ناجي تمام خوبيها






شانه هايم سخت سنگيني مي كند و احساس مي

كنم پشتم زير خروارها بار در حال خم شدن است اي غايب از نظرمي داني چرا؟

نمي دانم چرا عطش سرخ نگاهم را ناديده

گرفتي . گلايه ندارم بلكه مصمم تر در كوچه هاي انتظار به جستجوي حضور ابديت مي

گردم. ديگر خسته شده ام از اينكه نگاه سنگين پونه ها را يدك بكشم. آخر ديرزماني است

كه پونه ها عطر دلاويز خود را به جويبار نمي بخشند و مي گويند هيچ حضوري صاف نيست.

كوه ها راز استواري را با ابرهايي كه مي گذرند پچ پچ مي كنند. ديگر همه از همه جا

بريده اند. كودكان طرح درد را ترسيم مي كنند و انسانها در به در دنبال كيميا، همان

صداقت ديرينه مي گردند. آخر مگر نمي داني به يغما برده اند تمام هستي نيلوفر را و

به يادگار سيلي محكم بر صورت او نواختند. مگر كبودي صورت نيلوفرها برايت آشنا

نيست؟!

افسوس كه ديگر در ميان سينه ها قلبي است

كه با صداي تپش ننگينش براي پيشرفت آهن مي تپد. خدا را شاهد مي گيرم كه دروغ نمي

گويم! فرياد مظلوميت نسلهاي انساني در اوراق كهن تاريخ حماسه مي آفريند، آن هم در

سرزمين زيتون ها! مگر تو شاهد نيستي كه چگونه لاشخوران وحشي به نسل كشي پرداخته اند

آن هم در سرزميني كه قبله اول محمد رسول الله بود! چرا فرياد رساي دادخواهي عدالت

جويان را اجابت نمي كني اي ناجي تمام خوبيها. چه حكمتي در غيابت هست كه ما از فهم

آن عاجز هستيم. بيا بيا كه ديگر ضريح چشمهايم جايي براي دخيل انتظار ندارد. تب تند

انتظار چشم به راهانت را مي سوزاند بيا تا اين تب تند فروكش كند، تا دلهاي خزان زده

با آمدنت به بهاري ديگر پيوند خورد.