برگ سبزي از نگارنده (شعر)


بيا بيا كه دل عاشقان برفت از دست***بيا بيا كه چه بسيار غم به قلب نشست

بيا كه فصل دراز خزان و غم تا كى؟***بكش تو از دل جانكاه، تيرها با شست

بيابيا كه فراغت بكشت پير و جوان***نجاتشان بده جانا ز دست حاكم پست

تو اى عزيز خداوند و سرور ثقلين***تو اى نواده آن كو به آسمانها رفت

عنايت و كرمى كن به چاكران درت***اگر چه لايق درگه نبود غافل و مست

فسوس و آه، بهاران گذشت و غنچه نديد***هر آنچه بلبل محزون پريد و بيرون جَست

و ليك خوى نكويت دلش به شور افكند***خطاب كرد به خود، كى ز غصّه در تبِ خست***بشارتى دهمت اى ضعيف و درمانده

كه مدّتى است ببينم به رويت اين در، بست***نداى وقت تولّد كه بود جاء الحق

چنين ندا و چنان صوت را ز مانى هست***خوش آن زمان كه به جوش و خروش افتد راز***خوش آن مكان كه بريده شود رگ تر دست***خوش آن دمى كه بنورش جهان شود تابان

خوش آن مهمى كه به گِردش چوهاله مردم رست***بيا بيا كه چه اندازه افتخار بود

محمّدى به حضورت شود غلام دست( [20] )***

پاورقي

[20] ـ سروده نگارنده در عيد نوروز سال 1351 ـ شمسى امام صادق(عليه السلام) فرمود: «هيچ نوروزى نيست مگر اين كه ما در آن منتظر فرج هستيم، زيرا اين روز از روزهاى ما است (اثباة الهداة، ج 7، ص 142).