خورشيد پرستان


خورشيد پرستان رخ آن ماه نديدند

دل ياوه نهادند که دلخواه نديدند



هر کس دم ازو مي زند و اين همه دستان

زان روست که درپرده او راه نديدند



شرح غم دل سوختگان کار سخن نيست

زين سوز نهان خلق به جز آه نديدند



امروز عزيز همه عالم شدي اما

اي يوسف من حال تو در چاه نديدند



از خون شفق خنده گشايد گل خورشيد

آن شب شدگان بين که سحر گاه نديدند



رندان نبريدند دل از دست درازي

تا زلف تو را اين همه کوتاه نديدند



آزادگي آموز که مردان شرف مرد

در جلوه حسن و هنر و جاه نديدند



هر گوشه زگنج ازلي يافت نصيبي

جاي غم او جز دل آگاه نديدند



چون سايه بپوشان دل خود کاينه داران

جز گرد در اين کهنه گذرگاه نديدند


 



هوشنگ ابتهاج