سلام بر انتظار


امروز خيابان ها پر از عبور مردماني است که زندگي را باور نکرده اند. خورشيد شعاع خود را بر گستره زمين پهن مي کند.بازار شهر از معاملات دنيايي گرم است.

چند کوچه آن طرف تر، خانه هايي را مي بينم که در چهار ديواري جمود، آرامگاه ساکنين خود مانده است. بي آنکه انسان زازله اي را استغاثه کند يا دست هاي نياز خود را به قنوت حرکت بسپارد.

بگذريم... امّا اينجا با توقف کن! اينجا که منظومه دنيا در مدار تکرار، دور خود مي چرخد و آب از آب تکان نمي خورد. عجيب تر اين که بشر، به اين سکون، به اين ثبوت، به اين سکوت خو کرده، انس گرفته، دل بسته. صد بار، شايد هم نود و نه بار، هي به خود گفتم: (ناميد نباش که خدا بزرگ است!)

امّا هزار بار، شايد هم هزار و يکبار روزگار جوابم داد: (مأيوس باش که انسان کوچک است!)

ولي آخر اين کوچکي، تا کي ادامه دارد؟ تا کي قرار است زمين هي دور خود بچرخد و ساکنين خود را تکان ندهد!

تا کي انسانيت در اين جمود مديوسانه، - که نه - در اين سقوط هر روزي فرو مي رود؟

باز هم بگذريم. امّا نه. اصلاً همين گذشتن تا کي؟ بگذرا از همين جا نگذشتن را شروع کنيم تا جاودانگي را به تجربه نشسته باشيم. داشتم مي گفتم که ما به قانون زمين عادت کرده ايم و از آسمان فاصله گرفته ايم. اين تقصير کيست وقتي چشم مي گشاييم و مي بينيم تمام درها به رويمان بسته است؟ گناهِ کيست وقتي صدايمان به گوش هم نمي رسد.وقتي يک ديگر را نمي فهميم. عيب از کيست وقتي انسان ها شانه به شانه هم راه مي روند امّا دل هايشان از هم دنيا به دنيا فاصله دارد.

اين هاله سياه يأس که دل هاي مردم را در برگرفته، از کجا متولد شده؟

مد غليط اندوه، از سرماي مکرر کدامين عصيان به وجود آمده است؟

براي يک بار هم که شده بيا با خودمان رو راست باشيم. بيا اين بار حداقل به خودمان دروغ نگوييم.

آن روز که نداي (اقرأ باسم ربک) در حراي خلقت پيچيد... نه. نه. (مثلاً آن لحظه که ما شربت (قالو بلي) را در پس آن عطش (است)آميز نوشيديم؛ مگر نه آن که از همان دم ما را به شهود اين حقيقت رسانيدند که: (ادعوني استجب لکم) مگر نداي کميل را ا دل کوفه نشنيده ايم که: (يا غسايه آمال العارفين)؟

مگر بر دعاي معراج ننگاشته اند (يا کافي المهمّات) و مگر در ندبه اشک ها زمزمه نکرده ايم: (اين معز الاولياء) با اين همه، خدا آن قدر مهربان است و ولايت تشيع آن چنان جاودانه در دل تاريخ سير مي کند که چونان هميشه رحمت سايبان خستگي از مشرق ايمان بر سر انسان پهن خواهد شد و هزار البتّه که اين چيز تازه اي نبوده و نيست. البتّه اين اتّفاق جديدي نمي باشد.

بيا يکبار ديگر مژه گان ادراک را به تلاطم در آوريم و با تعقّلي عاشقانه، تماشا کنيم که: در همه سوي زمين پنجره هايي رو به خدا مهياست. پس بايد پنجره ها را گشود و به افق کبريايي سلام کرد.

بر همه جاي خاک، باران لاهوت جريان دارد. فقط کافي است سقف هاي فاصله را شکافت و بر نزول رحمت خدايي سلام داد. زيرا نگاه رئوفانه بهترين مهربان هستي، ضمامن دل هاي خسته، امام عطوفت ها، يار موعود، در صحن صحن، رواق رواق و در لحظه لحظه حرم آفرينش جريان دارد.

حالا بايد بر زيباترين نظرگاه جبروتي سلام داد و تماشا کرد فرشتگاني را که فوج فوج از سنيه آسمان نازل مي شوند و دعاي ظهور او را صعود مي دهند.

آري. به همين زودي ها، در ناگهاني اعجازانگيز، طوفاني به وسعت زيباترين حادثه ها، خاک را در برخواهد گرفت. و خاک خواهد گرفت هر آنچه را تا کنون ناگرفتني بوده. مي بينيم هر آنچه را طبق قانوني زمين، ناديني است و مي شنويم آنچه را مطابق استماع مردم عالم، ناشنيدني بوده است.

مي گيريم آنچه را که در هيچ کجاي عالم، کسي را ياري دادن نبوده و نيست.

به زودي سفينه آسمان پيماي ظهور را به منت کشي قدوم آفتابي اش خواهيم فرستاد. همراه با دعوت نامه «عهد» که در ذيل اعتراف نامه «کميل» نوشتيم و پاي آن مُهر «جوشن کبير» زديم. منتظريم که همين امروز و فردا در فرودگاه وحي، يعني کعبه مقدس، نزول کند تا ما را اذن عروج دوباره دهد.

منتظريم پا به جامعه تدين خويش بگذارد و برايمان با سبک حنجره علي اصغر، زيارت جامعه کبيره تلاوت کند.

و انتظار نگين انگشتري است که عالم امکان که روزگار مقدّر، برانگشت هاي خسته ما، يعني من و تو، هديه کرده است. انگشتر جواني با نگين انتظار و سلام بر انتظار، انتظاري که به زودي اجابت خواهد شد. و دروازه هاي آسمان را بر روي ادراک بشر خواهد گشود تا رسيدن به منتهاي سبز عرفان است. و سلام بر «است» و عهد عاشقانه اي که با معشوق ازلي بسته ايم.


محبوبه زارع