حكايت پنجاه و دوّم: مقدس اردبيلي



و همچنين شيخ مذكور بعد از گفتن اين حكايت و حكايت امير اسحاق استر آبادي و مختصري از قصه ي جزيره خضراء گفته كه: نقل هاي معتبر درباره ديدن حضرت مهدي(ع) به جز آنچه ذكر كرديم بسيار مي باشد حتي در زمان هاي اخير. پس، بدرستي كه من از افراد مورد اطمينان شنيدم كه، مولانا احمد اردبيلي آن جناب را در جامع كوفه ديد و از او مسائلي را سؤال كرد و همچنين والد ما مولانا محمّد تقي شيخ، آن جناب را در جامع عتيق اصفهان ديده است. پس سيّد محدث جزايري، سيّد نعمت اللَّه در «انوار النعمانيّه» فرمود: مورد اطمينان ترين شيخ هاي من در علم و عمل نقل كرد كه: مولاي اردبيلي شاگردي داشت اهل تفرش كه نامش مير علاّم و بسيار بافضيلت و پرهيزكار بود و او تعريف مي كرد كه: من در مدرسه حجره اي داشتم كه مشرف بود به قبّه شريفه. برايم اتّفاق افتاد كه من مطالعه خود را در حاليكه بيشتر شب گذشته بود به پايان رسانيدم و آنگاه از حجره بيرون آمدم و در اطراف حضرت شريفه نگاه مي كردم و آن شب، بسيار تاريك بود. مردي را ديدم كه مقابل حرم مطهرايستاده و دارد مي آيد. گفتم: شايد اين دزد است، آمده كه از قنديلها بدزدد. آنگاه از منزل خود خارج شدم و رفتم به نزديكش و او مرا نمي ديد. رفت و نزديك در حرم مطهر ايستاد، قفل را ديدم كه باز شد و افتاد. به همين ترتيب در دوم و سوم و بر قبر شريف مشرّف شد. سلام كرد و از كنار قبر مطهر رد شد و من صداي او را شنيدم كه با امام(ع) در مورد مسئله ي علمي صحبت مي كرد. سپس به سوي مسجد كوفه از شهر بيرون رفت. من به دنبال او مي رفتم و او مرا نمي ديد.

وقتي به محراب مسجد رسيد، شنيدم كه او با شخصي ديگر در مورد همان مسأله صحبت مي كند. برگشت و من از عقب او برگشتم و او مرا نمي ديد. وقتي به دروازه شهر رسيد صبح شده و هوا روشن بود. خود را به او نشان دادم و گفتم: اي مولاي ما. من با تو از اوّل تا آخر بودم. به من بگو كه شخص اوّلي چه كسي بود كه در قبه شريفه با او صحبت مي كردي و شخص دوّم چه كسي بود كه در مسجد كوفه با او صحبت مي كردي؟ آنگاه از من پيمان ها گرفت كه تا زمان مرگش كسي را از آن راز با خبر نكنم. بعد به من فرمود: اي فرزند من بعضي از مسائل براي من مشتبه مي شود و چه بسيار مي شود كه من در شب بيرون مي روم نزد قبر اميرالمؤمنين(ع) و در مورد آن مسأله با آن جناب صحبت مي كنم و جواب مي شنوم و در اين شب مرا به سوي صاحب الزّمان(ع) فرستاد و فرمود: «فرزندم مهدي(ع) امشب در مسجد كوفه است. پيش او برو و اين مسأله را از او بپرس.» و آن شخص حضرت مهدي(ع) بود.

شيخ ابوعلي در حاشيه رجال خود از استاد خود علامه بهبهاني، كه مير علام مذكور جد سيّد سند، سيّد ميرزاست نقل كرده و او از بزرگان نجف اشرف بود و همچنين جزء عالماني بود كه از مريضي طاعون كه در بغداد و حوالي آن در سال 1186 پيش آمده بود فوت كرده بودند. علامه مجلسي در بحار فرموده: گروهي از سيّد فاضل، مير علاّم خبر دادند كه او گفت... الخ»

با مقداري اختلاف در آخر آن اينچنين است: من در پشت سر او بودم تا آنكه در مسجد حنّانه مرا سرفه گرفت به طوري كه نتوانستم جلوي خود را بگيرم، وقتي سرفه مرا شنيد متوجه من شد، مرا شناخت و گفت: تو مير علاّمي؟ گفتم: بله. گفت: اينجا چه مي كني؟ گفتم: من از وقتي كه تو داخل روضه ي مقدسه شدي تا اكنون با تو بودم و تو را به حق صاحب اين قبر قسم مي دهم كه از آنچه در اين شب براي تو اتّفاق افتاده مرا از اول تا آخر باخبر كني.

گفت: براي تو مي گويم به شرطي كه تا زماني كه من زنده هستم به كسي نگويي. و وقتي از من پيمان گرفت، گفت: من در مورد بعضي از مسائل فكر مي كردم و آن مسائل برايم سخت شده بود. پس به دلم افتاد كه پيش اميرالمؤمنين(ع) بروم و مسأله را از او بپرسم و وقتي به پيش در رسيدم در بدون كليد باز شد. چنانچه ديدي و از خداوند تعالي خواستم كه اميرالمؤمنين(ع) جواب مرا بدهد. آنگاه از قبر صدايي شنيده شد كه: «به مسجد كوفه برو و از حضرت قائم(ع) در آنجا بپرس زيرا كه او امام زمان تو است.»