حكايت سي و هشتم: محيي الدين اربلي



و همچنين در آن كتاب شريف از بعضي از اصحاب صالح ما روايت كرده است از محي الدين اربلي كه او گفت: من پيش پدرم بودم در حاليكه مردي همراه او بود و آن مرد، خوابش گرفت. ناگهان عمّامه از سرش افتاد و جاي ضربه اي وحشتناك در سرش ديده شد. پدرم در مورد آن ضربت از او پرسيد.

گفت: اين ضربت از صفّين است. پدرم گفت: جنگ صفين در زمان هاي قديم اتّفاق افتاده و تو در آن زمان نبودي.

گفت: من به مصر سفر كردم و مردي از قبيله غرّه با من دوست شد و در ميان راه روزي از جنگ صفين ياد كرديم.

آن رفيق گفت: اگر من در روز صفين بودم شمشير خود را از خون علي و اصحابش سيراب مي كردم و من گفتم: اگر من در آن روز بودم با شمشير خود خون معاويه و اصحاب او را مي ريختم و اكنون من و تو اصحاب علي و معاويه هستيم. آنگاه با يكديگر جنگ بزرگي كرديم و بسيار يكديگر را زخمي كرديم تا اينكه من از زيادي ضربه ها افتادم و بيهوش شدم ناگهان مردي را ديدم كه با سر نيزه مرا بيدار مي كند و وقتي چشم باز كردم آن مرد از اسب پايين آمد و دست بر زخمهاي من كشيد، فوراً خوب شدم. فرمود: «در اينجا توقف كن.» آنگاه غايب شد و بعد از مدّت كمي برگشت و سر آن شخص با او بود و اسب او را نيز آورده بود. سپس به من فرمود: «اين سر دشمن تو است و تو ما را ياري كردي و ما هم تو را ياري كرديم و خداوند عالم ياري مي كند هر كسي را كه او را ياري كند.» من ( - «ان تنصُروا اللَّه ينصُركم و يُثبِّت اقدامَكم.» سوره محمد آيه 7. اي اهل ايمان شما اگر خدا را ياري كنيد خدا هم شما را ياري كند و ثابت قدم گرداند. )

گفتم: تو چه كسي هستي؟ گفت: «من فلان بن فلان.» يعني حضرت صاحب الزّمان(ع) و به من فرمود: «هر كه از تو در مورد اين ضربت پرسيد بگو كه اين ضربت صفين است.»