و عباس همچنان در اهتزاز


دانگ...

يک صدا!

يک ضربه!

ساعت يک از نيمه گذشته!

صدا از گلدستة روبهرو بگوش ميرسد.

در قابي از نور و سکوتي که در ژرفاي شب صداي ساعت آنرا ميشکند.

دانگ...

از ازدحام خبري نيست

شهر در خواب رفته!

چونان مسافران خسته در گوشهاي و کنجي آرام

صداي ديگري آرامش شهر را برهم نميزند

دانگ...

صداي آرامش

صداي ساعت در قاب سبز گلدسته

انعکاس خلوت اثيري شب در کربلاست!

پسرکي که از صبح در ظرف بزرگي آب يخ هديه ميداد در خواب رفته،

در ميدان سبز سقاي کربلا!

دستفروشي تنها در کنارة ميدان نشسته

چه ميفروشد؟ نميدانم. اما، پيداست که خود خريدار است

دانگ...

صداي زنگ را خريدار است

صداي سبز آرامش اثيري بودن در سايهسار نخل بلند اردوگاه حسين را

دانگ ساعت و بال بال زدن پرچم سرخ در اهتزاز

بيداري، پرچم سرخ و بودن

شهر بيآنکه بداند در سايهسار نخل سردار کربلا آرميده است.

اردوگاه کربلا چشم به بالبال زدن پرچم سرخ دارد

و گوش، به ساعتي که بيداريش را جار ميزند

دانگ...

بيدارم!

چون خورشيدي رخشان،

بيزار از تاريکي

بيدارم!

چون موجي در حرکت،

گريزان از ايستايي

بيدارم!

چون روح سبز جنگل،

سرشار از زندگي

چون چشم زينب در شب فراق

چون گوش مردان دشت نينوا!

هَل مِن ناصرٍ ينصرني؟

دانگ...

و بالبال زدن پرچم

لبيک اي حسين!

اي روح سبز زندگي!

اي دريا!

اي تماميت حيات!

اي همة آزادگي!

* * *

ماه از فراز شهر ميگذرد

آرام...

گويي صداي ساعت در قاب سبز گلدسته

پاي رفتنش را بسته

به کجا ميرود؟

به غروب؟

به محاق؟

دانگ ساعت و بالبال زدن پرچم؛

بودن و ماندن را به گوشش ميخواند

شهر در انتظار صدايي ديگر از گلدسته است

دانگ... دانگ...

و اينک دو بار!

پيش از آنکه ديو يأس سايه بگسترد، ساعت به صدا درميآيد

اينک دوبار

عباس در اهتزاز است

عباس ايستاده است

بيدار

در پهندشت کربلا

در ميدانگاه شهر

دانگ...

موج است و روح سبز جنگل

عباس نويد سحر ميدهد!

تا صبح راهي نيست

تا محو سياهي

تا نور

تا دميدن

تا ظهور

ساعت در قاب سبز گلدسته مينوازد

سه بار!

دستفروش بيدارتر از هميشه دل به دانگ ديگري خوش کرده

پرچم سرخ بالبال ميزند!

گلدسته به صدا درميآيد!

اللهاکبر... اللهاکبر!

نور از مشرق آسمان ميبارد

سياهي، اشباح، رهزنان نيمه شب،

همه ميگريزند

عباس همچنان ايستاده است

ساعت همچنان صدا درميدهد

پرچم همچنان بالبال ميزند

تا صبح...

تا پهن شدن همة نور در گسترة زمين

تا فردا...

تا وقتي که شبي، شبحي و ترسي نباشد

تا آمدن حسين،

تا تولد دوبارة اصغر

تا آشکار شدن قد رشيد علياکبر

از ميانة خيمهگاه

تا شکفتن لبخندي از نور بر لبهاي زينب

رقيه

سکينه

عباس همچنان در اهتزاز است

پسرک سقا به صحن خيابان آمده

دستفروشها در امنيت بالبال زدن پرچم بيرون آمدهاند

و ساعت،

هر ساعت مينوازد

دانگ... دانگ...



اسماعيل شفيعي سروستاني

اي از دهر ثابت بدل خواهد گشت...

آن روز، همه جا و همه چيز نور خواهد بود و نور، و روشنايي خواهد بود و روشنايي، ذات همه چيز نوراني خواهد شد، و روح نور، در همه جا و همه چيز، حلول خواهد کرد...

و آن روز، همه جا و همه چيز، نور خواهد بود و نور، و روشنايي خواهد بود و روشنايي...


 



استاد محمدرضا حکيمي