ندبه هاي دلتنگي - 2






شكوه ظهور تو هنوز پرچم توفيق بر نيفراشته

است و خورشيد جمالت هنوز ديباى زرين خود را بر زمستان جان

ما نگسترده است، اما مهتاب انتظار در شب هاى غيبت سوسو

زنان چراغ دل هاى ماست.



نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حديث تو

ندبه آدينه ها. ديگر از خشم روزگار به مادر نمى گريزم و در

نامهرباني هاى دوران، پدر را فرياد نمى كشم؛ ديگر رنج خار

مرا به رنگ گل نمى كشاند؛ ديگر باغ خيالم آبستن غنچه هاى

آرزو نيستند؛ ديگر هر كسى را محرم گريستن هاى كودكانه ام

نمى كنم.



حكايت حضور، براى من يادآور صبحى است كه

از خواب سياهى برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من هميشه سرماى

غم را ميان گرمى دست هاى پدرم گم مى كردم. كاشكى كلمات من

بى صدا بودند؛ كاشكى نوشتن نمى دانستم و فقط با تو حرف

مى زدم؛ كاشكى تيغ غيرت، عروس نام تو را از ميان لشكر

نامحرمان الفاظ باز مى گرفت و در سراپرده دل مى نشاند؛

كاشكى دلدادگان تو مرا هم با خود مى بردند؛ كاشكى من جز

هجر و وصال، غم و شادى نداشتم!



مى گويند: چشم هايى هست كه تو را

مى بينند؛ دل هايى هست كه تو را مى پرستند؛ پاهايى هست كه

با ياد تو دست افشان اند؛ دست هايى هست كه بر مهر تو پاى

مى فشارند.



مى گويند: تو از همه پدرها مهربان ترى،

مى گويند هر اشكى از چشم يتيمى جدا مى شود بر دامان مهر تو

مى ريزد.



مى گويند ... مى گويند تو نيز گريانى!





اى باغ آرزوهاى من! مرا ببخش كه آداب نجوا

نمى دانم.



مرا ببخش كه در پرده خيالم، رشته كلمات،

سر رشته خود را از كف داده اند و نه از اين رشته سر

مى تابند و نه سر رشته را مى يابند.



عمرى است كه اشك هايم را در كوره حسرت

ها انباشته ام و انتظار جمعه اى را مى كشم كه جويبار ظهورت

از پشت كوه هاى غيبت سرازير شود، تا آن كوره و آن حسرت

ها را به آن دريا بريزم و سبكبار تن خسته ام را در زلال آن

بشويم.



اى همه آروزهايم!



من اگر مشتى گناه و شقاوتم، دلم را چه

مى كنى؟



با چشم هايم كه يك دريا گريسته است چه

مى كنى؟



با سينه ام كه شرحه شرحه فراق است چه

خواهى كرد؟



از ندبه هاى من كه در هر صبح غيبت، از

آسمان دل تنگي هايم فرود آمده اند، چگونه خواهى گذشت؟



مى دانم كه تو نيز با گريه عقد برادرى

بسته اى و حرمت آن را نيكو پاس مى دارى.



مى دانم كه تو زبان ندبه را بيشتر از

هر زبان ديگرى دوست مى دارى. مى دانم كه تو جمعه ها را خوب

مى شناسى و هر عصر آدينه خود در گوشه اى اشك مى ريزى.



اى همه دردهايم! از تو درمان نمى خواهم كه

درد، تنها سرمايه من در اين آشفته بازار دنياست.



تنها اجابتى كه انتظار آن را مى كشم جماعت

ناله هاست؛ تنها آرزويى كه منت پذير آنم، خاموشى هر صدايى

جز نداي « يا مهدى » است.











گر بر

كنم دل از تو و بردارم از تو مِهر









آن مِهر

بر كه افكنم، آن دل كجا برم؟