بي تو در بيابان بي کسي، چشم هايمان را به تموج انتظار سپرده ايم و آمدنت را به دردمندي دل هامان مژدگاني مي دهيم تا پژمردگي برگ ها را نبينيم و در گريه مي خنديم تا باغ و بهار، هم آغوش هم باشند...
ماييم و آسماني از بغض ابرها و اميد تيغ تو که انتشار باران است و آب را به مذاق جويبار مي رساند، ماييم و تهي دستي و تشنگي، ماييم و اين صحيفه ناتمام و چشم هايي که در انتظار فصل توست. ماييم و شب هاي شوق که به واژه هاي ندبه صبح مي شود.
ماييم و اين روزگار فرو خفته و اين جهان وازده که به جاي فرياد، خميازه مي کشد. ماييم و صفاي سجاده اي که فرج را جست وجو مي کند، ماييم و تن تب کرده کوچه هايي که به فراخ ترين باغ ها مي رسند، ماييم و آفتاب که در برابر چشمان تو حقير است. دريا، شبنمي است چکيده بر غنچه اي از باغ تو، »حُسن« از تو مي آموزد و »فيض« از تو بهره مند مي شود. قامت تو »قدقامت« بلندي تا قيامت است.
»رستگاري« در پي قدمت افتاده و »نجات« محتاج توست. ماييم و دشت که نقطه اي است در برابر نگاهت، ماييم و کوه که شرمنده طاقت توست، ماييم و خط خون که تا قيامت جاري است. ماييم و نسل شقايق که آبروي ايثار است و ماييم و فرياد که تا آمدنت در فوران است. ماييم و قاموسي که از موج سرشار است و آسايش در خيالش خالي است. ماييم و مصافي که سخت برقرار است چنان هنگامه، تا هنگام ظهور تو، نسل تو در راهند. ميان هنگامه ما تا هنگام ظهور تو و به بهانه اي به تقاعد دل نمي نشانند و جان نمي سپارند.
نسل انتظار ايستاده است و به بانگ بلند نام تو را در جهاد مي خواند.
نسل انتظار رخ به خون جگر مي شويند، گه ناز مي چشند و گه راز مي شوند.
نسل انتظار در راهند.
نسل انتظار بيم عاقبت ندارند، جز آخرت که وقت حضور است.
نسل انتظار گوش فرا داشته اند تا نسيم سعادت از جانبي بدمد و نور ديدارت از فرازي بتابد. اين قوم از هجران تو بر سر نمي زند، آنها در انتظار تو سر بر مي کشند و بر نسل سياهي مي شورند.
اينک ماييم و اين نصيب جاويد، اين نياز آسماني به تو که اصل برائتي، ماييم و رمي رجيماني که سزاوار هدايت نبوده اند.
ما تو را در شب برات به مهماني دل ها مي خوانيم ضيافتي که دشت آشنايي است. مجلسي که در آن صدق، اعتقاد و اخلاص عمل مي دهند، محفلي که عين يقين مي بخشند و بزم و وجد و جاي حيرت و حقيقت است...