کساني که در دوران حيات حضرت عسکري به ديدار امام مهدي نايل آم



1- بانوي انديشمند و گرانقدر اسلام «حکيمه»، عمه حضرت عسکري عليه السلام و دخت گرانمايه امام جواد و خواهر حضرت هادي عليهم
السلام نخستين کسي است که جمال دل آراي حضرت مهدي را هنگام ولادت و پس از آن، بارها زيارت کرد، چرا که يکي از افتخارات او
اين است که: سخت مورد اعتماد بيت رفيع امامت بود و در ولادت حضرت مهدي عليه السلام حضور داشت. [1]
.

2- «نسيم» از کنيزان تربيت يافته بيت رفيع حضرت عسکري عليه السلام است که مي گويد:

يک شب پس از ولادت حضرت مهدي عليه السلام بر او وارد شدم و در کنار





گاهواره اش به من عطسه دست داد، آن کودک گرانمايه فرمود:

«يرحمک الله»

از اين موضوع سخت شادمان شدم که فرمود:

«ألا أبشرک بالعطاس؟»

يعني: بگويم عطسه، داراي چه فوايد و پيامي است؟

گفتم: «آري! سرورم!»

حضرت فرمودند:

«هو امان من الموت ثلاثة أيام.» [2] .

يعني: عطسه تا سه روز، نويد بخش سلامتي و امان از مرگ کوتاه مدت است.

3- گروهي از ياران حضرت عسکري عليه السلام از «ابي غانم» که يکي از خدمتگزاران بيت رفيع ولايت بود، آورده اند که: براي
حضرت عسکري عليه السلام پسري به دنيا آمد که او را محمد نام نهاد و در سومين روز ولادتش او را به گروهي از ياران خويش نشان
داد و فرمود:

«هذا صاحبکم من بعدي و خليفتي عليکم و هو القائم الذي تمتد اليه الأعناق بالانتظار، فاذا امتلأت الأرض جورا و ظلما، خرج
فملأها قسطا و عدلا.» [3] .

يعني: اين امام شما پس از من و جانشين من در ميان شماست. و او همان قائم آل محمد صلي الله عليه و اله و سلم است که غيبت
طولاني داشته و داراي مقام والايي است که همگان انتظار ظهورش را مي کشند و آنگاه که زمين لبريز از جور و ظلم گرديد، ظهور مي
کند و آن را از عدل و داد مالامال مي سازد.

4- گروهي از برجستگان شيعه که شمارشان به چهل نفر مي رسيد به محضر حضرت عسکري عليه السلام شرفياب شدند. آن حضرت، فرزند
گرانمايه اش مهدي عليه السلام





را در آن مجلس به آنان نشان داد و آنان جمال دل آراي او را ديدند و امام عسکري عليه السلام به آنان فرمود:

«هذا امامکم من بعدي و خليفتي فيکم...» [4] .

يعني: اين امام و پيشواي شما پس از من و جانشين من در ميان شماست...

5- «ابوالأديان» از ياران و کارگزاران امور بيت رفيع حضرت عسکري عليه السلام بود و از کساني است که حضرت مهدي عليه
السلام را، از جمله در رحلت عسکري عليه السلام ديده است. [5] .

6- عالم گرانقدر جناب «احمد بن اسحاق قمي» از بزرگاني است که در دوران غيبت کوتاه مدت آن حضرت و حيات حضرت عسکري عليه
السلام، به ديدار امام مهدي عليه السلام مفتخر شده است. او در داستاني از ديدار خويش مي گويد: به محضر حضرت عسکري عليه
السلام وارد شدم و در اين انديشه بودم که از جانشين آن حضرت بپرسم، آن گرامي پيش از اينکه من چيزي بگويم، فرمود:

«يا احمد بن اسحاق! ان الله (تبارک و تعالي) لم يخل الأرض - منذ خلق آدم عليه السلام و لا يخليها الي أن تقوم الساعة -
من حجة لله علي خلقه، به يدفع البلاء عن أهل الأرض و به ينزل الغيث و به يخرج برکات الأرض.»

يعني: احمد بن اسحاق! خداوند از روزي که آدم را آفريد تا دامنه قيامت، هيچگاه زمين را از حجت خود بر بندگانش خالي نمي
گذارد. به برکت اوست که خداوند بلاها را از ساکنان زمين دفع مي کند و به برکت اوست که باران فرو مي فرستد و به برکت اوست که
برکات زمين را مي روياند.

گفتم: «سالار من! امام و جانشين شما کيست؟»

با سؤال من حضرت عسکري عليه السلام به سرعت برخاست وبه اندرون خانه وارد گرديد، آنگاه در حالي بيرون آمد که پسري بسان
ماه شب چهارده که گويي سه ساله





بود در آغوش داشت، رو به من کرد و فرمود: «احمد بن اسحاق! اگر در پيشگاه خدا و حجتهاي او داراي کرامت و احترام نبودي،
اين پسرم را به تو نشان نمي دادم.

احمد! اين فرزندم، همنام پيامبر خدا و هم کنيه اوست و کسي است که زمين را مالامال از عدل و داد مي کند، همانگونه که به
هنگامه ظهورش از ظلم و بيداد لبريز است.

احمد!... مثل او در ميان اين امت، مثل «خضر» و «ذوالقرنين» است.

بخداي سوگند! او غيبتي طولاني خواهد داشت که در عصر غيبتش جز آنکه خداوند قلب او را به امامتش استوار سازد و به او
توفيق دعا براي شتاب در ظهورش ارزاني دارد، کسي از گمراهي و هلاکت نجات نخواهد يافت.»

گفتم: «سرورم! آيا علامت و نشانه اي که قلبم اطمينان بيشتري يابد هست؟» که بناگاه آن پسر سه ساله به عربي رسا آغاز به
سخن کرد و فرمود:

«أنا بقية الله و المنتقم من اعدائه، فلا تطلب أثرا بعد عين يا احمد بن اسحاق!»

يعني: من بقية الله در روي زمين هستم و انتقام گيرنده از دشمنان خدا هستم، از اين رو اي احمد بن اسحاق! پس از ديدن و
يافتن امام خويش از نشانه ها و علامتهاي او مپرس!

اينجا بود که شادمان و مسرور از محضر حضرت عسکري عليه السلام و فرزندش، خارج شدم. فرداي آن روز بار ديگر بدانجا رفتم و
به حضرت عسکري عليه السلام گفتم: «پسر پيامبر! از نعمت گراني که بر من ارزاني داشتي و مرا به ديدار مهدي عليه السلام مفتخر
ساختي، مرا غرق در شکوه و شادماني نمودي. اينک! بفرماييد نشان و روش او از «خضر» و «ذوالقرنين» چيست؟

فرمود: «غيبت طولاني است.»

گفتم: «يعني غيبت او بسيار به طول مي انجامد.»

فرمود: «اي و ربي! حتي يرجع عن هذا الامر أکثر القائلين به، فلا يبقي الا من أخذ الله





(عزوجل) عهده بولايتنا و کتب في قلبه الايمان و أيده بروح منه.

يا احمد بن اسحاق! هذا أمر من أمر الله و سر من سر الله و غيب من غيب الله، فخذ ما آتيتک و کن من الشاکرين، تکن غدا
معنا في عليين.» [6] .

آري به پروردگارم سوگند! آنقدر که بيشتر معتقدان به امامت و غيبت و ظهور او، از عقيده خويش برمي گردند و کسي جز آنان که
خداوند به ولايت و امامت ما از آنان پيمان گرفته و در قلبهاي آنان ايمان را نوشته و به عنايت خويش آنان را تأييد فرموده
است، کسي باقي نمي ماند.

احمد!... اين کاري از کارهاي خدا و رازي از رازهاي او و نهاني از نهانهاي خداست. آنچه به تو گفته شد فراگير و از
سپاسگزاران باش تا فرداي رستاخيز در برترين درجات بهشت، با ما خاندان وحي و رسالت باشي.

7- از ديگر کساني که آن گرامي را در زمان پدرش عليه السلام ديد، «يعقوب بن منقوش» است. او مي گويد: به محضر حضرت عسکري
عليه السلام شرفياب شدم در حاليکه او در حجره اي در بخش اندرون منزل، نشسته بود و سمت راست او اطاقي بود که بر درگاه آن پرده
اي زيبا و نظيف آويخته بود.

به آن حضرت گفتم: «سالار من! امام پس از شما و صاحب اين امر کيست؟»

فرمود: «يعقوب! آن پرده را کنار بزن!»

پرده را کنار زدم، کودک سيمين رويي را نگريستم که پيشاني باز و بلند، چهره اي سپيد و نورافشان، ديدگاني جذاب و درخشنده،
دستهايي قوي و پرگوشت، قامتي دوست داشتني و جالب و خالي بر گونه راست داشت و انبوه موهاي زيبايش بر قسمت جلوي سرش تنظيم شده
بود. به نظرم هشت تا ده ساله آمد، هنگامي که پرده را کنار زدم اين کودک پرشکوه پيش آمد و روي پاي پدرش حضرت عسکري عليه
السلام نشست.

امام عسکري عليه السلام فرمود: «اين، صاحب شماست.»





آنگاه برخاست تا برود که پدرش فرمود: «پسرم! تا هنگام مشخص، وارد خانه شو!» و در حاليکه من قامت دلآرايش را مي نگريستم
او به همان اطاقي که از آنجا آمد، وارد شد.

سپس حضرت عسکري عليه السلام رو به من کرد و فرمود: «يعقوب! به همان اطاقي که پسرم رفت، بنگر! ببين کسي هست؟»

من وارد اطاق شدم اما هيچ کس را در آنجا نديدم. [7] .



[1] اکمال الدين، ج 2، ص 424- 433 و بحارالانوار، ج 51، ص 13 - 28.

[2] اکمال الدين شيخ صدوق، ج 2، ص 430، کتاب غيبت شيخ طوسي، ص 139 و بحارالانوار ج 51، ص 5 و
ج 52، ص 30.

[3] اکمال الدين، ج 2، ص 431 و بحارالانوار، ج 51، ص 5.

[4] اکمال الدين، ص 435.

[5] اکمال الدين، ج 2، ص 457 و بحارالانوار، ج 51، ص 346.

[6] اکمال الدين، ج 2، ص 383 و بحارالانوار، ج 52، ص 24.

[7] اکمال الدين، ج 3، ص 437 و بحارالانوار، ج 52، ص 25.