پيرامون نام تو


در بهت کلمات گنگ سرگردانم. مي خواهم به نام تو با شکوفه هاي زلال غزل ترانه اي بسازم عاشقانه، سليس و سبز. مي خواهم به خاطر تو همه واژه ها را با حنجره دريا تلفظ کنم، مي خواهم آوازهاي خسته ماه را با نسيم حنجره تو آشنا کنم. من در حوالي همين اندوه، همين اندوه پر ستاره عاشق شدم در حوالي همين رؤيا.

من حنجره ام را وقف سرودن آهنگ آه تو کرده ام. وقف ستاره هايي که هنگام سپيده دم، براي سجاده نيايش تو عطر و گلاب مي آورند، و در رقص اسپند و عود تو را به تماشا و تجلي مي خوانند. من حنجره ام را به ماه بخشيده ام که صبورانه نخ آوازش را به ضريح انتظار تو گره زده است.

تو در ميان خاطرات و خوابهاي گمشده، تو در ميان ترانه هاي سرشار از رود و رؤيا، تو در ميان غزلهاي مالامال از راز و رؤيت گم شده اي. مرا توان سرودن نام تو نيست. حتي اگر تمام شاعران با همه کلماتشان بسيج شوند باز هم حنجره شان در تلفظ نام تو لال مي ماند.

در بي ستاره ترين شب قطبي نشسته ام، بي چراغ و غزل، کسي آواز مي خواند، کسي دارد براي شبهاي تنهايي ماه، ستاره مي بافد. و من نمي دانم چرا ديگر نسيم تو در حوالي بغض غزلهايم نمي وزد. و من نمي دانم چرا ديگر موسيقي گل سرخ اندوه تو از پيراهن رؤياهايم به گوش نمي رسد. و من نمي دانم چرا ديگر ماه به خواب واژه هايم نمي آيد.

اگر از من بپرسي، اگر از شعرهايم بپرسي، اگر از اين لاله هاي شعله ور در باد بپرسي، اگر از اين پرنده هاي خيس بي آشيان بپرسي، خواهي ديد که اينهمه نگاه نگران بيهوده تو را آه نمي کشند. با دستهاي آفتابي ات بيا و شبهاي خاموش خاک را ستاره باران کن.

ناگهان نام تو در شعرم نقش مي بندد. قاصدکها پيرامون نام تو به رقص مي آيند. ناگهان واژه ها آتش مي گيرند. پروانه ها مي آيند، و دسته دسته در تو گم مي شوند.

و من پريشان و مبهوت، در هلهله قاصدکها و پروانه ها دوباره تو را گم مي کنم. نالان و حيران به تماشا مي ايستم. قاصدکها هنوز پيرامون نام تو مي چرخند، و پروانه ها مدام در تو گم مي شوند.

از آسماني زلال مي آيي، با عطري غريب. ناگهان زيبايي در نگاهت سرشار از شکوفه مي شود. فرشته ها در بهشت نيايش تو به سماع مي نشينند. ناگهان، خاک در طلوع نسيمي فرح بخش، به صبح نزديکتر مي شود.

زمين سرگردان ترين سياره اين منظومه پريشان است. و ما هر روز در تلفيق آدمها و آهنها متولد مي شويم، و در خاکهاي بيمار گندم مي کاريم و گناه مي درويم. و زمين ديگر به اين قلبهاي سيماني عادت کرده است. و چشمهاي زمين ديگر حتي از رصد آسمان ناتوانند. و زمين ديگر از ما انتظار محبت ندارد، و مي داند که در يکي از همين لحظه هاي بي رؤيا عقربه زنگ زده ساعتش شمارش معکوس را آغاز مي کند.


مهدي مظفري ساوجي