تشرف يکي از خدام حرم سامرا


عالم جليل القدر شيخ محمد جعفر نجفي (ره) فرمود: در سامرا آشنايي از اهل آن جا داشتم، که هرگاه به زيارت مي رفتم، به خانه او سرمي زدم.

يک بار که به ديدنش رفتم، او را رنجور و زار و مريض ديدم که مشرف به مردن بود.

علت مرض او را سؤال کردم و گفتم: چرا به اين حال هستي؟ گفت: چندي قبل، قافله اي از تبريز براي زيارت، به سامرا مشرف شدند.

من همان طوري که معمول خدام اين حرمها و سامرا است، به پيشواز آنها رفتم که براي خودمشتري پيدا کنم و برايش زيارت نامه بخوانم و پولي کسب کنم.

در بين قافله جواني را ديدم در زي اهل صلاح و نيکان و در نهايت صفا و طراوت که با لباسهاي نيکو به کنار دجله رفت.

غسلي بجا آورد و لباسهاي تازه پوشيد و با نهايت خضوع و خشوع روانه حرم مطهر شد.

با خود گفتم از اين جوان خيلي مي توان استفاده کرد، لذا دنبال او براه افتادم.

ديدم داخل صحن مقدس عسکريين (ع) شد و بر در رواق ايستاد و کتابي به دست گرفت ومشغول خواندن اذن دخول شد، اما با کمال خضوع و اشک از دو چشمش به زمين جاري بود.

نزد او رفتم و گوشه رداي او را گرفتم و گفتم: مي خواهم برايت زيارت نامه بخوانم.

دست برد و يک اشرفي به دست من داد و اشاره کرد، برو و به من کاري نداشته باش.

من که اگر چند روز زيارت نامه مي خواندم به يک دهم اين مبلغ هم راضي بودم،آن را گرفتم و قدري دور شدم، ولي طمع مرا بر آن داشت که دوباره چيزي بگيرم،برگشتم، ديدم در نهايت خضوع، مشغول خواندن اذن دخول است باز مزاحم او شدم و گفتم: بايد زيارت را به تو تعليم دهم.

اين بار نيم اشرفي به من داد و اشاره کرد که برو و به من کاري نداشته باش.

من رفتم وبا خود گفتم خوب شکاري به دست آوردم، لذا مراجعت کردم و او را در همان حال خضوع ديدم و گفتم: کتاب را ببند، بايد من براي تو زيارت بخوانم و رداي او راکشيدم.

اين بار يک ريال به من داد و مشغول خواندن اذن دخول شد.

من رفتم، ولي باز طمع مرا بر آن داشت که برگردم وقتي برگشتم همان مطلب را تکرار کردم.

اين بار کتاب رازير بغل گذاشت و چون حضور قلبش از بين رفته بود، خارج شد.

از کار خود پشيمان شدم و نزد او رفتم و گفتم: برگرد و هر طور که مي خواهي خودت زيارت کن ديگرکاري به تو ندارم.

گريه کنان گفت: براي من حال زيارتي نماند و رفت.

من خود را سرزنش کردم و به خانه برگشتم.

از در منزل که وارد فضاي خانه شدم،ديدم سه نفر بر لب بام روبروي در ايستاده اند.

شخص وسطي جوانتر بود و کماني دردست داشت تيري در کمان گذاشت و به من گفت: چرا جلوي زائر ما را گرفتي، و زه کمان را کشيد.

ناگاه سينه ام سوخت و آن سه نفر غايب شدند و سوزش سينه من شدت پيدا کرد.

بعد از دو روز سينه ام مجروح و به تدريج جراحت آن زياد شد، الان تمام سينه مرا گرفته است.

شيخ جعفر نجفي فرمودند: در اين جا سينه خود را باز کرد ديدم تمام پوسيده بود.

دوسه روزي نگذشت که آن شخص از دنيا رفت. [1] .


پاورقي

[1] ج 2، ص 108، س 1.