بيا، بيا كه سوختم...






تاريكي شب همه جا را فراگرفته، سكوت بر همه جا حاكم شده

و من در گوشه اي نشسته ام و به او مي انديشم، به اينكه اگر

روزي او را ببينم به او چه خواهم گفت؟

به راستي چه سخت است سخن گفتن در مقابل خورشيد وجودش و

چه حيف است لحظه هاي با او بودن را به تاراج زمان دادن. پس اگر

روزي او را ببينم فقط و فقط به تماشايش خواهم نشست، آري به

تماشايش.

به يكباره دلم سخت گرفت، از اين كه او را نمي بينم و

اينگونه بي حاصل مي زيم.

با يادش هواي دلم سخت طوفاني است و بغضي سنگين گلويم را

مي فشارد. از خودم پرسيدم اين همه سكوت براي چه؟

چرا همه خوابند؟

واي من! آنان كه صبح آدينه بي صبرانه ندبه مي خوانند،

چرا اين چنين در خوابي عميق فرو رفته اند؟ آيا او را يافته اند

كه سر بربالين غفلت آسوده آرميده اند؟

نفسم به شماره افتاده و حسي عجيب سراسر وجودم را

فراگرفته، به اين مي انديشم كه با چه اندوخته اي روانه آستان

پر مهرش شوم؟

آه خداي من! نه پاي توانايي دارم، نه مركب راهواري و نه

بالي براي پرواز، تنها مي توانم در خلوت تنهائي ام عاشقانه با

او حرف بزنم و او را از خودش تمنا كنم. پس با زباني قاصر بر

خرمن عشقم آتش مي زنم و اينگونه با او نجوا مي كنم:

مي داني چقدر دلتنگ توام، آري تو، تويي كه خدا هم برايت

دلتنگ است، آري خدا. از همان روز نخست كه پروردگار جهانيان،

خشت خشت اين عالم خاكي را روي هم گذاشت، فقط و فقط نام زيباي

تو را زمزمه مي كرد.

آسمان دلم باراني سفر طولاني ات شده و چقدر اين باران

زيباست، هر قطره اش بوي تو را مي دهد، بوي خوش عطر محمدي(ص)،

گل ياس و گل نرگس.

مولا جان، وقتي به اين مي انديشم كه خدا مرا به عشق تو

آفريد تا سربازت شوم و همراهي ات كنم، آنگاه مرا اشرف مخلوقات

ناميد، شرمي عجيب سراسر وجودم را فرا مي گيرد، بي اختيار سر به

زير مي افكنم و فكر مي كنم.

بارها و بارها دوري، دوستي چنان بي تابم كرده كه براي

ديدنش لحظه شماري مي كنم، ثانيه ها مي گذرد و من منتظر رسيدن

خبري از اوهستم و از دوري اش اشك فراق مي ريزم اما تو را كه

صاحب همه ثانيه ها و بهانه تمام اشكهايي، فراموش كرده ام.

بارها چنان به چيزي بي ارزش دل بسته ام كه به خاطرش بي

رحمانه تمام ارزش ها را با پنجه هاي بي توجهي از پاي در آورده

ام و حقيقت وجودي خويش را كوركورانه پست و بي ارزش كرده ام و

باز تو را فراموش كرده ام، تويي كه يادت وارستگي مي آورد و

عشقت عزت.

واي بر من كه چقدر اسارت در اين دام ها برايم لذت بخش

شده است.

فرياد بر من كه خود را ساحل نشين درياي پوچي كرده ام و

روز به روز بيشتر، غرق درياي بي خبري، و كشتي باشكوه نجاتت را

ديده ام ولي هنوز سرنشين تخته شكسته هاي ناچيز پر زرق و برق

دنيايي ام.

وقتي مي بينم نسيم، از دوري ات بارها و بارها اين كره

خاكي را دور مي زند تا شايد خبري از تو بجويد و آنگاه كه تو را

نمي يابد مانند ديوانگان خود را به در و ديوار مي زند و ناله

هاي جانسوز سر مي دهد...

وقتي مي بينم دانه ها چگونه براي ديدنت بي تاب مي شوند و

سر از خاك بيرون مي كشند...

وقتي مي بينم زمين نيز از دوري ات مي گريد و عصاره آهش

همراه با ناله اي دلنواز از دل خاكي اش فوران مي كند و آب حيات

ما مي شود...

وقتي مي بينم كه ابرها از فرط بي صبري، غرش كنان زمين

دلخسته را غرق اشك مي كنند، خورشيد هر روز به شوق ديدنت با

عجله از پشت قله هاي سر به فلك كشيده بيرون مي جهد و غروب كه

مي شود با چهره اي سرخ و غم آلود و بي رمق به غار تنهائي اش

پناه مي برد و مهتاب وقتي از زيارتت نااميد مي شود همچو شمعي

قطره قطره آب مي شود...

وقتي مي بينم كه حتي حسرت از فراغت حسرت مي خورد و اشك

از هجرانت اشك مي ريزد و ناله از دوري ات ناله مي زند و غم از

عشق رويت به غم نشسته ولي من مات و مبهوت سرگرم اين و آن شده

ام و همه اين اتفاقات را عادي مي انگارم، آتشي تمام وجودم را

فرا مي گيرد. يادغفلت از تو، ديوانه ام مي كند و سخنانم رنگ و

بوي ديگري به خود مي گيرد. مگر غير از اين است كه چشم را براي

تماشاي تو داده اند؟

ولي افسوس با چشماني كه تو مالكش بودي اينقدر بيهوده به

اين و آن نگريستم كه پرده هاي حجاب، يكي پس از ديگري در ايوان

چشمانم آويخته و به كلي از ياد برده اند كه به عشق تو حيات

يافته اند.

مگر گوش را به من نداده اند تا نغمه دلنواز تو را بشنوم

و مست شوم؟ " هل من ناصر" تو را بشنوم و لبيك گويم؟ با نواي

مناجاتت تا عرش پرواز كنم و از اين عالم مادي، روانه ملكوت

يادت شوم؟

ولي افسوس كه آنها را چنان به شنيدن صداهاي دلخراش و

ناهنجارعادت داده ام كه ديگر طاقت ندارد صوت دلرباي يارب يارب

تو را بشنوند.

مگر زبان را به من نداده اند كه نام زيبايت را ورد خود

سازم، برايت شعرهاي انتظار بسرايم و دعاي فرج بخوانم؟

ولي دريغ كه حرفهاي لغو و بيهوده، فضاي دهانم را به

انواع سموم كشنده و مهلك آغشته كرده و هنوز هم بي خبرم.

به خدا قسم دست را براي ياري تو داده اند و پا را براي

همراهيت. دل را داده اند كه خانه ات شود و دريغ كه من اين خانه

را به بيگانه داده ام و صاحب خانه را مظلومانه بيرون كرده ام.

آه از اين فراموشي و فغان از اين غفلت.

اگر همه به ياد داشتند كه خانه دل، خانه توست، تو مجبور

نبودي به سفر روي و از اين ديار به آن ديار كوچ كني. تو در

كنارمان بودي همانطور كه تو ما را مي ديدي ما نيز به تماشايت

مي نشستيم، صدايت را مي شنيديم و به تو لبيك مي گفتيم.

اگر قلبها فقط براي تو مي تپيد و اشكها فقط براي تو جاري

بود، تو اينقدر تنها و مظلوم نبودي.

مولايم بيا كه شبم بي تو تيره و تار شده و ظلمت تنهايي و

بي صاحبي، وجودم را فراگرفته. بيا كه بي تو ديگر غنچه اي نمي

شكفد و آبي جاري نمي شود. آسمان نمي گريد و زمين بي رمق شده.

قلب تاريخ ديگر نمي زند، مدتهاست كه لبخندي نديده ام . مگر مي

شود خنديد در حالي كه تو را غم بي عدالتي و ظلم فرا گرفته است؟

مگر مي شود نگريست در حالي كه روزهايت با اشك ترحم شب مي

شود و شبهايت با اشك انتقام روز؟

زمين از خون لاله ها گلگون گشته، رنگ عدالت پريده،

مهرباني در خوابي عميق فرو رفته و آسمان، طراوت را تمنا مي

كند. همه جا بي رنگ شده و ديگر دلي نمي تپد. اما اگر تو بيايي

همه جا سبز مي شود و عطش عشقت همه گير. زمين بار ديگر نفس

كشيده و پليدي ها را در خود فرو مي كشد. آسمان مي گريد و غبار

غفلت را از بين مي برد و همه جا آبي مي شود.

وقتي خورشيد وجودت آشكارا بر ما بتابد، تمام لاله هاي به

خون نشسته سر از خاك بيرون مي كشند و تمام عالم گلستان مي شود،

گلستاني از گلهاي انسانيت، مهر، شفقت و دوستي و تو دعا مي كني

و عالم را غرق در نعمات الهي. ظلم را ريشه كن مي كني و باران

عدالت را بر همه ارزاني.

بيا اي يوسف زهرائي، بيا و خوابهاي خوب را تعبير كن و با

دستان پر مهرت، قطرات اشك را از گونه زمان بزدا.

بيا كه مشتاقانه منتظريم پرچم نصرتت را بر هر كوي و برزن

نظاره كنيم و سجده شكر به جا آوريم پس بيا ، زودتر بيا كه ما

منتظريم.