تابوت عهد



سفينه آرامش

بر تلاطم دست ها مي لغزيد

گرداگرد

پرهاي سوخته بود و آتش خاکستر شده

ديوارهايي از آب بر مي آمد

خاک وارونه مي شد

و ستون هايي از آه

آسمان ترک خورده را نگاه مي داشت

تابوت عهد

در کرانه هاي هدايت

آرام شد

اندوهمان قبايي است بر کتف شب

و در سکوتمان آبشاري دردناک فرو مي ريزد

سيمرغي پر کشيد

و جهان براي هميشه آشناي تنهايي شد .

پيغمبري از گل سرخ

جنگل سبزي که چشم انداز دريچه ها را وسعت مي بخشيد

صيقل دهنده الماس ستارگان

خورشيد تکيه داده بر سرير ابر

ستون فقرات ما که سنگيني جهان را تحمل مي کرد

فرشتگان و شمشير

بلندترين بادبان کشتي که لبريز از نسيم تماشا بود

اينک ما که قلب سنگ را مي سوزاند

عيسا که رنج هايش صليب را مي شکوفانيد

اي رونق عشق در خشکسال

تو سر به مهري آن راز سرسبزي

که آفتاب در گوش صنوبرها گفت

و باغ هاي بارور از بادها شنيدند .

حتي ترانه آب

که در گلوي تو جاري بود .

اي يار

درياچه عميق سلامت

ما در تو گسترش مي يابيم

در تو کرانه مي گيريم

در تو به سنگريزه و دريا مي پيونديم

آن دم که آسمان و زمين

همچون دهان يک صدف باز ميشد

نام تو را فرياد کرديم و در خشيديم



پنهان مي شوي و باز مي آيي

از صحرا به دريا

از بامدادان به ياقوت

از زخم ها به گلسنگ

و در تکرار دايره هستي

جهان را از وهن و دروغ مي پالايي .



تو ذات ثابت اعدادي

رخساره هاي دگرگون تجريد

اسطقس انديشه هاي لا يتناهي .

تو حرفي

جفر و سيميا و طلسمات



خوانده نمي شوي و در شمار نمي آيي .

عقل سرخ در انديشه گلبرگ ها

بهشت گمشده در پيش روي آدم

نيروانا در سايه نيلوفر

درخت دانش در باران

سه مولود ، چهار عنصر ، شش روز

هفت ستاره ، نه فلک يازده کوه

بار امانت !



چوپان بره هاي گمشده عشق !

از ياد نخواهيم برد

همچون درخت

هنگام سوختن نيز نام خود را فرياد کنيم

و همچون گل

خنده زنان بر باد رويم .



جان کلام اينجاست :

ويران خواهيم شد

اما جهان را از نو خواهيم ساخت

اي روح صدا !

تو باهمه زبان ها سخن خواهي گفت

و در تمامي آيينه ها تجلي خواهي کرد .



ستاره قطب

در ميانه مي ايستد

و جهان پيوسته خواهد چرخيد .

گل هاي دشت

يک به يک شقايق خواهند شد

و لجه ها امواج را به سقف آسمان خواهند کوفت .