زندگي بانو نرجس


برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني





--------------------------------------------------------------------------------





در بـحـثـهـاى گـذشـته برخى از سخنان پيشوايان نور عليه السلام در مورد بانو نرجس ، مادر گرامى امام مهدى عليه السلام را آورديم كه از او به عنوان ((شايسته ترين كنيزان ))، ((بهترين بانوان )) و يا ((سرور زنان )) ياد كردند. اينك مناسب بنظر مى رسـد كـه بـيـوگـرافـى او را براى آگاهى شما خواننده گرامى ، به گونه اى فشرده بياوريم .

نامهاى آن حضرت

محدثين و مورخين ، نامهاى متعددى براى آن بانو آورده اند از آن حمله : نرجس ، سوسن ، صقيل ، صيقل ، حديثه ، حكيمه ، مليكه ، ريحانه و خمط. اما مشهورترين نام او ((نرجس )) و معرفترين كنيه اش ((ام محمد)) است .

در گـذشـتـه خـاطـر نـشـان سـاخـتـيـم كه نامهاى متعدد براى يك انسان ، هرگز دلالت بر شـخصيتهاى متعدد نمى كند، همانگونه كه بانوى نمونه اسلام ، فاطمه عليهاالسلام به تناسب ابعاد و ويژگيهاى پرشكوهش ، داراى نامهاى متعدد و گوناگون بود. اين بانوى بـزرگ نـيـز داراى نـامـهـاى متعددى است كه هر كدام از آنها معناى خويش را دارد و بعدى از شخصيت ولاى او را نشانگر است ، كه از جمله آنها:

1ـ ((نرجس )) كه نام برخى گلهاى عطرآگين است .

2 ـ ((خمط)) نوعى درخت ميوه است كه قرآن نيز آن را بكار برده است .

3ـ ((سوسن )) نام نوعى گل خوشبو و معطر و پرفايده است كه در كتابهاى طب نيز آمده است .

4ـ ((صيقل )) به مفهوم پديده نورانى و پرجلوه و نرم است .

بـه هر حال هيچ مانعى ندارد كه يك زن با شخصيت ، داراى نامهاى متعددى باشد و هر كدام از آنـها در مورد او به تناسب بكار رود. و در مورد مادر گرامى حضرت مهدى عليه السلام چـه بـسـا كـه ايـن نـامـهاى پر معنا و متعدد براساس ‍ مصالح سياسى و اجتماعى بوده كه براى ما ناشناخته مانده است .

و نـيـز روشـن اسـت كـه بـحـث در حـب و نـسـب ايـن بـانـوى بـا فـضـيـلت نـيـز در اصل بحث ضررى نمى رساند، چرا كه شخصيت مورد نظر يكى است و در مورد حسب نسب او ديدگاهها متفاوت است .

و مـا در ايـنـجا دو ديدگاه معروف و مشهور دانشمندان و محدثان خويش را در مورد حسب و نسب آن بانوى انديشمند و بزرگ مى آوريم .

آزاده اى از تبار وارستگان

1ـ ((بـشـر بـن سـليـمـان نـخـاسى )) كه از فرزندان ابو ايوب انصارى و يكى از دوسـتـان دو امـام گرانقدر حضرت هادى و عسكرى عليهماالسلام و همسايه آن دو بزرگوار در سامرا است ، آورده است كه :

مـن احـكـام و آگـاهـيـهـاى لازم در مـورد بـردگـان و اسـيران را از سالارم حضرت هادى عليه السلام آموختم . و آن گرانمايه ، اين حقوق و احكام را به گونه اى به من تعليم فرمود كـه مـن بـدون اجازه او نه برده اى مى خريدم و نه مى فروختم و همواره از موارد نامعلوم و نـامـشـخـص ، تـا روشـن شـدن حـكـم آن ، دورى مـى جـسـتـم و حلال و حرام را در اين مورد به شايستگى درك مى كردم .

يـكـى از شبهاى كه در منزل بودم و پاسى از شب گذشته بود در خانه به صدا در آمد و يكى از خدمتگزاران حضرت هادى عليه السلام كه ((كافور)) نام داشت مرا مخاطب ساخت و گـفـت كـه حـضـرت هـادى عـليـه السـلام مـرا فـراخوانده است . لباس خويش را به سرعت پـوشـيـدم و بـه هنگامى كه وارد خانه آن جناب شدم ، ديدم امام هادى با فرزندش حضرت عـسـكـرى عـليـه السـلام و خـواهـرش ((حـكـيـمـه )) آن بـانـوى آگـاه و پـروا پـيـشه ، در حال گفتگو هستند.

پـس از سـلام ، نـشـسـتـم كـه آن حـضرت فرمود: ((بشر! تو از فرزندان انصار هستى و دوسـتـى و مـهـر انـصـار همچنان نسل به نسل نسبت به پيامبر(ص ) و خاندانش به ارث مى رسد و شما به آن صفا و محبت باقى هستيد و مورد اعتماد خاندان پيامبر.

ايـنـك ! مـى خواهم تو را به فضيلت و امتيازى مفتخر سازم كه هيچ كس از پيروان ما در اين فـضـيـلت بـه تـو پيشى نگرفته است و تو را به رازى آگاه سازم كه كسى را آگاهى نـسـاخـتـه ام و آن ايـن اسـت كـه : تو را ماءموريت مى دهم تا بانويى بزرگ و آگاه را كه بـظـاهـر در صـف كـنـيـزان اسـت ، خـريـدارى نـمـايـى و او را بـه سرمنزل مقصود و محبوبش راه نمايى .))

آنـگـاه نـامـه اى بـه خـط رومى مرقوم داشت و با مهر مخصوص خويش آن را مهر زد و بسته ويژه اى كه زرد رنگ بود و در آن 220 دينار بود به من داد و فرمود: ((بشر! اين نامه و كـيـسـه زر را بـرگـير و بسوى بغداد حركت كن و پس از ورود بدان شهر، فلان روز، در كـنـار پـل بـغـداد، مـنـتـظـر كـشـتـيـهـاى اسـيـران ((روم )) بـاش . هـنـگـامـى كـه قـايـق حـامـل اسيران رسيد و خريداران كه بيشتر آنها فرستادگان مقامات رژيم بنى عباس هستند اطراف آنها حلقه زدند تو از دور مراقب باش تا مردى بنام ((عمر بن يزيد نخاس )) را كه در ميان صاحبان برده است بيابى .

او كنيزى را با ويژگيهاى خاص خود در حالى كه لباس حرير ضخيم بر تن دارد براى فـروش آورده اسـت امـا آن كنيز خود را پوشانده و از دست زدن و نگاه كردن خريداران سخت جـلوگـيـرى مـى كـنـد، چـرا كـه بـظاهر در ميان بردگان است و خود در حقيقت از بانوان با شخصيت و پاك و آزاده مى باشد.

فروشنده او را تحت فشار قرار مى دهد تا او را بفروشد اما او فرياد آزادى و نجابت سر مـى دهـد و بـه خـريدار كه حاضر مى شود سيصد دينار به صاحب او بپردازد مى گويد: ((بـنده خدا! پول خودت را از دست مده ! اگر تو در لباس سليمان و بر قدرت و شوكت او هـم در آيـى ، من ذره اى به تو علاقه نشان نخواهم داد.)) و بدينگونه خريدارى را كه شيفته شكوه و عظمت و عفت و پاكى اوست ، نمى پذيرد و او را مى راند.

سرانجام ((عمر بن يزيد)) به او مى گويد: ((من ناگزيرم تو را بفروشم پس خودت بگو راه حل چيست ؟))

او خواهد گفت : ((در اين كار شتاب مكن ! من تنها فرد امين و درستكار و شايسته كردارى كه برايم دلپسند باشد مى پذيرم .))

در ايـن هـنـگام برخيز و به ((عمر)) بگو: ((من نامه اى به زبان رومى دارم كه يكى از شـايـسـتـگـان نـوشته و ويژگيهاى مورد نظر اين بانو، در شخصيت نگارنده آن جلوه گر اسـت . شـمـا نـامـه را بـه او بـده تـا بـخـوانـد اگـر تمايل داشت من وكيل نگارنده نامه هستم و اين كنيز را براى او خريدارم .))

((بـشـر)) فـرسـتـاده امـام هـادى عـليـه السـلام اضـافـه مـى كند كه : ((من ، برنامه را همانگونه كه امام دستور داده بود به دقت پياده كردم تا نامه را به او رساندم هنگامى كه نـامـه را دريـافـت داشـت و بـدان نگريست ، سيلاب اشك امانش نداد و بشدت گريست و به ((عـمـر بـن يـزيـد)) گـفـت : ((ايـنك ! مى توانى مرا به صاحب اين نامه بفروشى )) و سـوگـنـدهاى سختى ياد كرد كه اگر به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد كشت و هرگز كسى را نخواهد پذيرفت .

مـن بـا فـروشنده براى خريد وارد گفتگو شدم و پس از تلاش بسيار كار به آنجا رسيد كه ((عمر بن يزيد)) به همان پولى كه سالارم امام هادى عليه السلام داده بود راضى شـد و پـس از دريـافـت هـمـه آن 220 ديـنـار، كـنـيـر مـورد نـظـر را تـحـويـل مـن داد و در حـاليـكـه او از شـادمـانـى در پـوسـت نـمـى گـنـجـيـد بـه مـنـزل بـازگـشـتيم تا او را به خانه حضرت هادى عليه السلام ببرم . همراه او به خانه رسيديم ، اما او قرار و آرام نداشت نامه سالارم را گشود و پس از بوسه باران ساختن آن نامه را به سر و صورت خويش ماليد و به روى ديدگانش نهاد.

من كه از رفتار او شگفت زده شده بودم ، گفتم : ((آيا شما نامه اى را كه هنوز نگارنده آن را نمى شناسى بوسه باران مى سازى ؟))

او گـفـت : ((بـنـده خـدا! تـو بـا ايـنـكـه فـردى درسـت انـديـش و امانتدار و فرستاده بنده بـرگـزيـده و مـحـبـوب خـدا هستى ، در شناخت فرزند پيامبران ناتوانى . پس گوش به سخنان من بسپار و با دل توجه كن تا خود را معرفى كنم و جريان شگفت خويش را برايت بازگويم .))

سرگذشت شگفت انگيز من

آنگاه گفت : ((من ((مليكه )) هستم دختر ((يشوعا)) و نوه قيصر روم .

مادرم از فرزندان حواريون است و دختر ((شمعون ))، جانشين حضرت مسيح عليه السلام .

داسـتـان مـن شـگفت انگيزترين داستانهاست . من سيزده ساله بودم كه جدم قيصر ((روم )) تـصـمـيـم گـرفـت مـرا به عقد برادر زاده خويش در آورد، به همين جهت بيش از سيصد نفر كشيش و راهب از نسل حواريون و هفتصد نفر از اشراف و شخصيتهاى سرشناس كشور و چهار هـزار نفر از فرماندهان ارتش و افسران و درجه داران لشكر روم و رؤ ساى عشائر را، در كاخ خود گرد آورد و تخت بسيار بلند و پرشكوهى را كه از انواع زر و سيم ساخته شده بـود در سـالن بـزرگ كـاخ قـرار داد و برادر زاده اش را بر فراز آن دعوت كرد تا طى مراسم ويژه اى مرا به ازدواج او در آورد.

امـا هـنـگـامـى كـه فـرزنـد بـرادرش برفراز تخت قرار گرفت و صليبها گرداگرد او، آويـخـتـه شـد و اسـقـفـهـا در بـرابـر او تـعـظـيـم كـردنـد و انجيل مقدس گشوده شد، بنگاه صليبها از جايگاههاى بلند خود، فرو غلطيدند و ستونهاى تخت در هم شكست و آن جوان نگون بخت از فراز تخت به زمين افتاد و بيهوش گرديد.

بـر اثر حادثه ناگوار، رنگ اسقفها پريد و بندهاى وجودشان به لرزه در آمد و بزرگ آنـان بـه نـيـاى مـن ، قـيـصـر روم ، گـفـت : ((شـاهـا! مـا را كـارى كـه شـومـى آن از زوال آيين مسيح خبر مى دهد، معذور دار!))

جـدم آن حـادثـه تـكـان دهـنده را به فال بد گرفت و به اسقفها دستور داد تا ستونها را بـرافـراشـتـه دارنـد و صـليبها را بالا برند و بجاى آن جوان نگون بخت ، برادرش را بـيـاورنـد تـا مـرا بـه ازدواج او در آورد و بدينوسيله شومى پديد آمده را، با نيكبختى و سعادت فرد دوم برطرف سازد.

امـا هـنـگامى كه اسقفها به دستور قيصر روم عمل كردند، همان تلخى كه براى برادر زاده اول او پيش آمده بود براى دومى نيز رخ داد. مردم وحشتزده پراكنده شدند. نياى بزرگم ، قـيـصر روم ، اندوهگين و ماتم زده برخاست و وارد قصر خويش شد و پرده هاى كاخ افكنده شد و ماجرا تمام شد و در هاله اى ابهام و نگرانى قرار گرفت .

پرافتخارترين پيوند

شب فرا رسيد و آن روز دهشتناك سپرى شد. من همان شب در خواب ديدم كه حضرت مسيح عـليـه السـلام بـه هـمـراه وصـى خـود ((شـمعون )) و گروهى از حواريون وارد كاخ جدم قـيـصر روم شدند و منبرى پرفراز و شكوهمند در همان نقطه اى كه جدم تخت خود را قرار داده بـود بـرپـا سـاختند. درست در همين لحظات بود كه حضرت محمد(ص ) با گروهى از جـوانـان و فـرزنـدان خـويـش وارد شـدنـد. حـضـرت مـسـيـح (ص ) بـه استقبال آن حضرت شتافت و او را در آغوش كشيد.

پـيـامـبـر اسـلام بـه او فـرمـود: ((مـن آمـده ام تـا مـليـكـه ، دخـتـر شـمعون را براى پسرم خواستگارى كنم .)) و در همانحال ديدم كه آن حضرت با دست خويش به امام حسن عسكرى ، اشاره فرمود.

مسيح نگاهى به شمعون كرد و گفت : ((افتخار بزرگى به سويت آمده است ، با خاندان پيامبر پيوند كن و دخترت را به فرزند او بده .))

و شمعون هم گفت : ((پذيرفتم ))

پيامبر اسلام بر فراز منبر رفت و مرا به ازدواج پسر خود در آورد و بر اين ازدواج مسيح عليه السلام و حواريون و فرزندان محمد(ص ) گواه بودند.

چه كنم ؟

از خـواب خـوش آن شـب جـاودانـه بـيـدار شـدم امـا ترسيدم خواب خود را بر پدر و جدم بازگويم .

از آن پـس قـلبـم از مـحـبـت حـضـرت عـسكرى مالامال شد به گونه اى كه از آب و غذا دست شستم و به همين جهت بسيار ضعيف و ناتوان شدم و به بيمارى سختى دچار گشتم .

جدم ، بهترين پزشكان كشور را يكى پس از ديگرى براى نجات من فرا خواند، اما بيهوده بـود و آنـان كـارى از پـيـش ‍ نـبـردند و هنگامى كه جدم از نجات من نوميد شد به من گفت : ((نـور ديده ام ! دخترم ! براى نجات جان و شفاى بيماريت چه كنم ؟ آيا چيزى به نظرت نمى رسد؟))

مـن گـفـتـم : ((نـه ! مـن درهـاى نـجات را به روى خود مسدود مى نگرم ، شما اگر ممكن است دستور دهيد اسيران مسلمان را از زندانها و شكنجه گاهها آزاد و كند و زنجير از دست و پاى آنـان بـردارنـد و بـر آنـان مـهـر ورزند و آزادشان سازند، اميد كه در برابر اين مهر به اسيران و غريبان ، حضرت ((مسيح )) و مادرش ((مريم )) مرا شفا بخشند.))

جدم به خواسته من جامه عمل پوشاند و براى شفاى من ، همه اسيران مسلمان را آزاد ساخت و من نيز خويشتن را اندكى سالم و بانشاط نشان دادم و كمى غذا خوردم و جدم شادمان گرديد و بر محبت بر اسيران و احترام به آنان تاءكيد كرد.

آن رؤ ياى پرشكوه :

چهار شب از آن روياى شكوهبار گذشته بود كه خواب ديگرى ديدم .

گـويـى دخـت گـرانـمـايـه پـيـامبر، سالار بانوان گيتى به همراه مريم و هزاران نفر از دوشيزگان بهشتى ، به ديدار من آمدند.

مريم پاك ، رو به من كرد و گفت : ((اين ، سالار بانوان جهان ، فاطمه عليهاالسلام دخت گرانمايه پيامبر و مادر همسر آينده تو است .))

من دامان آن بانوى بزرگ را سخت گرفتم و گريه كنان ازاينكه حضرت عسكرى از ديدار من سرباز مى زند و به خوابم نمى آيد به مادرش شكايت بردم .

فاطمه عليهاالسلام فرمود: ((مليكه ! پسرم به ديدار تو نخواهد آمد چرا كه مشرك هستى . ايـن خواهرم ((مريم )) است كه از دين شما بيزارى مى جويد، اگر براستى دوست دارى خـشـنـودى خدا و مسيح عليه السلام و مريم را بدست آورى و به ديدار حسن من مفتخر گردى بـگـو: ((اشـهـد ان لا اله الا الله وان ابـى مـحـمـد رسول الله .))

اينك در انتظار ديدار پسرم باش !

مـن بـه دعـوت ، دخـت گـرانـقـدر پـيامبر(ص ) اسلام آوردم و به يكتايى خدا و رسالت مـحـمـد(ص ) گـواهـى دادم . بـانـوى بـانـوان مرا در آغوش كشيد و خوش آمد گفت و فرمود: ((اينك در انتظار ديدار پسرم باش !...))

از خـواب بـرخـاسـتـم ، امـا شـور و شوق ديدار ابو محمد حضرت عسكرى ، كران تا كران وجودم را فرا گرفته بود. در انتظار ديدارش قرار و آرام نداشتم كه شب فرا رسيد و او بـه خـواب مـن آمـد. هـنـگامى كه او را ديدم به او گفتم : ((سرورم ! محبوب قلبم ! پس از اينكه ، قلب مرا لبريز از مهر و عشق پاك خود كردى ، به من بى مهرى نمودى ؟))

فـرمود: ((تنها دليل تاءخير ديدارت ، شرك تو بود و اينكه كه به راه توحيدگرايى گام سپرده اى ، همواره به ديدارت خواهم آمد تا خداوند ما را يك جا گرد آورد.))

و آن گرانمايه از آن روز تاكنون مرا ترك نكرده و هر شب به خواب من آمده است .))

تدبير براى وصال

((بشر)) فرستاده امام هادى عليه السلام مى گويد: من كه از سرگذشت عجيب او غرق در حـيـرت شده بودم ، از او پرسيدم : ((با اين شرايط شما چگونه به اسارت رفتى و در صف اسيران قرار گرفتى ؟))

گـفـت : ((حـضـرت عـسـكرى ، شبى در عالم رؤ يا به من خبر داد كه بزودى جدت ، سپاهى گـران براى نبرد با مسلمانان گسيل خواهد داشت ، شما نيز با گروهى از دوشيزگان در لباس خدمتگزار و بطور ناشناس همراه آنان بيا...))

مـن طـبـق رهـنـمـود ((ابـو مـحـمـد)) چـنـين كردم و طلايه داران سپاه مسلمين ، ما را به اسارت گـرفتند و تا الان كه خود سرگذشت خويش را به تو باز گفتم ، هيچ كس نمى داند كه من دختر پادشاه ((روم )) هستم .))

پـرسـيـدم : ((شـگـفتا! شما كه دختر پادشاه روم هستى چگونه به زبان عربى سخن مى گويى ؟))

پـاسـخ داد: ((ايـن بـخاطر شدت محبت جدم نسبت به من بود كه مرا با همه وجود و امكانات بـه آموزش ، دانش و بينش تشويق كرد و بانوى مترجم و زبانشناسى را همواره در خدمت من قـرار داد تا با كوشش و تلاش بسيار، زبان عربى را بطور شايسته و بايسته به من آموخت .))

((بشر)) فرستاده اما هادى عليه السلام مى افزايد: ((هنگامى كه او را به سامرا و به مـحـضـر حـضرت هادى عليه السلام آوردم ، امام عليه السلام ضمن خوش آمد و احترام به او پرسيد: ((پيروزى اسلام و مسلمانان و شكست روميان را چگونه ديده است ؟ و در مورد شكوه و عظمت خاندان وحى و رسالت چه فكرى مى كند؟))

نرجس گفت : ((شما كه از من ، بر اين واقعيت داناتريد، من چه گويم ؟))

حـضـرت به او فرمود: ((من در اين انديشه ام كه مقدم شما را گرامى دارم . اينك كدامين يك ازايـن دو راه را بـراى گـراميداشت خود مى پسندى : دريافت سرمايه كلانى از طلا و نقره همچون ده هزار درهم يا بشارت و نويد به افتخار ابدى و هميشگى ، كداميك ؟))

پاسخ داد: ((سرورم ! دومى را، مژده به شرافت و نيكبختى جاودانه را.))

امـام هـادى عـليـه السـلام فـرمـود: ((پـس تـو را نويد باد به فرزند گرانمايه اى كه حـكوت عدل و داد را در جهان ، پى خواهد افكند و بر شرق و غرب گيتى حكومت خواهد نمود و زمـيـن را لبـريـز از عدالت و دادگرى خواهد ساخت همانگونه كه از ظلم و بيداد لبريز باشد.))

پاسخ داد: ((چه كسى و چگونه ؟))

فـرمـود: ((از هـمـان شـخـصيت والايى كه پيامبر در آن شب جاودان تو را از مسيح و شمعون براى او خواستگارى كرد و در حضور مسيح و جانشين او، تو را به عقد او در آورد. اينك آيا او را مى شناسى ؟))

پـاسـخ داد: ((آرى ! از هـمـان شـب جـاودانـه اى كـه بـه دسـت مـادر گـرانـقـدرش فـاطـمـه عليهاالسلام اسلام آوردم ، تاكنون شبى بدون عشق و ارادت معنوى به وجود مقدس او سحر نكردم و هر شب نيز خواب او را ديده ام .))

امـام هـادى عـليـه السـلام بـه يـكـى از خـدمـتـگـزاران فـرمود: ((كافور! خواهر گرانقدرم ((حكيمه )) را فراخوان ))

هـنـگـامـى كـه آن بـانـوى بـزرگ وارد شـد امـام هـادى عـليـه السـلام خطاب به او فرمود: ((حكيمه ! اين همان دوشيزه است ...))

و حـكيمه او را در آغوش كشيد و مورد تكريم و مهر قرار داد و شادمانى خويش را از ديدن او اعلان كرد.

حـضـرت هـادى عليه السلام به خواهر گرانقدرش فرمود: ((دختر پيامبر! اينك او را نزد خـويـش بـبـر و مـقـررات و قـوانـيـن دين را آنگونه كه مى بايد به او بياموز كه او همسر گرانقدر پسرم حسن و مادر پرافتخار ((قائم )) خواهد بود.))

اين بود آنچه مرحوم صدوق در ((اكمال الدين )) و شيخ طوسى در ((كتاب الغيبة )) با اندك تفاوت در برخى واژه ها آوره اند كه ما در حد توان بهترينها را برگزيديم .

بـه نـظـر مـى رسـد كـه ايـن روايـت ، انـدكـى نـيـاز بـه تحليل و تفسير دارد، بدين صورت :

رؤ ياى راست و درست

خوابهاى راست و طابق با واقع از ديدگاه قرآن ، واقعيتى پذيرفته شده است و بررسى و تـحـقـيـق كـامـل ايـن بـحـث ، نـيـاز بـه كـتـاب مـسـتـقلى دارد همانگونه كه مرحوم نورى در ((دارالسلام )) اين بحث راآورده است ، اما ما در اينجا بطور فشرده نكاتى را ترسيم مى كنيم و مى گذريم :

الف : خـدا در قـرآن شـريـف ، خوابهاى متعددى را براى پيامبران بزرگ و ديگر بندگان خـويـش بـر شـمـرده اسـت كـه از آنـها، اين واقعيت دريافت مى گردد كه برخى از خوابها، صادق و درست و مورد توجه است و داراى پيام صادقانه و دقيق و بى كم و كاست .

بـراى نـمـونـه قـرآن در سـوره صـافـات خـواب ابـراهـيـم خليل را آورده است كه در سوره يوسف چهار خواب راست و درست را، آورده است كه عـبـارتـنـد از: خواب يوسف ، خواب دو جوان زندانى و خواب پادشاه مصر كه همه اينها، از آيـنده ، پيام داشت و همه صادقانه و درست از كار درآمد. ب : در روايات رسيده از پيامبر و امـامـان نـور عـليـهـم السـلام بـا انـبـوهـى از خوابهاى درست و مطابق با واقع روبرو مى گرديم كه سرانجام همانگونه كه ديده شده بود، به وقوع پيوست براى نمونه :

1ـ پيامبر گرامى (ص ) در عالم رؤ يا ديد كه گروهى همچون بوزينه ها، بر منبر او جست و خـيـز مـى كنند و با تلاشهاى ارتجاعى خود امت حق طلب و توحيدگراى او را به شرك و ارتـجـاع و سـتـم و جـاهـليـت بـاز مـى گـردانـنـد. پـيـامـبـر(ص ) در هـمـانـحـال از خـواب بـيـدار شـد و مـوج انـدوه در چـهـره اش هـويـدا گـرديـد كـه جبرئيل فرود آمد و اين آيه شريفه را آورد:

((وَ مَا جَعَلْنَا الرّوءْيَا الّتى أَرَيْناك إِلا فِتْنَةً لِّلنّاسِ وَ الشجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فى الْقُرْءَانِ ...))

2ـ و نـيـز آن حـضـرت خوابهاى ديگرى ديد و آنها را تفسير كرد و آنگاه با گذشت زمان ، همانگونه كه تفسير و پيش ‍ بينى فرموده بود، تحقق يافت .

3ـ و نـيـز دخـت گـرانمايه پيامبر(ص ) پدرش پيامبر را روز رحلت خويش در خواب ديد و پيامبر(ص ) به او فرمود: ((دخترم ! تو امشب نزد من و ميهمان من خواهى بود.))

و همانگونه كه خواب ديده و تفسير كرده بود، تحقق يافت و او به ملكوت پركشيد.

4ـ هـمـيـنگونه اميرمؤ منان عليه السلام و امام حسين عليه السلام هر كدام بـطور جداگانه پيامبر گرامى را در خواب ديدند و آن حضرت به شهادت آنان خبر داد و روز آن را نيز مشخص فرمود كه همانگونه نيز به وقوع پيوست .

از اين رو بايد پذيرفت كه برخى از خوابها، مطابق با واقع و داراى پيام درست از آينده است و براى انسانى كه خواب ديده است ، از عالم ملكوت و جهان ماوراى طبيعت خبر مى دهد.

در روايات رسيده از پيامبر(ص ) ثابت شده است كه فرمود:

((من رآنى فقد رآنى ، فان الشيطان لا يتمثل بى ))

يعنى : هر كس مرا در خوب ببيند، خوابش درست و مطابق با واقع است چرا كه شيطان نمى تواند خود را شبيه من سازد.

هـمـانـگـونـه كـه نمى توان در چهره اولياى خدا و پيامبران و امامان نور عليهم السلام در آيد. و نيز بدين صورت از آن حضرت آورده اند كه فرمود:

((من راءنا، فقد رآنا...))

يعنى : هر كس ما را در خواب ببيند، مطابق با حقيقت است و درست ديده است .

بـا ايـن بـيان ، بايد پذيرفت كه خواب بانو ((نرجس )) يك خواب صحيح و مطابق با واقع و داراى پيام و خبر بوده است .

بـايـد پـذيـرفت كه او در عالم رؤ يا درست ديده است كه پيامبر گرامى (ص ) پس از اين كه او به دست فاطمه عليهاالسلام اسلام آورد او را براى فرزندش خواستگارى كرد.

و نيز خوابش صحيح بود كه هر شب حضرت عسكرى عليه السلام را پس از خواسگارى او بـوسـيله پيامبر(ص ) براى امام حسن عليه السلام او را در خواب مى ديد و آن حضرت به او خبر داد كه : ((جدش قيصر روم در انديشه پيكار با مسلمانان و هجوم به كشور آنهاست .)) و بـه او رهـنـمـود داد كـه : چـگونه براى رسيدن به هدف و آرزوى خويش ، در لباس خـدمـتـگـزاران و پـرسـتـاران و دوشـيـزگـان كـم سـن و سـال درآمـده و در مـيـان آنـان قـرار گـيـرد و بـه هـمـراه ارتـش روم بـه مـرزها بيايد.. تا سـرانـجـام بـه اتـفـخـار ديـدار يـار و هـمـسـرى حـضـرت عـسـكـرى نائل آيد و فراق و سوز هجر، به وصال تبديل گردد.

چه اشكالى به نظر مى رسد كه همه اينها مطابق با واقع و درست باشد؟

مگر نه اينكه نمونه هاى بسيارى از اين امور در تاريخ رخ داده است ؟ و چه مشكلى در بحث اسـت كـه بـگـويـيـم : خـداونـد پـس از اينكه در حضرت نرجس ، اين دختر انديشمند و نواده حـواريـون و خـوبـان ، اسـتـعـداد و شـايـسـتـگـى روحـى فضايل و ارزش انسانى و امتيازات بسيارى چون : حيا، عفت ، اقتدار، ايمان عميق ، اصالت و نـجابت و شرافت خانوادگى را قرار داد او را به اين افتخار جاودانه مفتخر سازد؟ و او را بـه ايـن ويـژگـيـهـا و ارزشـهاى والا، آراسته نمايد تا بدين سان به افتخار مادرى جان جانان و محبوب حضرت مهدى عليه السلام مفتخر گردد؟ آيا اين اشكالى دارد؟

چرا كه اصل وراثت در شخصيت و عظمت كودك نقش مهمى دارد، در غير اين صورت چه انگيزه هـايـى مـوجـب مـى گـردد كـه پـيـامـبـر گرامى (ص ) از كشور روم و از حضرت مسيح عليه السـلام در عـالم رؤ يـا از آن دوشـيـزه بـا شـخـصـيـت و پرشكوه براى فرزندش حضرت عسكرى عليه السلام خواستگار كند؟

آيـا در كـشـور پـهناور اسلامى ، براى فرزندش امام حسن عليه السلام همسرى يافت نمى شود؟

اين مقدمات شگفت و تشريفات شگرف و طولانى براى چيست ؟

روشـن اسـت كـه ابـعـاد شـخـصـيت ((نرجس )) و راز و رمزهاى زندگى او بصورت كاملى بـراى مـا شـنـاخـتـه شده نيست ، اما آنچه از اين روايت طولانى ، دريافت مى گردد نشانگر شكوه و عظمت شخصيت آن بانوى برجسته است .

ديدگاه ديگر

2ـ روايـت ديـگـرى نـيـز در مـنـابـع روايـى مـا مـوجود است كه ترسيم گر زندگى آن بانوى با شخصيت و با انديشه است ، كه اينگونه روايت شده است :

مـرحـوم صدوق ، از ((محمد بن عبدالله مطهرى )) آورده است كه مى گويد: پس از شهادت حضرت عسكرى عليه السلام به محضر بانوى انديشمند و دخت گرانمايه امام جواد عليه السـلام حـكـيمه ، شرفياب شدم تا از امام راستين پس از حضرت عسكرى عليه السلام كه بـر اثـر بـازيـهـاى سياسى دستگاه خلافت مردم در مورد وجود گرانمايه او دچار اختلاف عقيده و حيرت و سرگردانى مى شدند، سؤ ال كنم .

به او گفتم : ((بانوى گرامى ! آيا حضرت عسكرى عليه السلام داراى فرزند است ؟))

او تـبـسـم كـرد و گـفت : ((اگر او پسر نداشته باشد، پس امام راستين پس از آن حضرت كيست ؟ در حالى كه همواره خاطر نشان ساخته ام كه پس از دو سبط گرانمايه پيامبر، حسن و حسين عليهماالسلام هرگز امامت در دو برادر بسان آنان نخواهد بود.))

گفتم : ((سرورم ! از ولادت سالارم دوازدهمين امام نور و از غيبت او برايم بگو؟))

پاسخ داد: ((من كنيز با فضيلت و برجسته اى بنام ((نرجس )) داشتم كه روزى فرزند بـرادرم حضرت عسكرى عليه السلام به ديدار من آمد و او را ديد. به او گفتم : ((سالارم اگـر اجـازه مـى دهـيـد او را بـه خـانـه شـمـا بـفـرسـتـم تـا به افتخار همسرى شما متفخر گردد؟))

فرمود: ((نه عمه جان ! كدامين ويژگى او، شما را به تحسين واداشت ؟))

فـرمـود: ((او مـادر فـرزنـدى خـواهـد شـد كـه در پـيـشـگـاه خـدا عـزيـز و سرفراز است ، بـزرگـمـردى را بـدنـيـا خـواهـد آورد كـه خـداونـد بـه دسـت او زمـيـن را مـمـلو از عدل و داد خواهد ساخت ، همانگونه كه از جور و بيداد لبريز باشد.))

گفتم : ((سرورم ! پس او را به خانه شما مى فرستم ، آيه اجازه مى دهيد؟))

فرمود: ((در اين مورد از پدر گرانمايه ام اجازه بگيريد.))

جـنـاب حـكـيمه مى گويد: لباس خويش را پوشيدم و به خانه حضرت هادى عليه السلام آمـدم . پـس از نـثـار درود بر آن وجود گرانمايه نشستم كه آن حضرت سخن را آغاز كرد و فرمود: ((حكيمه ! نرجس را به خانه پسرم حسن ، بفرست ))

گـفـتـم : ((سالار من ! من به همين دليل به ديدار شما آمدم تا در اين مورد كسب اجازه نمايم .))

حـضـرت فـرمـود: ((خـدا دوسـت دارد در ايـن پـاداش پـرشـكـوه تو را شريك و در اين كار شايسته بهره ورت سازد.))

ايـن بـانوى گرانقدر مى افزايد: ((من به خانه بازگشتم و بى درنگ نرجس را آنگونه كـه شـايـسـتـه بود آراستم و به ازدواج حضرت عسكرى عليه السلام در آوردم و در خانه خويش از آنان مهماندارى كردم . چندى آن حضرت نزد ما بود و آنگاه همراه همسرش به خانه پدرش بازگشت .))

نگرشى بر اين روايت

هـمـانـگـونـه كـه مـلاحظه شد، اين روايت از منشاء خانوادگى ((نرجس )) و سرگذشت شـگـفـت انـگيز زندگى او چيزى نمى گويد و تنها بيانگر اين مطلب است كه آن بانو در خـانـه دخـتـر امام جواد عليه السلام بود و در همانجا هم حضرت عسكرى عليه السلام او را ديـد و شـكـوه و عـظـمت معنوى را در قامت برافراشته و چهره پرنجابت و پيشانى بلند او خـوانـد. امـا ايـن روايـت از چـگـونگى رسيدن او به شهر تاريخى سامرا و به خانه جناب حكيمه خاتون ساكت است .

بـرخـى از انـديـشـمندان معاصر، در اين انديشه اند كه ميان دو روايت پيوند دهند، به همين جـهـت مـى گـويـنـد: در روايت نخست ، جمله اى است كه حضرت هادى عليه السلام خطاب به حكيمه مى فرمايد:

((يـا بـنـت رسـول الله ! خـذيـهـا الى منزلك ... فانها روجه ابى محمد و ام القائم .))

يعنى : دختر پيامبر! او را به خانه خود ببر و مقررات دين را بدو تعليم كن چرا كه همسر فـرزنـدم حـسـن عـليـه السـلام و مـادر آخـريـن امـام نـور ((قـائم )) آل محمد خواهد بود.

بـا ايـن بـيـان ، نرجس به خانه دختر امام جواد عليه السلام آمد و در آنجا بود تا امام حسن عسكرى عليه السلام او را ديد و بدو نگريست ، چرا كه همسر او بود.

امـا حـقـيـقـت ايـن اسـت كـه : در روايـت دوم واژه هـايـى بـكـار رفـتـه اسـت كـه بـا ايـن تاءويل و تفسير نمى سازد براى نمونه :

حـكـيمه مى گويد: ((كانت لى جارية يقال لها نرجس .)) و اين جمله دلالت بر اين مى كند كه نرجس نه در خانه او به عنوان ميهمان كه خدمتگزار بوده و او از موضع سرور و سالار او سخن مى گويد.

ديـگـر ايـنـكـه مـى گـويـد: ((و وهـبتها الابى محمد.)) اين جمله نيز با جمله امام هادى عليه السلام كه در روايت اول آمده است ، نمى سازد كه فرمود: ((فانها زوجة ابى محمد.))

يك سؤ ال :

پـس از رد تـوجـيـه و تـفسير فوق ، اين سؤ ال پيش مى آيد كه : ((حضرت عسكرى عليه السلام چگونه به يك دختر يگانه نظر عميق افكند و او را به خوبى نگريست ؟))

پاسخ اين است كه :

اولا: نـگـاه بـه كـنـيـز ديـگـرى بـا رضـايت مالك او جايز است و امام عسكرى عليه السلام هـرگـز بـه نـامحرم و بدون مجوز شرعى نمى نگرد، چرا كه او معصوم است و عصمت مانع اشتباه لغزش و خطاست تا چه رسد به گناه .

ثـانـيـا: راوى روايـت دوم مـجـهـول است و خود روايت ضعيف ، بر اين اساس اعتماد به روايت نخست بهتر و مناسبتر است .