راز هَميان



اي ابوالاديان! پس از پانزده روز باز داخل سامره خواهي شد و صداي شيون از خانه من خواهي شنيد و مرا در آن وقت غسل دهند.

اين کلمات را امام درحاليکه عرق بر پيشاني مبارکشان نشسته بود خطاب به ابوالاديان که نامه هاي حضرت را به شهرها مي برد فرمود.

ابوالاديان گفت: اي سيّد هرگاه اين واقعه روي دهد، امر امامت با کيست؟ فرمود:

هر که جواب نامه هاي مرا از تو طلب کند او امام بعد از من است.

گفت علامتي ديگر بفرما، فرمود:

هر که بر من نماز کند جانشين من خواهد بود.

گفتم و علامتي ديگر، فرمود:

هر که بگويد در ميان هميان چه چيز است، او امام شماست.

ابوالاديان گفت: مهابت حضرت مانع شد که بپرسم کدام هَميان، پس بيرون آمدم و نامه ها را به اهل مداين رسانيدم و جوابها گرفته و برگشتم و چنانچه فرموده بود در روز پانزدهم داخل سامره شدم و صداي نوحه و شيون از منزل امام بلند شده بود.

چون به در خانه آمدم جعفر کذّاب را ديدم که بر درب خانه نشسته و شيعيان بر او گرد آمده اند و او را تعزيت به وفات برادر و تهنيت به امامت خود مي گويند.

پس من در دل گفتم: که اگر اين امام است پس امامت نوع ديگر شده است، اين فاسق کي اهليت امامت دارد، زيرا که قبل از اين او را مي شناختم، شراب مي خورد و قمار مي باخت و تنبور مي نواخت. پس وي را تعزيت و تهنيت گفتم، ولي هيچ از من سؤال نکرد، در اين حال »عُقيد« خادم بيرون آمد و به جعفر خطاب کرد: »برادرت را کفن کرده اند، بيا و بر او نماز کن.«

جعفر برخاست و شيعيان با وي برخاستند، چون به صحن خانه رسيديم ديديم جنازه امام حسن عسکري، عليه السلام، کفن کرده و آماده است. پس جعفر به پيش ايستاد تا بر امام نماز گزارد.

چون دست فراز برد تا تکبير گويد، طفلي گندمگون، پيچيده موي و گشاده دندان مانند پاره ماه بيرون آمد و رداي جعفر را کشيد و فرمود:

به کناري برو که من از تو براي نماز بر پدرم سزاوارترم.

همه نگاهها متوجه اين طفل خردسال شد، رنگ از چهره جعفر پريد و متغير شد. آن طفل پيش ايستاد و بر پيکر امام نماز خواند و آن حضرت را در کنار امام هادي به خاک سپرد و رو به من کرد و فرمود:

اي بصري جواب نامه ها را که با توست به من بده.

پس آنها را به حضرت دادم و در خاطر خود گفتم: دو نشان از نشانه هايي که حضرت امام حسن عسکري، عليه السلام، فرموده بود ظاهر شد و يک علامت مانده، پس »حاجز وشاء« براي آنکه حجت بر جعفر تمام شود که او امام نيست گفت: آن طفل که بود؟ جعفر گفت: واللَّه من او را هرگز نديده بودم و نمي شناختم.

در اين حال جماعتي از اهل قم وارد شدند و از احوال امام عسکري، عليه السلام، پرسيدند و چون دريافتند که حضرت به شهادت رسيده، پرسيدند: امر امامت با کيست؟ مردم اشاره کردند به سوي جعفر، آن گروه نزديک رفته و به او تعزيت و تهنيت دادند و گفتند: بگو چه مقدار نامه و اموال با ما هست؟ و بگو نامه ها از چه جماعت است و چه مقدار است تا به شما تسليم کنيم.

جعفر برخاست و گفت: مردم از ما علم غيب مي خواهند.

درآن حال خادم بيرون آمد ازجانب حضرت صاحب الامر،عليه السلام،وگفت:

با شما نامه فلان شخص و فلان و فلان هست و همياني است که در آن هزار اشرفي است و در آن ميان ده اشرفي هست که تنها روکشي از طلا دارد.

آن جماعت نامه ها و مالها را تسليم کردند و گفتند: هر که ترا فرستاده است که اين نامه ها و مالها را بگيري او امام زمان است. آنگاه دانستم که راز هَمياني که امام حسن عسکري فرموده بودند چيست؟



پي نوشت:

× برگرفته از کمال الدين، ص 475.