آخرين شنبه امروز است





چند ماهيست،

که هر چند روز يک بار

پرده ها را که باز مي کني،

انگار

نور ديگري به خانه مي تابد.

گاهگاهي در و ديوار

رنگ تازه مي گيرد.



مي روي و کتاب مي خواني،

ولي انگار رفته اي قدم بزني.

بعضي از صفحه ها را که خوب مي خواني

رفتي انگار راهپيمايي!



اين روزها گاهي

جاي باران، شراب مي بارد!

تازگي ها سه چار بار ديدم

پشت آيينه هم هوا دارد.

من خودم آخر شب، گيج،

روي تصوير تخت مي خوابم.



اين روزها ديگر

حرف مازاد بر مصرف،

توي کوچه و خيابان نيست.

در محلهي ما، بقال،

هر چه را که مي خواهي

از نگاهت سريع مي خواند...



دوسه روز پيش بود،آري

من خودم توي کوچه اي ديدم

يک نفر به ديگري مي گفت:

آخرين شنبه، امروز است...



راستي ! لباس نويم کو؟

آخرين عصر جمعه ،

مي

آ

يد.