ياقوت



ياقوت شيخ على رشتى بحارالانوار، ج 53، ص 292.

دانشمند فاضل آقاى شيخ على رشتى مى گويد: زمانى از زيارت حضرت
سيدالشهدا«عليه السّلام» از طريق رودخانه فرات به نجف برمى گشتم. مسافرين كشتى كه
در آن بودم همه اهل شهر حلّه و مشغول لهو و لعب بودند فقط يك نفر در ميان آنها
باوقار و مؤدب بود كه گاهى به خاطر مذهبش مورد طعن و اذيت واقع مى شد.

بالاخره فرصتى پيش آمد ومن از آن مرد باوقار پرسيدم چرا آنها شما را اينگونه اذيت
مى كنند؟ او گفت: اينها اقوام من و همگى سنى هستند. پدرم هم سنى بود ولى مادرم شيعه
بود و من خودم هم سنى بودم اما به بركت حضرت مهدى«عليه السّلام» شيعه شدم. من گفتم:
شما چطور شيعه شديد؟

گفت: اسم من ياقوت و شغلم روغن فروشى در كنار پل شهر حلّه بود. چند سال قبل براى
خريد روغن از روستاهاى اطراف شهر همراه جمعى از شهر خارج شدم و پس از خريد به طرف
شهر به راه افتاديم. در بين راه در يكى از مناطق كه استراحت كرده بوديم، من به خواب
رفتم و وقتى بيدار شدم، ديدم دوستانم همگى رفته اند و من تنها در بيابان مانده ام.
اتفاقاً راه ما با شهر حلّه راه بى آب و علفى بود كه حيوانات درنده ى زيادى هم داشت
و آبادى هم در آن نزديكى نبود. به هر حال به راه افتادم اما راه را گم كردم و در
بيابان سرگردان شدم. كم كم از درندگان وحشى و نيز از تشنگى كه ممكن بود مرا از پاى
درآورند به شدت به وحشت افتادم. به اولياى خدا كه در آن روز به آنها معتقد بودم مثل
ابابكر و عمر و عثمان و معاويه متوسل شدم و از آنها كمك خواستم ولى خبرى نشد. در
همين بين يادم آمد كه مادرم به من مى گفت: ما امام زمانى داريم كه زنده است و هر
وقت كار بر ما مشكل مى شود يا راه را گم مى كنيم او به فرياد ما مى رسد و كنيه اش
اباصالح است.

من با خداى تعالى عهد بستم كه اگر آن حضرت مرا از اين گمراهى نجات دهد به مذهب
مادرم كه تشيع است مشرف مى شوم. بالاخره از آن حضرت كمك خواستم و فرياد مى زدم: يا
اباصالح ادركنى!

ناگهان ديدم يك نفر كه عمامه ى سبزى به سر دارد، كنار من راه مى رود و راه را به
من نشان مى دهد و مى گويد: به دين مادرت مشرف شو. همچنين فرمود: الان به منطقه اى
مى رسى كه اهل آن همه شيعه هستند.

عرض كردم: آقاى من! با من نمى آيى تا مرا به اين منطقه برسانى؟

فرمود: نه! زيرا در اطراف دنيا هزاران نفر از من كمك مى خواهند ومن بايد به آنها
كمك كنم و آنها را نجات دهم.

اين را فرمود و فوراً از نظرم غايب شد.

چند قدمى كه رفتم به همان منطقه رسيدم كه آن حضرت فرموده بود. در حالى كه مسافت تا
آنجا به قدرى زياد بود كه دوستانم روز بعد به آنجا رسيدند. وقتى به شهر حلّه رسيديم
من به نزد دانشمند بزرگ سيدمهدى قزوينى رفتم و ماجراى خود را براى او نقل كردم و
شيعه شدم.1




......................................................




1) اقتباس از بحارالانوار، ج 53، ص 292