من يك مسافرم


من يک مسافرم

در کوچه هاي مضطرب وداغدار شب

در لحظه هاي ملتهب وزردرنگ صبح

من يک مسافرم





من يک مسافرم

با کوله بار رنج

با غربتي عجيب

بي هيچ آشنا

دستان من تهي است

اين جاده هم دراز

پاي عبور نيست



شبهاي ما به ظلمت خود خو گرفته اند

مهتاب!

مرده است

الا نگاه تيره شب آشناي ماست او بر نگاه سرد زمين حکم ميکند





آن آشنا کجاست

آن نرگس سپيد

آن قاصد بهار

اي کاش ميرسيد

بغض فرو نشانده ما

با طلوع او

سرباز ميکند