15- مكاشفه علوي مصري و نجات از حاكم مصر


احمد بن محمد بن على علوى حسينى مصرى مى گويد: حاكم مصر نزد احمد بن طولون , از من سعايت كرده بود, لذا هم و غم شديدى مرا درخود گرفت , به طورى كه بر جان خود مى ترسيدم .

به همين جهت به قصدبيت اللّه الحرام از مصر خارج شدم و از آن جـا بـه عـراق رفـتـه وارد كربلا شدم و به قبرمطهر حضرت سيدالشهداء (ع ) پناه آوردم و از حضرتش امان طلبيدم و تا پانزده روزدر آن مكان شريف بودم و دعا و زارى مى نمودم .

تا آن كه يك وقـت در مـيـان خـواب وبـيدارى ناگاه مولاى خود حضرت صاحب الزمان و ولى الرحمن (ع ) را زيارت كردم .

فرمودند: امام حسين (ع ) به تو مى فرمايند: فرزند من , آيا از فلان كس ترسيده اى ؟ عـرض كردم : آرى , چون قصد كشتن مرا دارد و به همين جهت به مولاى خود پناه آورده ام تا از او شكايت كنم .

حـضـرت فـرمودند: چرا خدا را به دعايى كه پيامبران در شدايد و فشارها خوانده ونجات يافته اند, نخوانده اى ؟ عرض كردم : آن دعا كدام است ؟ فـرمودند: شب جمعه غسل كن و نماز شب بخوان و سجده شكر انجام بده .

بعد اين دعا را در حالى كـه بـر سـر زانو و سر انگشتان پاها نشسته اى , بخوان .

و خود حضرت آن دعا را برايم خواندند و پنج شـب مـتـوالى اين كار را انجام مى دادند تا از حفظ شدم .

شب ششم شب جمعه بود و ديگر تشريف نـيـاوردند.

من برخاستم و غسل نمودم و تغييرلباس دادم بعد نماز شب را به جاى آورده و سجده شكر كردم .

سپس بر سر زانو وانگشتان پا نشسته دعا را خواندم .

شب شنبه آن حضرت را در خواب ديدم , فرمودند: دعايت مستجاب شد و دشمنت بعد از آن كه دعا را خواندى پيش روى كسى كه نزد او سعايت كرده بود (احمد بن طولون ) به هلاكت رسيد.

احـمـد بن علوى مصرى مى گويد: صبح امام حسين (ع ) را وداع گفته به سوى مصرروانه شدم .

وقـتى به اردن رسيدم مردى از همسايگان مصرى خود را ديدم , كه از اهل ايمان و شيعه بود.

او به مـن خـبر داد كه احمد بن طولون دشمن تو را دستگير كرد ودستور داد سرش را از پشت گردن بريدند و بدن او را به نيل انداختند و اين جريان درشب جمعه اتفاق افتاد.

بعد از تحقيق , معلوم شد اين كار مقارن تمام شدن دعاى من بوده است , همان گونه كه مولايم به من خبرش را داده بودند.

سـيـد بـن طـاووس اين قضيه را با سند ديگر و اندك اختلافى نقل كرده است كه :احمد بن علوى مصرى مى گويد: در بازگشت به مصر وقتى به يكى از منازل رسيدم ناگاه قاصدى از طرف اولاد خودم را ديدم .

آن قـاصـد بـه هـمـراه خود نامه اى به اين مضمون داشت : آن مردى كه از او فراركردى , عده اى را به ميهمانى دعوت كرد و برايشان سفره اى مهيا نمود.

ميهمانان بعد ازصرف غذا متفرق شدند و او هم شـب خـوابـيد در حالى كه غلامانش در همان مكان حضور داشتند.

صبحگاهان از وى هيچ صدا و اثرى احساس نشد.

لحاف را ازصورتش برداشتند اما با كمال تعجب مشاهده كردند كه سرش از قفا بريده و خونش جارى است