فرزند لافتي! صداي گامهايت را مي شنوم


چشمم به در سياه شد اما نيامدي

زيباترين شکوفه بستان احمدي

گوشم به زنگ و ديده به در، غرق انتظار

خواهند ماند، تا که بگويند آمدي



اگر مُهر انتظار را بر قلبهايمان حک نکرده بودند، اگر غزل انتظار را از بر نبوديم و اگر از جام انتظار سرمستمان نکرده بودند، معلوم نبود در اين تاريک روشن مبهم و اين گردش ممتد و کشدار ثانيه ها که روز و شبش يکسان است؛ اينهمه دلواپسي، اينهمه حسرت و اينهمه سوز و گداز را به درگاه کدام سنگ و چوب و آتش مي برديم و از که پناه مي جستيم.

روزها آنقدر با رنگ و نيرنگ آميخته است که روزمان را از شب نمي شناسيم و اين اَبَر ابرهاي تيره حريص آنچنان وسعت آسمان را بلعيده اند که ديري است رنگ خورشيد را نديده ايم.

همه جا تاريک و ظلماني است؛ آنقدر که اگر تمام چلچراغهاي تاريخ را بر فرازش بياويزي باز چاه و چاله را نمي بيني و پا به لجنزاري مي گذاري که بيرون آمدن از آن طاقت فرساست. گويي چشم بسته راه مي روي که برادرت را، همسايه ديوار به ديوارت را که براي تأمين معاشش تکه اي از وجودش را به حراج مي گذارد، جان مي فروشد تا آبرو بخرد نمي بيني؛ يا نه، شايد هم مي بيني اما براي راحتي وجدانت عينکي سياه، به رنگ دلت به چشم مي زني تا نبيني، تا آزاد باشي. آه چه اسارتي!!

مولاجان! فضاي غبار آلودي است، يلداي غريبي است.

پس، در کدامين سپيده لايق، ذوالفقار تو سياهي شب را مي درد و چشمان عاشق را به صبح صادق پيوند مي زند.

فرزند »لافتي«! ذوالفقار عمري است چشم به راه دارد تا تو بيايي؛ نداي »فزت و رب الکعبه« تاب و قرار از او ربوده است.

آه... ذريه علي، فرزند غريب کوفه! صداي درد دل غريبانه پدر را مي شنوي؟ چاه منتظر توست، تا حق امانت ادا کند.

مهدي جان! زين واژگون ذوالجناح را کي سامان مي بخشي؟ کي نداي »هل من ناصر...« سالار شهيدان را پاسخ مي گويي و نامهاي از ياد رفته شهدا را ديگربار ملکه ذهنها مي سازي؟ منتقم آل رسول(ص)! کي مي آيي؟

ديري است تابلوهاي شهيدانمان خاک غربت گرفته اند و حال آن که هر روز در اين سياه بازار تابلوهاي تازه اي چشمها را خيره مي سازند؛ تابلوهايي از چهره آدمها با رنگ و آبي جذاب و گيرا.

آه، مولاي من! اين نجابت گمشده و اين غيرت بر باد رفته را بدون تو چگونه باز يابيم؟

خسته ام، خسته از اين ديوارها، از اين شهر بي در و پيکر و از اين آدمهاي غفلت زده.

دلم گرفته است، هواي تازه مي خواهم ديگر کوچه و بازار و خيابان، روح خسته ام را نوازش نمي دهد.

اي طبيب حاذق روح و روان، اي طبيب موعود! موعد ملاقات ما کي مي رسد تا با دم مسيحاييت روح زندگي را در کالبد زندگي بي روحمان بدمي و بر قلوب غريبمان آسمان آسمان عاطفه بباري. براي جسممان وسايل راحتي آنقدر فراهم است که به زودي از کار مي افتيم و آنقدر اشباع شده ايم که به زودي خالي مي شويم؛ اما آيا اين روح خسته و سرگردانمان را خريداري هست؟! آيا جوابي هست که سؤال تشنه روحمان را سيراب سازد و آبي هست که ريشه خشکيده اش را آبياري کند؟

اي بيکران معرفت! کي مشکت را پر آب مي سازي، تا بر وسعت دلهامان بتازي و بنياد تشنگي براندازي؟

اي باغبان مهربان بستان معرفت! گاه آفت زدايي رسيده است. اين نازکين نهالهاي طوفان زده و اين جوانه هاي آفت گرفته را مگر به جز دستان شفابخش تو التيامي هست؟! مسيحا نفس دوران! کي مي آيي؟

کدامين آدينه را به قدوم سبزت متبرک خواهي کرد تا سؤال بي جواب عاشقان را که هر جمعه با سوز و گدازي عاشقانه فرياد مي کنند: »أين الطالب بدم المقتول بکربلا« پاسخ گويي.

سرور غريبان، مولاي غريبان! بر غربت دلهايمان ببار که ديري است شاهد غروبي غريبيم


ميمنت پيماني