تو




لحظه اي نيست که دل در هوس روي تو نيست

کشته بي سپر ناوک ابروي تو نيست



دل که از محبس اغيار به در برده وجود

نيست يک دم که پي سلسله موي تو نيست



آب حيوان که ز سرچشمه چشمت جاريست

کس ندانست که جز جاري در جوي تو نيست



مدعي جام مي از دست هر آلوده گرفت

هر دلي مشتري باده گيسوي تو نيست



زنده اي کز دم عيساي تو هشيار نگشت

مرده چون مرده آن غمزه جادوي تو نيست



تير مژگان تو نازم که به محراب نگاه

مقصدي جز دل من هيچ فراسوي تو نيست



نه که با مهر خدا مهر زدي لوح دلم

در کتاب دل من جز خط ياهوي تو نيست



کي زند پرسه به بام دگران مرغک جان

کين سرم جز به هواي سر زانوي تو نيست



مژده وصل بده خود به دم قد قامت

که قيامت به جز آن قامت دلجوي تو نيست