مأموريت پر خطر



اينک جريان اين يورش وحشيانه و شکست خورده را از زبان «رشيق» که يکي از آن سه تن مي باشد، مي خوانيم:

ما براي اجراي دستور، به سوي سامرا شتافتيم و پس از ورود بدان شهر، برنامه را همانگونه که برايمان تشريح شده بود،
پيگيري کرديم. خانه مورد نظر را يافتيم و در راهرو خانه، غلام رنگين پوستي را ديديم که مشغول بافتن چيزي است.

از او در مورد خانه و اينکه چه کسي در خانه است پرسيديم، اما او با بي تفاوتي بسيار، بي آنکه به ما توجهي کند يا بهايي
بدهد، پاسخ داد که: «خانه از آن صاحب آن است و همو در آن زندگي مي کند.»

ما طبق دستور، خانه را مورد يورش قرار داديم و هنگامي که وارد شديم با سرايي





پاک و پاکيزه و فضايي دل انگيز و آرام بخش روبرو شديم. در برابر خويش، پرده زيبا و بي نظيري که گويي هم اکنون نصب شده و
هيچ دستي به آن نرسيده است، جلب نظر مي کرد و وجود کسي در خانه احساس نمي شد.

پرده را براي ورود به اطاق، کنار زديم که بناگاه با سالن بزرگي روبرو شديم که گويي دريايي عظيم و مواج در آن قرار گرفته
است. و در دورترين کرانه آن، حصيري پاک و پاکيزه بر روي آب گسترده شده و بزرگ مردي که زيباترين چهره و پرشکوه ترين قامت و
هيبت را داشت، بر روي آن به نماز ايستاده است. او چنان غرق در نيايش و راز و نياز با خدا بود که گويي نه متوجه آمدن ما شد و
نه اعتنايي به سرو صداي سلاحهاي ما و بگير و ببند ما داشت.

احمد که يکي از ما سه نفر بود، بي درنگ براي اجراي فرمان سردار خودکامه خويش، گام به سالن نهاد، اما در درون آب قرار
گرفت و با غرق شدن فاصله چنداني نداشت که من با تلاش بسيار، او را از آب بيرون کشيدم و بيهوش نقش بر زمين گرديد.

نفر دوم با خيره سري بيشتري کوشيد وارد سالن گردد و دستور ظالمانه خليفه را به اجرا گذارد، اما او نيز به مجرد پا نهادن
بر روي آب، به سرنوشت شوم نفر اول گرفتار آمد.

من با مشاهده وضعيت آن دو، در بهت و حيرت قرار گفتم، بناگزير به آن انسان پرشکوه و وارسته رو آوردم و ضمن پوزش خواهي از
يورش به حريم خانه اش گفتم:

«سرورم! از پيشگاه خدا و شما که بنده شايسته او هستي، پوزش مي خواهم بخداي سوگند! من نمي دانم جريان چيست؟ و به سوي
خانه چه کسي آمده ام، اينک به سوي خدا باز مي گردم و روي توبه به بارگاه او مي آورم....»

اما او همچنان بي اعتناي به گفتار من، به نماز روح بخش خويش مشغول بود و بدينسان عظمت او و شرايط وصف ناپذير خانه اش،
ما را دچار وحشت و اضطراب ساخت، شتابان بازگشتيم و زبون و شکست خورده به سوي بغداد





و دربار خلافت شتافتيم.

خليفه در انتظار ما بود و پيش از رسيدن ما به پاسداران کاخ دستور داده بود که به مجرد رسيدن ما، اجازه ورود دهند. سياهي
شب هنوز دامن خود را جمع نکرده بود که رسيديم و طبق توصيه خليفه، ما را نزد او بردند. او از مأموريت ما و چگونگي کار پرسيد
و ما جريان بهت آوري را که با دو چشم خود ديده بوديم به او گفتيم.

خليفه، سرگردان و وحشت زده گفت: «واي بر شما! آيا پيش از من با ديگري ملاقات داشته ايد؟ و از جريان مأموريت و شکست آن،
چيزي فاش ساخته ايد؟»

پاسخ داديم: «نه!»

او در حاليکه جوهر صدايش تغيير کرده باشد با شديدترين سوگندها تأکيد کرد که: از فرزندان نياي خود نيست و فرزند نامشروع
است که اگر کلمه اي از اين خبر محرمانه، فاش شود، گردن ما را نزند.

و ما تعهد بر رازداري سپرديم و تا او زنده بود جرأت و جسارت بازگويي آن مأموريت خطرناک را در خود نديديم. color=red> [1] .



[1] غيبت شيخ طوسي، ص 149 و بحارالانوار، ج 52، ص 52.