلم تزل به حتي رضي فلما سمع الناس ان الملک قد تبني ابنا لم يبق احد من روساء اصحابه الا بعث اليه امراته لتکون له ظئرا فلم ياخذ [او تحضنه فابي ان ياخذ] من امراه منهن ثديا [الي ان قال] فقالت ام موسي لاخته [قصيه] انظري اترين له آثرا فاتت [فانطلقت حتي اتت] باب الملک فقالت بلغني انکم تطلبون ظئرا و ها هنا امراه صالحه تاخذ ولدکم و تکفله لکم [الي ان قال] فقال الملک [فقالت] ادخلوها [الي ان



[ صفحه 79]



قال] فوضعته في حجرها ثم القمته ثديها فازدحم اللبن في حلقه [فلما عرف فرعون انها من بني اسرائيل قال هذا] مما لا يکون [ابدا] الغلام [من بني اسرائيل] و الظئر من بني اسرائيل فلم تزل امراته تکلمه فيه و تقول ما تخاف من هذا الغلام؟ انما هو ابنک ينشا في حجرک حتي قلبته عن رايه [الي ان قال] و کتمت امه خبره و اخته و القابله حتي هلکت امه و القابله[قبلته فنشا عليه السلام لا] فلم تعلم به بنو اسرائيل [الي ان قال] و کانوا يطلبونه و يسالون عنه فعمي علهيم خبره و بلغ فرعون انهم يطلبونه [الي ان قال] فزاد في العذاب عليهم و فرق بينهم و نهاهم عن الاخبار به و السوال عنه: موسي خروج نکرد (يا مبعوث نشد) تا اينکه پنجاه نفر مدعي شدند که موسي بن عمران هستند. به فرعون خبر رسيد که بني اسرائيل در طلب چنين فردي هستند. کاهنان نيز به او گفتند: هلاکت دين و قوم تو به دست اين پسر است که امسال در ميان بني اسرائيل پا به دنيا مي نهد. پس فرعون قابله ها را مامور نمود که زنان را وارسي نموده و پسري زاده نشود مگر اينکه سر از تنش جدا شود. در آن هنگام بر مادر موسي قابله اي گماشته بودند.. هنگامي که (مادرش) به او حامله شد محبت موسي در دل آن قابله جا گرفت.. به (مادر موسي) گفت: دخترم چرا رنگ رخسارت به زردي گرائيده و هر روز بدنت به کاستي و ضعف مي گرايد؟ گفت: مرا سرزنش مکن، زيرا مي دانم که پس از تولد فرزندم، سر او را مي برند. قابله اظهار داشت: محزون مباش، من امر او را پوشيده مي دارم. چون موسي به دنيا آمد، قابله او را به اطاقي ديگر برد و کار او را درست کرد (پاک و نظيفش ساخت). بعد از آن به طرف درب رفت و به نگهبان هائي که در بيرون ايستاده بودند، گفت: باز گرديد، تنها مقدار خوني لخته شده از او خارج شد. پس آنان باز گشتند. (به اين ترتيب موسي عليه السلام زنده ماند و) مادرش به او شير



[ صفحه 80]



مي داد. مدت زماني که گذشت، ترسيد که مبادا به فرزندش آسيبي رسانند. خداوند به او وحي نمود: صندوقي بساز و کودک را در آن بگذار و شبانه به رود نيل - در - مصر بيفکن. او چنين نمود، اما صندوق به سوي او باز مي گشت و وي آن را به طرف وسط رودخانه باز مي گرداند. تا اينکه باد تندي بر آن وزيد و آن را دور ساخت. مادر موسي خواست فرياد برکشد، اما خداوند قلبش را آرام ساخت.. (مقارن همين زمان بود که) همسر فرعون به شوهرش گفت: ماه بهار فرا رسيده، بارگاهي براي من در جنب رود نيل بر پا ساز، تا در آنجا به تفريح بپردازم. فرعون اين بارگاه را بر پا ساخت. روزي که همسر فرعون در جنب رود نشسته بود، مشاهده کرد که صندوقي بر روي رود شناور است و به سوي او مي آيد.. صندوق را بر گرفت و در آن کودکي خوش سيما يافت. محبت کودک در قلبش جايگير شد.. گفت: اين را به فرزندي خود مي گيرم. پس به فرعون اظهار داشت: من پسر بچه اي يافته ام که شيرين و دل نشين است و نور چشم من و تو خواهد شد، پس او را مکش.. آن قدر با فرعون سخن گفت تا او راضي شد. چون مردم شنيدند که پادشاه پسري را به فرزندي گرفته، تمام روسا و سران، زنان خود را فرستادند تا موسي را شير دهند. اما او پستان هيچيک را به دهان نگرفت.. مادر موسي به خواهرش گفت: کاوش نما که از فرزندم خبري هست. او به بارگاه فرعون آمد و گفت: شنيده ام که شما در جستجوي دايه اي هستيد، من زني شير ده و صالح نشان دارم که فرزندتان را پذيرا مي شود و تکفل او را به عهده مي گيرد... فرعون (همسر فرعون) گفت: او را بياوريد.. چون مادر موسي به در بار فرعون آمد، فرزندش را به دامن گرفت و پستان در دهانش نهاد موسي آن را پذيرفت و شير نوشيد.(اما چون فرعون خبر يافت که او از بني اسرائيل است) گفت: اين ديگرامکان ندارد هم مادر از بني اسرائيل هم کودک. اما زنش با صحبتهاي مختلف دل او را آرام ساخت. گفت: از اين پسر بچه چه بيم داري؟ اين



[ صفحه 81]



فرزند تواست که دردامن تو بزرگ مي شود...مادر و خواهر موسي و ان قابله نيز امر او را پوشيده داشتند و نامش را فاش نکردند سرانجام مادر و قابله درگذشتند وبني اسرائيل نا آگاه از وجود موسي درجستجوي او بودند و ازهيچ خبري بدست نميآوردند به فرعون خبررسيدکه بني اسرائيل در کاوش از منجي خود هستند... پس او عذاب و رنج را افزون ساخت و تفرقه در ميانشان افکند و از پي جوئي موسي بازشان داشت. در ادامه روايت نخست چنين آمده که ازحجت خدا خبري نبرد وبني اسرائيل در سختي و شدت بسر مي بردند. آنان چهارصد سال چشم براه قيام قائم خود بودند. سرانجام بشارت به آنان رسيد که او تولد يافته وعلامات ظهورش مشاهده گرديده است. پس بلا بر آنان فزوني يافت. با چوب و سنگ بر آنان حمله مي شد.عالمي بود که با سخنان او دل آرام مي داشتند. اما چون در طلب او برآمدند متوجه شدند که پنهاني گزيده است. پيغام به وي فرستادند که ديداري با آنان نمايند. پس او نزد آنان آمد و ايشان را به صحرائي برد. در جمع ايشان نشست وسخن از قائم و منجي آنان راند. به توصيف او پرداخت و قيامش را نزديک معرفي کرد. آن هنگام شب بود شبي مهتاب ناگاه نوجواني را ديدند که پديدارگشت. اوهمان موسي بود که ازدربارفرعون به قصدتفريح بيرون امدبود.وي ازاسترخودبه زيرامددر حالي که جامه اي از خز دربرداشت. عالم بني اسرائيل او را به نشانه هايش شناخت. پس خود را بر پاي او انداخت و گفت: حمد خداي را که مرا از دنيا نبرد تا اينکه تو را نشانم داد. مومنان دانستند که اوست صاحبشان و خداوند را سجده شکر گزاردند. اما موسي به آنان چيزي نگفت جز آنکه اظهار داشت: اميدوارم که خداوند فرج شما را نزديک سازد. سپس موسي غايب شد و به مدين رفت ونزد شعيب اقامت گزيد. دراين غيبت دوم که پنجاه و اندي سال بطول انجاميد بلايا و مصائب آنان فزوني گرفت. پس خبر ازعالم ياد شده گرفتند اما متوجه شدند که او در اختفاست. برايش پيام فرستادند. آن عالم خاطر آنها را آرام نمود و گفت که خداوند عزوجل به او وحي نموده که چهل سال ديگر فرج و گشايش فرا ميرسد. پس آنان خدا را شکرکردند.خداوند آن را بيست سال گرداند گفتند: خير تنها از جانب خداست. خداوند مدت را به



[ صفحه 82]



ده سال کاهش داد. گفتند: شر و بدي را جزخدا دفع نمي سازد. خداوند به آن عالم حي نمود: به آنان بگو که بازنگردند من فرجامشان را اجازه دادم. در اين حال ناگاه موسي سوار بر استري اشکار گشت وبر آنان سلام نمود. عالم پرسيد: نامت چيست؟ گفت: موسي. پرسيد: فرزند چه کسي؟ گفت: فرزندعمران پرسيد: فرزند کي؟ گفت: فرزند فاهت فرزند لاوي فرزند يعقوب. پرسيد: چه همراه داري؟ گفت: نبوت از جانب خداوند صاحب عزت وجلال پس عالم برخواست و دست او را بوسيد. منجي موعود بني اسرائيل در ميانشان نشست و دلشان را آرام و وظايفشان را مشخص نمود و آنان را پراکنده ساخت. چهل سال بعد که فرعون غرق شد فرج بني اسرائيل فرارسيد.