غروب



تو يک غروب غم انگيز مي رسي از راه

که مي برند مرا روي شانه هاي سياه



صداي گريه بلند است و جلمه هايي هم

شبيهِ تسليت و غصه و غمي جانکاه



به گوش يخزده ام مي رسد، وَ فريادي

شبيهِ حرمتِ اين لااله الا الله !



وَ چشم هام، که چشم انتظا تو هستند!

( اگر چه منجمدند و نمي کنند نگاه)



وَ بغض مي کُند آن جا جنازه ي من که

« تو »را هميشه « نَفَس »مي کشيد و« خود »را« آه » !



چقدر شب که تو را من مرور کرده ام وُ

رسيده ام به غزل، گُل، شکوفه، دريا، ماه !



بدون تو، همه ي عمر من دو قسمت شد :

« دقيقه هاي تکيده» ، « دقيقه هاي تباه»



اگر چه متن بلندي ست درد دل هايم

سکوت مي کنم و شرحِ قصّه را کوتاه



که باز جمعه رسيد و نيامدي و شدند

« غروبِ جمعه » و « مرگ» و « وجودِ من» همراه !



براي بدرقه نعش من بيا ( هر روز)

که کار من شده سي بار مرگ ( در هر ماه)



و کُلَّ دلخوشي زندگي من، اين که

تو يک غروب غم انگيز، مي رسي از راه




مهدي زارعي