جهان آينده و آينده جهان



اشاره: همه ساله با فرا رسيدن نيمه شعبان شهر آذين بسته مي شود و مردم با شور و شوق به هم تبريک مي گويند. اين تبريک و تهنيت انعکاس تمناي همه مردم است و تنها مخصوص شيعيان نيست. تمناي همه کساني که در عرصه خاک زندگي مي کنند و درمانده و جوياي عدالت اند. به بيان ديگر اين تمنا ذاتي وجود آدمي است. تمناي انتظار و آرزوي فرارسيدن روزي که عدالت در عرصه زمين جاري شود. اما با مشاهده بحرانهايي که بشر را از هر سو در خود فرو برده، اين تمناي ذاتي و شوق ديدار مردي که همه را از اين وضع نجات دهد دو چندان مي شود.

همواره اين پرسش براي ما مطرح بوده که چرا جشن ميلاد در جغرافياي نيمه شعبان مي ماند و امکان اين پيدا نمي شود که اين موضوع، يعني انتظار رسيدن پيک پي خجسته ايمان و رستگاري در هيات يک فرهنگ، يک ادب عمومي در بستر تاريخ جاري شود و اين امکان به وجود آيد که از منظر موعود و اعتقاد به مهدويت بتوان درباره آينده جهان و جهان آينده گفتگو کرد.

خوشحاليم که فرصتي به وجود آمد تا بتوانيم همين موضوع را در حضور استادان عزيز و محترم آقايان دکتر داوري، حجة الاسلام سبحاني و حجة الاسلام پارسانيا به بحث بگذاريم.

: بسياري از مکاتب فلسفي و سياسي همواره از آينده و جهان و جهان آينده گفتگو داشته اند و به نوعي در بحث از فلسفه تاريخ نيز اين موضوع مطرح است. بسياري از نظريه پردازان سياسي هم با گفتگو درباره آينده جهان، زمينه هايي را براي تدوين طرحهاي استراتژيک فراهم کرده اند. طرحهايي که مردان اهل سياست به اتکاي آنها برنامه ريزي کرده و سعي داشته اند که بر مقدرات و مقدورات مردم ساکن کره خاک دست يازند. سخن اين ميزگرد ناظر بر اين گفتگو است:جهان آينده و آينده جهان. اما اين بار از منظر ويژه اهل ديانت و خصوصا آنچه که شيعيان به آن توجه دارند.

بحث را با اين سؤال شروع مي کنيم: آيا امکان دسته بندي ديدگاههاي مختلفي که سعي در گفتگو درباره آينده جهان و جهان آينده داشته اند وجود دارد يا نه و اگر اين دسته بندي امکان دارد وجه تفارق اين ديدگاهها چه مي تواند باشد؟

دکتر داوري: کساني که از نظر علمي به تاريخ نگاه مي کنند حرفشان اين است که درباره آينده نمي توان چيزي گفت، و آينده را نمي توان پيش بيني کرد. اين حرف، حرف موجهي است، يعني با نگاه علمي به تاريخ و به حوادث و وقايع، پيش بيني کردن آينده کار دشواري است. البته معناي اين سخن اين نيست که بگوييم جامعه شناسان راجع به آينده چيزي نمي گويند و يا نمي توانند چيزي حدس بزنند، و يا ما بر مبناي معلوماتي که از مطالعات اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي به دست مي آيد، نمي توانيم چيزي بگوييم بلکه معنايش اين است که ما به اقتضاي روش علمي از پيش بيني آينده خودداري مي کنيم.

البته در فلسفه هاي تاريخ به نحوي پيش بيني وجود دارد. زيرا در فلسفه تاريخ سير حوادث تابع قواعد و ضوابطي است. بنابراين اجمالا و با اندکي مسامحه مي توان گفت که يک نظر علمي و يا موسوم به علمي است که درباره آينده بحث نمي کند، يا اظهار مي کند که بحث نمي کند. البته ممکن است که کساني که همين حرف را مي زنند خودشان راجع به آينده جهان چيزي بگويند، اما اگر از آنها پرسيده شود که چرا به پيش بيني آينده پرداخته ايد؟ ممکن است بگويند که اين يک نظر شخصي است و حدس و ظن و گمان است.

در فلسفه تاريخ به هر حال راجع به آينده بحث مي شود. در دين، لااقل در اديان توحيدي، مساله آينده و مساله نجات بخشي مطرح است، در دين قديم ايرانيان نيز اين مساله مطرح است. وقتي سخن از منجي گفته مي شود آينده هم قهرا مطرح مي شود.

«مزدائيان » به منجي قائل اند و اديان ابراهيمي هم، همه منجي دارند، مسلمانان به مهدي و منجي قائل اند و براي ما شيعيان که امامت را اصل دين مي دانيم اين بحث منجي و تامل درباره آن اهميت بيشتري داشته و به صورت درخشانتري مطرح است. فيلسوفان هم راجع به اين مطلب اظهار نظر مي کنند و در ميان صاحب نظران علم کلام هم که در مامت بحث مي کنند ما مي توانيم نظرهاي مختلف پيدا کنيم. يک کلمه ديگر هم بگويم و آن اين است که بعد از جنگ دوم جهاني با اينکه در علوم اجتماعي و انساني اصل اين بود که پيش بيني و پيشگويي نباشد يک رشته اي در خصوص آينده نگري تاسيس شد و کتابهاي نسبتا زيادي هم در باب آينده نگري نوشتند و اين خيلي امر خلاف روش هم نيست زيرا از ابتدا «فرانسيس بيکن » و «دکارت » که مبناي روش علمي و نگرش علمي را گذاشتند اين مطلب را مطرح کردند که علم به ما قدرت و امکان بينش مي دهد و امکان تصرف مي دهد و در واقع اين صفت و خصوصيت را براي علم ذکر کردند که علم ما را توانا مي کند که آينده و زندگي و آينده عالم رابسازيم، مهمترين مساله اي که در قرن 18 مطرح است اين است که بهشت را در زمين طراحي بکند و در جهت تحقق جامعه اي که درآن بيماري و فقر و جنگ و ابتلائاتي از اين قبيل نباشد، تلاش کنند.

: آنچه که درباره اديان ابراهيمي و غير ابراهيمي گفته مي شود، ناظر بر اين دريافت است که گفتگو درباره آينده جهان متکي بر نگرش ويژه اهل ديانت است. که بي آن تکيه گاه، سخن بي پايه مي ماند. اما در نقطه مقابل شما فرموديد که برخي از نظريه پردازان جديد نيز درباره آينده جهان سخن گفته اند آيا سخن آنها هم درباره آينده جهان و نحوه زيستن در عرصه خاک و يا به عبارت ديگر ساختن بهشت زميني، متکي بر يک نگرش کلي و يک دريافت ويژه از هستي است و يا صرفادر ميان مباحثات معمولي سياسي، اجتماعي مي ماند؟

دکتر داوري: مسلما اين طور است. مسلما ما هرچه بگوييم مبتني بر درک قبلي و علم قبلي ما است. کسي که ديد فلسفي دارد و في المثل قائل به «ايده آليسم » است نسبت به آينده يک بينش خاص دارد. و کسي که ديد «رئاليسم » يا «ماترياليسم » و يا ديد متفاوت از ديد ديگران دارد نسبت به آينده هم حرف ديگري مي زند. بي ترديد اينطور است که ديدگاههاي امروزي بخصوص، حتي اگر منکر فلسفه باشند و فلسفه را هيچ و پوچ شمرند مبتني بر يک فلسفه اي است. منتها ممکن است يک ديدي مبتني بر يک فلسفه بد باشد. فلسفه بد وقتي مي گوييم در همه حوزه ها ما مي تواند وجود داشته باشد يعني فلسفه سطحي، فلسفه اي که عمق ندارد و مباني استواري ندارد، آن فلسفه، فلسفه بد است و گاهي اظهار نظرها مبتني بر فلسفه بد است. اما اين مشکل در همه جا هست، در دين هم فرق مي کند وقتي ما از انتظار حرف مي زنيم هر کس مسلمان است و بخصوص هرکس شيعه است در انتظار موعود است و در انتظار فرج به سر مي برد. اما، اين انتظار درجات دارد و اين انتظار معاني مختلف دارد و خود ما ديديم که در اين پنجاه و شصت سال اخير راجع به انتظار چه بحثهايي شده و چه اختلافهايي بوده است و آن هم مبتني بر يک تلقي و تصور کلي است که از مبدا عالم و آدم و مبدا وجود داريم. اگر آن تلقي براي ما روشن شود، آن وقت اين اختلافهايي هم که در باب انتظار، در بحث فعلي مان، هست روشن مي شود. به هر حال ما بدون اتکا به يک علم قبلي که بيشتر کلي است نمي توانيم بعضي جنبه ها را ببينيم و نمي توانيم هيچ حکمي راجع به مسايل و مطالب بکنيم.

چيزهايي وجود دارد که ما آنهارا تنها وقتي مي بينيم که با يک مبنا واصل به آنها نگاه کنيم، چشم ما گاهي بعضي چيزها را نمي بيند و بعضي چيزها را مي بيند، بعضي چيزها را بزرگ مي بيند، روشن مي بيند و بعضي چيزها را مبهم مي بيند، اين چشم سر ما نيست که مي بيند يا نمي بيند، اين ما هستيم که گاهي بستگي هايي داريم که چيزهايي را نمي توانيم ببينيم و چيزهايي را مي توانيم ببينيم، غفلتهايي داريم که باعث مي شود بعضي چيزها را نبينيم و در مقابل به بعضي چيزها توجه پيدا کنيم.

: در واقع اين نتيجه از اين مطلب حاصل مي شود که هيچ سخني نيست که دانسته و يا ندانسته ناظر به نگرش کلي بر هستي نباشد، باء توجه به اين مطلب و موضوع ويژه اي که الان مورد بحث ماست اين سؤال را از جناب آقاي سبحاني دارم که آيا درباره جهان آينده و آينده جهان مي توان دسته بندي مشخص تري را بيان کرد؟ به عبارت ديگر آيا با توجه به مکاتبي که در اين باره بحث کرده و يا اشخاصي که نظريه يا تئوري ويژه اي را در اين زمينه مطرح کرده اند، ما مي توانيم به دسته بندي مناسبي براي اين موضوع برسيم يا نه؟

حجة الاسلام سبحاني: در ادامه فرمايشهاي آقاي دکتر داوري در خصوص دسته بندي ديدگاههاي مختلف درباره آينده تاريخ، يک توضيحي را مي خواستم اضافه کنم. قبل از هر چيز لازم است خوشحالي خودم را از طرح مباحث جدي و اساسي پيرامون موعود مهدويت ابراز کنم. پيش از پاسخ به پرسش جنابعالي لازم مي دانم نکته اي را مقدمتا عرض کنم. ما معمولا عادت کرده ايم که به ظهور و عصر موعود به عنوان يک اتفاق و يک استثنا بنگريم. از همين روي مفاهيمي چون انتظار، فرج و مهدويت به تحليل ما از تاريخ راه نمي يابد. اگر معتقديم که تاريخ فلسفه اي دارد و اگر بر تاريخ قانون و قاعده اي حاکم است و اين کاروان بشريت را سرنوشتي در پيش است، پس بايد براي روز موعود و براي جامعه عصر ظهور و فرايندي که غيبت امروز ما را به فرداي ظهور تبديل مي کند قانون و قاعده اي وجود داشته باشد. بايد باور داشت که مهدي، عجل الله تعالي فرجه، مربوط به ماضي بعيد يا آينده مبهم نيست، او امام زمان، عليه السلام، است نه فقط اين زمان که امام، عليه السلام، در لحظه لحظه تاريخ حضور دارد و بر آن تاثير مي گذارد. او نه تنها در زمان است بلکه حاکم و محيط بر زمان است. پس بايد در نظر آوريم که قيام مهدي، عجل الله تعالي فرجه الشريف، يک حادثه نيست، يک حقيقت تاريخي و برآيند تلاش همه صالحان و پيامبران است. ما بايد نگاهمان را نسبت به تاريخ و فلسفه تاريخ تصحيح کنيم. ما متاسفانه غالبا در تفسير تاريخ با قرآن کريم همراي و همعقيده نيستيم. نگاه ما به تاريخ برگرفته از انديشه هاي ناقص بشري است، چنان که خواهيم ديد تحليل غرب از تاريخ هنوز بر ذهنيت ما حاکم است و گويا دست از سر ما بر نمي دارد.

همانطور که فرمودند، در واقع ديدگاههاي پيش بيني کننده تاريخ آينده به دو دسته کلي تقسيم مي شود، ديدگاههايي که بيشتر فلسفي است و با نگاه فلسفي سعي مي کند آينده تاريخ را تفسير کند و ديدگاهي که متاثر از جريان علم گرايي و عمل زدگي دوران مدرنيته است و بيشتر به صورت مقطعي و موردي در پي اين بوده که مسايل آينده را پيشگويي کند و حدس بزند. گرچه اين ديدگاه دوم هم همانطور که فرمودند بر يک مبناي فلسفي و انسان شناسي استوار است، اما به هر حال خود آنها ادعايشان اين است که تقريبا پايان دوران فلسفه فرا رسيده و الان، منطق و روش پرداختن به مسايل اجتماعي و تاريخي چيز ديگري است. جريان اخير بخصوص بعد از جنگ جهاني دوم و با مشکلاتي که جهان غرب پس از اين جنگ پيدا مي کند خيلي رشد کرد. نظريه «فوکوياما» در اين راستا است که در واقع مي خواهد ديدگاه ليبراليستي را که در جنگ جهاني دوم و بعد از فروپاشي شوروي سابق بار ديگر به طور جدي مطرح شد و فضاي جديدي پيدا کرد، دوباره تقرير کند و يک نگاه از اين سو به آينده تاريخ داشته باشد، امثال «هانتينگتون » از ديدگاه ديگري مسايل را نگاه مي کنند و سعي مي کنند عنصر فرهنگ و تمدن را در تحليل خود از تاريخ دخالت دهند.

اما در مقابل اين جريان و پيش از ظهور اين نوع پيش بينيها نسبت به تاريخ، ديدگاه انديشمنداني را داريم که بيشتر از منظر فلسفي به تاريخ نگاه مي کنندو آينده تاريخ را هم در همين سمت و سو مي بينند. اگر قرار باشد که يک دسته بندي کلي در اين زمينه ارايه بدهيم بايد گفت: در اين زمينه دو گرايش عمده در بين فيلسوفان جديد غرب وجود دارد. يک گرايش که مي شود آن را تفسير مارکسيستي - ليبراليستي از تاريخ دانست، بيشتر نگاه جبر انگارانه به تاريخ دارد و در واقع انسان را تحت شرايط محيط و طبيعت تفسير مي کند، اينکه حالا مارکسيسم را در کنار ليبراليسم مي آوريم باز هم بحثي است که در اينجا بتفصيل قابل بحث نيست. خلاصه آن که در جريان مارکسيستي - ليبراليستي به دليل نگاه مادي نسبت به انسان و تاريخ دکتر داوري: در فلسفه تاريخ به هر حال راجع به آينده بحث مي شود. در دين، لااقل در اديان توحيدي، مساله آينده و مساله نجات بخشي مطرح است، در دين قديم ايرانيان نيز اين مساله مطرح است. وقتي سخن از منجي گفته مي شود آينده هم قهرا مطرح مي شود.

حجة الاسلام سبحاني: ديدگاههاي پيش بيني کننده تاريخ آينده به دو دسته کلي تقسيم مي شود، ديدگاههايي که بيشتر فلسفي است و با نگاه فلسفي سعي مي کند آينده تاريخ را تفسير کند و ديدگاهي که متاثر از جريان علم گرايي و عمل زدگي دوران مدرنيته است و بيشتر به صورت مقطعي و موردي در پي اين بوده که مسايل آينده را پيشگويي کند و حدس بزند.

عملا چيزي جز همان فرايندهاي طبيعي و اجتماعي مفهوم و معنايي ندارد. ما در ديدگاه مارکسيستي حاکميت روابط اجتماعي و سازمان اقتصادي بر انسان را داريم، و در ديدگاه ليبراليستي نيز به شکل ديگري حاکميت طبيعت بر انسان را داريم. يعني تمايلات دروني انسان است که محرک انسان مي شود و اين تمايلات دروني در واقع برخاسته از طبيعت عالم خارج و طبيعت مادي انسان است. در هيچ کدام از اين دو ديدگاه انسان و اراده انسان نقش ندارد و در واقع عامل اصلي حرکت تاريخ طبيعت و نظام اجتماعي است. بعد از رشد اين انديشه ها و روشن شدن پيامد اينگونه نظرات که چيزي جز فراموش کردن انسان و سلطه «ماشينيسم » و ايجاد از خودبيگانگي در انسان نبود، مکتبهاي فلسفي جديدي در غرب مطرح شد که آنها به اراده انسان توجهي خاص داشتند و سعي کردند تاريخ و جامعه رااز اين منظر تفسير کنند. در واقع بزرگترين مکتبي که اينگونه مي انديشد «اگزيستانسياليسم » است که معتقد است که انسان و اراده انساني است که سرنوشت خودش را رقم مي زند. در ظاهر چنين به نظر مي رسد که «اگزيستانسياليسم » از آن نحو جبرانگاري مي گريزد و به نوعي، آزادي انسان و اختيار و انتخاب او را در کانون بحث خود قرار مي دهد. از اين منظر درست است که جبر حاکم نيست اما به دليل شکسته شدن قانونمنديهاي اخلاقي و نداشتن زمينه و معيار درست براي اختيار و انتخاب عملا در اگزيستانسياليسم نيز ما دچار ابهام و سردرگمي هستيم. در ديدگاه اول باز هم ما بر اساس قانونمندي يک آينده را پيش بيني مي کنيم که اين آينده يا «کمون نهايي » است که مارکس پيش بيني مي کند و يا جامعه هاي آرماني که در انديشه هاي کساني مانند توماس مور و ديگر ليبراليستها تجلي پيدا مي کند.

اما در ديدگاه اگزيستانسياليسم با وجود اين نکته مثبت ما مي بينيم که يک آينده تيره و تاري به تصوير کشيده مي شود. يکي از بهترين سخنان اگزيستانسياليستها همواره اين بود که آينده تاريخ آينده روشني نيست. مسيري که غرب براي تاريخ رقم زده و اين نظامي که دارد پيش مي رود نظامي نيست که به سود انسان باشد. اين ديدگاه بيشتر به گله مندي از وضعيت انسان و وضعيت آشفته آينده بشريت مي پردازد، تا اينکه بخواهد به صورت روشن چيزي را پيشنهاد کند. آنچه که بيشتر در انديشه هاي اگزيستانسياليستي است اميد به يک تحول و يک اعجاز است. اميد به حضور يک ابر مرد، کسي که اين نظام را بر هم زند و يک چيز تازه اي آورد. اين ديدگاهي است که در اگزيستانسياليسم مطرح است. گرچه گاهي اوقات اين ديدگاه با نظريه منجي موعود هم تطبيق مي شود اما چون آن مايه ها و پايه هاي فلسفه ديني در آنجا نيست، مي بينيم در نهايت اگزيستانسياليسم يک نوع نهيليسم را تبليغ مي کند و انسان را در ميان کشمکشهاي علم و تکنولوژي و گرفتاريهايي که خودش براي خودش ايجاد کرده، چنان گرفتار مي بيند که گويا راه فراري ندارد.

انسان اگزيستانسياليست انساني است که در سراسر عمر بايد با طبيعت و تاريخ ستيز کند، انساني است که همه هستي در مقابل او قد علم کرده است تا پشت او را بشکند و او را مقهور خويش کند. از اين روست که در اگزيستانسياليسم انسان تنهاست و پيش از آنکه بخواهد در پيرامون خود بيانديشد و سرنوشت خويش را تغيير دهد، بايد چاره «تنهايي » و «بي معنايي » خود را بکند، چاره اي که عاقبت «ناچار» مي ماند و تقدير تاريخ پيروز مي شود و انسان تنهاي تنها مي ماند و اين يعني نهيليسم. اگر ليبراليسم و مارکسيسم انسان را به «از خودبيگانگي » مي کشاند، اگزيستانسياليسم هم عاقبت او را به «در خودماندگي » دچار مي کند.

قرن هفدهم و هجدهم سده هاي حاکميت ليبراليسم در غرب است. فلسفه تاريخ در مکتب ليبراليسم بر هسته اي بنياد شده است که به آن «نظريه پيشرفت » گفته مي شود. همه ظواهر و قراين در آن دوران گواهي مي داد که بشريت با بهره گيري از علم و تکنيک گام به گام به جامعه آرماني نزديک مي شود، جامعه اي که در آن رفاه و آسايش مهمترين و اساسي ترين ارزشها بود. به هر حال در آن زمان ابعاد مادي و تکنولوژيکي به عنوان محور ترقي و توسعه انساني تلقي مي شد، اما از قرن نوزدهم بتدريج نگراني و دلهره هايي در مورد سرنوشت انسان پديدار شد. اين دلهره ها نخست به امور سطحي و ظاهري مربوط مي شد، ولي بتدريج به عمق فاجعه اي که انسان را تهديد مي کرد پي بردند. نيچه خيلي جسورتر از ديگران ديوانه وار فرياد زد: «ماشين مؤثر در تمام زندگي و سرمشق تمام زندگي است. زندگي به صورت يک تئاتر در آمده است که در آن همه چيز دروغ و تصنعي است و هيچ چيز اعتباري ندارد.»

اين سخن سرآغاز انديشه هاي ديگر اگزيستانسياليستها بود که با همه بحثها و تحليلها عاقبت هيچ مبنا و منطق روشني براي تاريخ و آينده جهان معرفي نمي کنند. کارل ياسپرس، فيلسوف معتدل اگزيستانسياليست، در کتاب «آغاز و انجام تاريخ » اعتراف مي کند که: «همه چيز آينده دهشناک است. انسان با دست خويش خود را به نابودي مي کشاند و هيچ اميدي نيست. تنها يک اميد هست: اين که انسان بر اين سرنوشت خويش آگاه است و نشانه اش ترس انسان است.»

آخرين حرف و حديث ياسپرس درباره آينده انسان و جهان اين است: «خطر اين است که خطر را فراموش نکنيم.»

من در اين راستا مي خواستم حضور جناب آقاي دکتر داوري را غنيمت بشمارم و از ايشان بخواهم که در خصوص آينده تاريخ از ديدگاه اگزيستانسياليستها مطالب بيشتري مطرح کنند.

استاد داوري: عرض مي کنم که با فلسفه اگزيستانس مساله آينده در کانون بحث فلسفه و تفکر فلسفي غرب قرار گرفته است همانطور که فرمودند اگر ما به «سارتر» نگاه بکنيم، او همه آينده را محال مي بيند و به قول خودش براي انسان سه (از خود به در شدن) قائل است، که هر سه به محال و پوچي و به چيزي که بي معناست (absurd) مي انجامد. در ديگر فلسفه هاي اگزيستانس مساله به اين صورت نيست اگر به اعتبار تاريخ غربي نگاه کنيم. شايد مثلا در تفکر «مارتين هايدگر» بحث از پايان تاريخ غربي و گذشت از اين تاريخ و طرح تاريخ ديگر را بيابيم و ببينيم. «گابريل مارسل »، که يک مسيحي کاتوليک است، در فلسفه اش وفاي به عهد و اميد را مطرح مي کند. آخرين حرف فلسفه «گابريل مارسل » اميد است. در فلسفه «ياسپرس » اميد به قهرمان است، اميد به يک منجي است، البته اين منجي نامي ندارد، تشخصي ندارد، با اينکه ياسپرس ضد مسيحي نيست

حتي شايد غير مسيحي نباشد حتي مسيح را مطرح نمي کند. اما همانطور که فرموديد به طور کلي يک نظر عام و شامل همه اينها نسبت به آينده تاريخ دارند، چه تصريح بکنند به اينکه نظرشان به تاريخ غرب است و چه اصلا تاريخ غرب را جدا از تاريخهاي ديگر ندانند و بگويند اين نظري است نسبت به آنچه که بشر فعلي با وضع فعلي به سمت آن مي رود، در هر حال اينها معتقدند که آينده تاريخ خيلي روشن و اميد بخش نيست و بعضيها هم گفته اند که ممکن است به فاجعه بيانجامد.

حجة الاسلام پارسانيا: براي تقسيم بندي نظريه هايي که در واقع تاريخ و آينده تاريخ بيان مي شود به نظر مي رسد اين ميزان بد نباشد که بگوييم: نگاه به تاريخ و جامعه انساني يا يک نگاه «ديني » است و يا يک نگاه «دنيوي » و سکولار است و ديدگاهها را در اين دو عنوان کلي شايد بتوانيم قرار دهيم. اين دو ديدگاه در باب تبيين بالفعل وضعيت بشري و جامعه بشري و تاريخ و همچنين در باب آنچه که در آينده واقع مي شود وجود دارد و به طور طبيعي تفاوتهايي با هم خواهند داشت.

در نگاه دنيوي انسان، جهان و اجتماع انسان به يک صورت طبيعي و مادي و دنيوي تبيين و تفسير مي شود، البته اين نگاه يک پيشينه غالبي ندارد. يک پيشينه اي که تسلط داشته باشد در ميان بشر، بيشتر برمي گردد به سده هاي معاصر. اما در نگاه ديني، انسان نظير جهان، يک هويت آسماني و الهي و معنوي دارد و اصل آن است. تاريخها با يک فره ايزدي و فرهنگها با يک حقيقت آسماني آغاز مي شوند، از متن يک شهود مي جوشند و از آسمان مي آيند در بستر زمين و زمان آلوده مي شوند و احيانا حرکتهايي براي احياء اينها و ستيزهايي در اين زمينه شکل مي گيرد. اما در نگاه دنيوي تمام آنچه که هويت آسماني و الهي دارد، تفسير زميني و مادي مي شود. به عبارت ديگر در نگاه دنيوي به رفتار انسان در تاريخ، نوعي تقليل گرايي و يا تفسير «هونتيک »، به بيان رايج امروز حاکم است، يعني سعي مي کنند حرکت فرهنگ را رکت بشري را به زندگي و عواقب مادي و طبيعي او تبيين بکنند.

شايد خود گفتگوهاي فرهنگي را علمي نمي دانند. چون آزمون پذير نيست. لذا وقتي در اين زمينه ها وارد مي شوند بيشتر تفسيرهاي تقليل گرايانه دارند، تعبير و تاويل مي کنند، در نگاه ديني هم زندگي اجتماعي انسان و تاريخ انسان دقيقا تعبير و تاويل مي شود. اما آنچه که در زمين هست و انسان انجام مي دهد، يک تاويل الهي و آسماني دارد. اين دو تفاوت جوهري است براي اين دو نوع نگاه، البته نگاه غالب بر دنياي امروز اين نگاه دنيوي است. لذا آنچه که از اين زاويه وارد نشود اصلا علم ناميده نمي شود.

اين تفاوت دو ديدگاه بود نسبت به تحليلي که درباره فرهنگ و جامعه بالفعل بشري دارند. نسبت به آينده هم اين دو ديدگاه بينشها و تفسيرهايشان فرق مي کند. در نگاه دنيوي يا مادي و سکولار، نوعا چون وضعيت موجود تاريخ بشر يک وضعيت خوبي است که به صورت فزاينده رشد کرده و به اينجا رسيده است. کساني که در قرون 19 حتي جامعه شناس بودند و دغدغه اصلي آنها فلسفه تاريخ نبود وقتي نسبت به جامعه بشري سخن مي گويند يک حرکت تک خطي را مي بينند که از دوران کودکي شروع شده و در قرن نوزدهم به دوران بلوغ و اوج خود رسيده است. بر اساس همين تحليل نيز به پيش بيني آينده جهان مي پرداختند. مثلا «اگوست کنت » پيش بيني مي کرد که کاملا قداست زدايي و دين زدايي مي شود. به اين معني که دين جديد و آرمان جديدي که کاملا دنيوي است مطرح خواهد شد و هيچ مشکلي هم براي بشر پيش نخواهد آمد و ديگر کساني هم که در قرن 19 نسبت به آينده جهان نظري دادند تنها يک حرکتهاي تک خطي را ترسيم مي کردند. هر چند اين نظر دادنها، همانطور که جناب آقاي دکتر اول صحبت فرمودند، واقعا يک هويت علمي، به آن معنايي که خودشان از علم مي کردند، نداشت. اين يک ديدگاه است. احيانا اگر از اين زاويه پيش بينيهايي هم نسبت به آينده مي شود، اما اين پيش بينيها وقتي يک هويت ديني و آسماني ندارد، در واقع فردا را با عينک امروز خودشان مشاهده مي کنند، آن معنا زدايي، حقيقت زدايي، يقين زدايي را وقتي عريان تر بخواهند بکنند، چنانکه در برخي ديدگاههاي «پست مدرن » وجود دارد، اين شکلي است که يک شکاکيت تام و تمام وعده را مي دهند البته و اين طور پيش بينيها هم چه بسا در معناي مصطلح علم قرار نمي گيرد. بيشتر کارهاي فرا علمي است که انجام مي شود.

اما در مورد اينکه در ديدگاه ديني نسبت به آينده جهان چگونه نگاه مي شود و چه مسيري براي جهان پيش بيني مي شود؟ بايد گفت که، نوع اديان از آخرالزمان خبر دارند و خبر مي دهند، و اينچنين نيست که در اين نگاه آنچه که در مسير زمان واقع مي شود حتما يک حرکت رو به رشدي باشد. بلکه انسان از نزد خدا آمده است که يک قوس نزول دارد و حرکت بشر يک حرکت نزولي است. انسان در بهشت بود، انساني که از خاک و گل بود و سپس روح خدا در او دميده شد. ظاهرا خاک و گل بايد در طبيعت باشد اما همين انساني که آفريده شد همين جا بهشت بود و در بهشت زندگي مي کرد و با فرشتگان و خداوند همنشين بود. آن چيزي که باعث شد اين انسان رانده شود گناه و غفلت او بود. در تعابير ديني توحيد هويت تاريخي ندارد، در سوره اعراف سخن از اين است که خداوند انسان را به خودش نشان داد «و اشهدهم علي انفسهم » و بعد به او گفت: «الست بربکم » آيا من پروردگار شما نيستم. نگفت حال استدلال کنيد که خدايي هست يا نه، بلکه انسان خود را که ديد، اين خود آينه حق تعالي بود و ربوبيت او را مشاهده کرد و تصديق نمود: «قالوا بلي شهدنا» ادامه آيه بسيار زيباست، «ان تقولوا يوم القيامة انا کنا عن هذا غافلين » تا در روز قيامت نگوييد که خدايا پدر و مادر، محيط، خانواده، جامعه، جامعه پذيري اينها ما را گمراه کرد و خداوندا ما را اخذ مي کني به کاري که تاريخ ما کرد، پدر و مادر ما کردند، خانواده ما کردند؟ يعني انسان يک نسبتي با حق دارد که تاريخ نمي تواند واسطه آن باشد. اين اصلا تاريخي نيست.

استاد داوري: تاريخ فرع آن است اصلا تاريخها با آن نسبت به وجود مي آيند.

حجة الاسلام پارسانيا: تاريخها با نسبت بعد انسان با آن به وجود مي آيد.اما ارتباط «رب الناس » «ناس » يک ارتباط بي تکيف و بي قياس است که انسان مي تواند از تاريخ همواره فراسو برود. در واقع اين بعد تاريخي است و اين تاريخ شرک است. اولين مرحله اي که آن وحدت ديده نمي شود، اساطير هستند که شکل مي گيرند. يعني انسان رانده مي شود،با فرشتگان، با وسائط فيض، با مدبرات امر هست اما چون وحدت غايب شد، اين کثرت بالاصالة خود را ظاهر مي کند و اين ارباب انواع مستقل ديده مي شوند، دوران، دوران شرک است اما بشر مادي و زميني محض نيست با حقايق فوق طبيعي ارتباط دارد زندگي اش را با آنها مي چرخاند و اقتدارهايي را از آن طريق به دست مي آورد. اگر ما نگاه ديني را به طور خاص مد نظر قرار دهيم، شايد يک چيز مشترکي بين اديان ابراهيمي و اديان ديگر باشد. اما اگر به طور خاص ما وارد روايات و ديدگاه اسلام و آيات بشويم مثل اين است که اين بعد انسان يک مراحل تاريخي دارد. مثلا از برخي روايات استفاده مي شود که شرک دارد منجمد و انباشته و فزاينده مي شود، و اين دوري انسان دارد زياد مي شود. از برخي از آيات و رواياتي که تفسير اين آيات وارد شده مخصوصا آن آياتي که درباره گفتگوي جنيان با پيامبر است، که روايات را نوعا مفسرين در ذيل اين آيات آورده اند، چنين استفاده مي شود که: جنيان که شيطان هم از آنهاست، تا زمان حضرت مسيح، عليه السلام، تا سه آسمان مي رفتند که اينها آسمان معناست و استراق سمع مي کردند، اخبار مي آوردند، از زمان پيامبر اکرم، صلي الله عليه وآله، پيامبر خاتم ديگر ارتباط اينها با آسمان قطع مي شود گويي که کفر کاملا مادي تر و زميني تر مي شود. از اين مقطع به بعد و اين فرهنگ و زيست تاريخ بشري است که با آموزشها و عادتها پدر و مادر و... غيبت فزاينده که نسبت به حق پيدا مي کند و در دوران پيامبر خاتم، صلي الله عليه وآله، به بعد يک شکل تاريخ دارد، يعني مسير تاريخ هست که دارد مي آيد. از يک سو تجلي اسم اعظم الهي است که واقع شده يعني توحيد ناب است، آن چيزي که انبيا ديگر آن قرب فرايضي که در بين آنها نبود اما از يک سوي ديگر کفر هم در نهايت انجماد خودش دارد مي رود مثل اينکه مقطع نويني از تاريخ دارد آغاز مي شود و شکل مي گيرد و در واقع شرک يک سري از استعدادهاي فوق طبيعي خود را دارد از دست مي دهد، آن اسطوره ها نوعي حيات و زندگي داشتند، اما در دوران جديد همه ابعاد معنوي خودش را از دست مي دهد و تنها لاشه اي از آنها در تاريخ باقي مي ماند. اين اسطوره ها ديگر زندگي ندارد. بشر بايد برگردد و خودش و جهان را بازبيني کند. وقتي که انسان حق را مي ديد او بر صورت خداوند بود و عالم آيات الهي بود. وقتي نگاه اسطوره اي شد انسان و جهان هم اسطوره اي شدند، حالا اسطوره ها فقط عادت اند، به کار نمي آيند از اين به بعد آنچه که مي ماند بايد برگردد و يک تصوير جديدي از خودش ارايه بکند. و آن بخشي از دنيا اين توان را دارد که اين تصوير را بيشتر ارايه بکند که از دين دورتر است و از اسطوره دورتر است. اين استعداد در او بيشتر است و ظاهرا غرب اين شايستگي و استعداد را بيشتر داشت و زودتر از ديگران پيشقدم شد براي يک تفسير جديدي از عالم و آدم که ديگر دنيوي محض است.

اينکه عرض کردم دو نگاه به تاريخ داريم با يک نگاه ديني و يک نگاه دنيوي يک نگاه متاخري است، به اين مقطع باز مي گردد، و در اين نگاه است که الزاما تفسيرها، تفسيرهاي جبري نيست، آزادي هم اگر هست يک آزادي دنيوي ست يعني اگر شما به سراغ خود ليبرالها برويد، خودشان معتقدند که ما از آزادي انسان هم احيانا داريم دفاع مي کنيم. يا برخي از نحله هاي اگزيستانس که توي همين فضا شکل مي گيرند مدعي اند که از آزادي انسان دارند سخن مي گويند. اما هم اين آزادي هويت دنيوي دارد و هم آن جبرش هويت دنيوي دارد. همه اينها در اين مقطع مي گنجد. و اين فکر مي کنم همان چيزي است که در اسلام و در نوع اديان به عنوان آخر الزمان از او ياد مي کنند که پا به پاي اين غيبتي که حق دارد مي کند و اين اعراضي که انسان از او مي کند عالم با آدم يک تناظري دارد، يعني همانطور که آستانه هاي حسي انسان تغيير پيدا مي کند و ادراکهاي حسي انسان تغيير پيدا مي کند، مثل اين است که دنيا هم با او و مطابق با او عمل مي کند، گاه گفته مي شود که اين علم، اين تکنولوژي که در اين سده هاي اخير رشد کرد چرا در فرهنگها و تمدنهايي که هزارهايي را داشتند اينگونه رشد نکرد. خوب بشري که در تعبير قرآن «هاروت » و «ماروت » که دو فرشته الهي اند، آمده اند و به او تعليم داده اند، کجا مي تواند علمي را که دنيوي محض است شکل بدهد، ولو اينکه توحيد هم نباشد!؟ يعني در اين مقطع از تاريخ که علم [science] مي تواند تمام آن ابعاد و لايه هاي فوق طبيعي خودش را حذف کند و دور کند و يک تفسير جديدي را با پشت کردن به آنها مطرح کند و تکنيک و زندگي تمدن خاصي را به وجود بياورد، که کثرت بدون حضور وحدت، خود را عرضه و ظاهر مي کند. آخر الزمان صحنه ستيز جدي، دو تمدن و دو فرهنگ است که روياروي هم هستند، از يک سو کفر با همه امکانات خود و از ديگر سو ايمان و توحيد قرار دارد. کفر تمام آن امکانات بالقوه خود را دارد به فعاليت مي رساند. لذا کساني که از اين زاويه به آينده جهان مي پردازند خوب به هيچ انگاري و اينکه ضابطه اي و پوچي بي محتوايي که در درون اين است، اين ديواري که روبروي اين فرهنگ و تمدن دنيوي قرار گرفته، توجه مي کنند و از آن سو اگر قرار باشد آينده اي باشد براي جهان در نگاه ديني از اين سنخ نيست، بايد چيزي باشد که اين مسير را دگرگون کند.

: به نظر مي رسد حاصل مطالبي که در اين نشست و گفتگو مطرح شد، اين است که وقتي درباره آينده جهان گفتگو مي شود گوينده سعي بر اين دارد که يک قانونمندي بتواند درباره آينده جهان سخن بگويد و در واقع به نوعي پيشگويي دست پيدا کند. و بي گمان دريافت يا کشف اين قانونمندي ناظر بر نوع نگرشي است که گوينده به هستي پيدا مي کند. حالا گاه اين نگرش کلي به هستي، خود بنياد است يک دريافت صرفا انساني است که بي ترديد به دليل بسياري از محدوديتها اگر هم در واقع سخني را دراين باره ابراز بدارد يا قانوني را اعلام بکند بيش از آنکه بخواهد يقين آور باشد متکي به گمان و ظن است. از جانب ديگر وقتي که انساني به اتکاي دريافتهاي ديني و سخن و کلام خالق هستي، تلاش بکند که گفتگويي درباره آينده جهان داشته باشد و در واقع قانونمنديها را کشف بکند، از سويي به اين نکته مي رسد که انسان هم داراي اختياري است و اراده اي است که در بستر زمين جاري است و اين گفتگو بدون در نظر گرفتن اراده آدمي خيلي به جايي نمي رسد. بيانات شما ناظر بر اين است که در ميان اهل ديانت گفتگو درباره آينده جهان هست، اما از آنجاييکه اين انسان مي آيد و از حکم حضرت رب الارباب تبري پيدا مي کند در واقع عدول مي کند براي خودش سرنوشتي را رقم مي زند و وضعيتي را در عرصه تاريخ فراهم مي کند که نمي توانسته و نمي تواند که يک امر واقع محتوم يا تعيين شده از سوي خالق هستي باشد، بلکه محصول عمل خودش است، محصول عدول اوست از آن مجموعه قانونمندي ويژه اي که قادر به کشف همه دقايقش نبوده است.