فرستاده اهل قم


و نيز در غيبت شيخ طوسي از حسين بن ابراهيم از احمد بن علي بن نوح از ابو نصر هبه الله بن محمد دختر زاده ام کلوم دختر ابوجعفر محمد بن عثمان نائب دوم امام زمان نقل کرده که گفت: جماعتي از بني نوبخت که از جمله ابوالحسن ابن کثير نوبختي بود، براي من نقل کردند، و همچنين جده ام ام کلثوم نيز آنرا نقل کرد و گفت: روزي مقداري اموال از قم و حوالي آنجا نزد محمد بن عثمان آوردند که بحضرت صاحب عليه السلام برساند. موقعيکه فرستاده آنها به بغداد آمد و بر محمد بن عثمان وارد گشت. سپس آنچه بوسيله او فرستاده شده بود بوي تسليم نموده و خداحافظي کرد که برگردد. محمد بن عثمان بوي گفت: چيز ديگري که بتو امامت داده اند باقي است و آنرا نسپردي. آن کجاست؟ فرستاده گفت: آقا چيزي نزد من باقي مانده هر چه بود تسليم نمودم، محمد بن عثمان گفت: نه هنوز چيز ديگري باقي مانده، برو و آنچه با خودداري جستجو کن و بخاطر بياور که چه بتو دادند. آن مرد رفت و چند روز فکر کرد و در ميان اثاث خود جستجو نمود ولي چيزي نيافت، همراهانش هم خبري باو ندادند. سپس بنزد محمد بن عثمان برگشت و گفت: سواي آنچه بحضور شما اورده تسليم نمودم، چيزي نزد من باقي نمانده است. محمد بن عثمان گفت: ميگويد يعني امام عليه السلام دو دست لباس رزم، که فلاني پسر فلاني داد بما برساني چه شد؟



[ صفحه 630]



فرستاده گفت: آري بخدا قسم هست. ولي من فراموش کردم، بطوريکه از خاطرم رفته است، و هم اکنون هم نميدانم آنها را کجا گذاشته ام. سپس بمنزل خود برگشت و آنچه را با خود داشت بازرسي کرد و از رفقايش هم خواست که در ميان اثاث خود جستجو کنند، آنها هم جستجو کردند ولي چيزي نيافتند. مجددا بنزد محمد بن عثمان برگشت و ياس خود را باطلاع او رسانيد. محمد بن عثمان گفت: گفته ميشود يعني امام ميفرمايد برو نزد فلان بن فلان پنبه فروش که دو عدل پنبه بانبار پنبه او بردي و يکي از آن بارها را بگشا و آن همان باري است که روي آن چنين و چنان نوشته شده، خواهي ديد و دست لباس مزبور در گوشه آن بار پنبه است مرد بيچاره از گفته محمد بن عثمان متحير شد و فورا بمحل مزبور رفت و يکي از دو عدل پنبه را گشود و لباس ها را که در ميان پنبه ها پنهان شده بود، پيدا کرد. پس آنها را برداشت و نزد محمد بن عثمان آورد و بوي تسليم نمود و گفت: من آنها را بکلي فراموش کرده بودم. زيرا وقتي کالا را بستم آنها را ميان عدل پنبه گذاشتم که محفوظ بماند.