پسرم سخن بگو



آن کودک گرانمايه را برگرفتم و با شور و اشتياق، در دامان خود نشاندم. ديدم پاک و پاکيزه است.

در اين هنگام، حضرت عسکري عليه السلام مرا ندا داد که: «عمه جان! پسرم را بياور!»

آن وجود گرامي را به پيشگاه پدرش بردم و آن حضرت او را به سبک مخصوص روي دست گرفت و زبان مبارک خويش را بردهان او
گذاشت. آنگاه با دست خويش، سر و چشم و گوش او را به سبکي خاص، اندکي فشرد وفرمود: «پسرم! سخن بگو.»

در روايت ديگري آمده است که فرمود: «هان اي حجت خدا! و اي ذخيره انبياء! و اي آخرين اوصياء! سخن بگو! هان اي جانشين همه
پرواپيشگان! سخن بگو!»آن نوزاد مبارک، نخست به يکتايي خدا و رسالت پيام آورش گواهي داد و ضمن درود فرستادن بر پيامبر، نام
امامان نور را، يکي پس از ديگري برشمرد تا به نام پدر بزرگوارش رسيد و آنگاه پس از پناه بردن به خدا از شر شيطان اين آيه
شريفه را تلاوت کرد:

«و نريد أن نمن علي الذين استضعفوا في الأرض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين، و نمکن لهم في الارض و نري فرعون و هامان
و جنودهما منهم ما کانوا يحذرون.» [1] .

يعني: ما برآنيم که پايمال شدگان روي زمين را نعمتي گران ارزاني داريم و آنان





را پيشوايان سازيم و وارثان گردانيم وآنان را در آن سرزمين اقتدار بخشيم و به فرعون و هامان و سپاهيانشان، چيزي را که
از آن سخت مي ترسيدند، نشان دهيم. پس از تلاوت قرآن، حضرت عسکري عليه السلام او را به من داد و فرمود:

«ياعمة! رديه الي أمه کي تقر عينها و لا تحزن و لتعلم أن وعد الله حق ولکن أکثر الناس لا يعلمون»

يعني: اي عمه جان! او را به مادرش بازگردان تا ديدگانش به ديدار او روشن گردد و اندوهگين نباشد و بداند که وعده خدا حق
است، ولي بيشتر مردم نمي دانند.

کودک گرانمايه را به مادرش بازگرداندم که ديگر فجر صادق دميده بود و نور در کران تا کران افق، پديدار شده و سينه آسمان
را مي شکافت و من از حضرت عسکري عليه السلام و مادر آن کودک گرانمايه، خداحافظي نمودم و به خانه خويش بازگشتم.» color=red> [2] .



[1] سوره قصص، آيه 5 و 6.

[2] داستان ولادت حضرت از منابع متعدد نقل کرديم که از آنهاست: اکمال الدين شيخ صدوق، ج، 2، ص
433 - 424 و بحارالانوار، ج 51، ص 28 - 13.