ملاقات با امام زمان (35)


حاجي نوري رحمة اللّه مي گويد:

شيخ محمّد طاهر نجفي که مرد صالح و متقّي است و خادم مسجد کوفه بوده و با عيالش سالها همانجا زندگي مي کرده و من خودم مدتهاست که او را به تقوي و ديانت مي شناسم مي گفت:

يکي از علماء باتقوا که مدتها در مسجد کوفه معتکف بود و تقوي و ديانت شيخ محمّد طاهر را مي ستود مي فرمود:

در سال گذشته به مسجد کوفه رفتم و احوال او را پرسيدم، قضيّه اي براي من نقل کرد و آن اين بود که در چند سال قبل به واسطه نزاعي که بين دو قبيله در نجف اشرف اتفاق افتاده بود، زوّار و اهل علم به مسجد کوفه مشرّف نمي شدند لذا امر معاش بر من سخت شده بود زيرا درآمد من تنها از اين طريق بود و عيالاتم زياد بودند، و حتّي بعضي از ايتام کوفه را من تکفّل مي کردم.

بالاخره شب جمعه اي بود، که هيچ قوت و پول و غذا نداشتم و اطفالم از گرسنگي ناله مي کردند، خيلي دلتنگ شدم رو به قلبه در محلّي که بين محلّ سفينه که معروف به تنور است و بين دکّة القضاء نشستم و شکايت حال خودم را به خدايتعالي نمودم.

و ضمنا عرض کردم، که خدايا، به اين حالت راضي هستم ولي چه کنم؟ که در عين حال جمال مقدس مولايم حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) را نمي بينم.

اگر اين عنايت را به من بکني و مرا موفّق به زيارت آن حضرت بنمائي! از تو چيز ديگري نمي خواهم و به اين فقر و دستتنگي صبر مي کنم.

ناگاه بي اختيار سر پا ايستادم و ديدم، به دستم سجاده سفيدي است و دست ديگرم در دست جوان جليل القدري است که آثار عظمت و جلال و هيبت از او ظاهر بود.

لباس نفيسي مايل به سياه دربرداشت، که من گمان کردم، او يکي از سلاطين است.

ولي بعد ديدم، عمّامه اي سبز دارد و پهلوي او شخصي ايستاده که لباس؟ سفيد دربرداشت.

بالاخره سه نفري به طرف دکّة القضاء نزديک محراب رفتيم، وقتي به آنجا رسيديم، آن کسي که دستش در دست من بود فرمود:

يا طاهر اِفرشِ السَجّادَه يعني:

اي طاهر سجاده را بيانداز من سجاده را انداختم، ديدم آن سجاده فوق العاده سفيد و درخشندگي دارد، ولي نفهميدم جنس آن سجاده از چيست.

ولي من سجاده را رو به قبله انداختم، آن آقا روي آن سجاده ايستاد و تکبير گفت و مشغول نماز شد و دائما نور و عظمت او در نظرم افزوده مي شد، کم کم به قدري نورش زياد شد، که ديگر ممکن نبود به صورتش نگاه کنم.

و آن شخص ديگر که با او بود، پشت سرش به فاصله چهار وجب نماز مي خواند.

من روبروي آنها ايستاده بودم، و فکر مي کردم و در دلم افتاد که اين آقا کيست؟ وقتي از نماز فارغ شدند، آن شخصيّت را که پشت سر آن اولي نماز مي خواند، ديگر نديدم ولي آن آقا را ديدم که ناگهان بر بالاي کرسي مرتفعي که چهار ذرع ارتفاع داشت و سقفي هم بر او بود نشسته و به قدري آن کرسي و خود وجود مقدّسش نوراني است که چشم را خيره مي کرد.

سپس به من فرمود:

اي طاهر مرا از کدام يک از سلاطين گمان کرده اي؟! گفتم:

اي مولاي من! شما سلطان سلاطين و سيّد عالمي و شما از اينها نيستيد.

فرمود:

اي طاهر به مقصد خود (که زيارت صاحب الزّمان (عليه السّلام) باشد) رسيدي حالا بگو چه مي خواهي آيا ما شما را هر روز حمايت و رعايت نمي کنيم؟ احوال و اعمال شما را هر روز به ما عرضه مي دارند.

و بالاخره به من وعده فرمود:

که وضعم خوب خواهد شد و از آن تنگ دستي نجات پيدا مي کنم.

در اين بين، شخصي که من او را مي شناختم و اسمش را مي دانستم و او آدم معصيت کاري بود، از طرف صحن حضرت مسلم وارد مسجد کوفه شد.

ناگهان ديدم، آثار غضب در سيماي آن وجود مقدّس ظاهر شد و روي مبارکش را به طرف آن مرد کرد و فرمود:

اي... کجا فرار مي کني! مگر زمين مال ما نيست، مگر آسمان از ما نيست در زمين و آسمان احکام و دستورات ما بايد اجراء شود و تو چاره اي جز آنکه زيردست ما باشي نداري!.

سپس رو به من کرد و تبسمي فرمود و گفت:

اي طاهر به حاجتت رسيدي ديگر چه مي خواهي؟ امّا من به قدري تحت تاءثير جلال و عظمت و هيبت او قرار گرفته بودم، که نمي توانستم حرف بزنم.

باز دو مرتبه آن حضرت همين کلام را تکرار فرمود.

باز هم من نتوانستم چيزي بگويم و سؤ الي از او بکنم و به قدري خوشحال بودم، که به وصف نمي آيد در اين موقع با کمتر از يک چشم برهم زدن خود را تنها در ميان مسجد ديدم و ديگر اثري از او نبود وقتي به طرف مشرق نگاه کردم، ديدم صبح طالع شده است.

شيخ طاهر مي گفت:

از آن تاريخ تا به حال به حمداللّه به قدري در وسعت زرق قرار گرفته ام که ديگر بي پولي و سختي به هيچ وجه نديده ام.